خودت را بر روی صندلی میاندازی. سیستم را روشن میکنی و منتظر میشوی تا ویندوزش بالا بیاید. کمی به کاغذهای تلنبار شده بر روی میز زل میزنی. خودت را کِشوقوس میدهی و ویندوز را به باد ناسزا میگیری. چرا اینقدر فِسفِس میکند؟ جان بِکَن و بالا بیا. با این وضع نه تنها نمیتوانی به خلق داستان خلاقانه برسی که حتی نمیتوانی کاری از پیش ببری.
مابینش میدوی سمت آشپزخانه و چایی کمرنگی میریزی و ماگ به دست بر روی صندلی ولو میشوی. همان که چشمت به جمال دستکتاپ روشن میشود وُرد را باز میکنی و به کیبورد خیره میشوی. اما آه میکشی و غرغر میکنی. تماشای صفحۀ خالی ورد و کلیدهای کیبورد کوفتی آنقدر برایت خستهکننده و ملالآور هست که نخواهی برای داستان جدیدت طرحی بنویسی.
تنها آنچه که در مغزت وول میخورد «حالا چه خاکی بر سرم بریزم؟» با لحنی ناامیدانه است و تمام. نه آنکه تو از این ماجرا عصبانی شده باشی، تو درمانده و خسته شدهای. انگار که همان لحظه تمام مشکلات زندگی کوفتی بر سرت خراب شده و انگیزهات را به صفر رسانده باشد.
لعنت. تو آنقدر خستهای که حتی حال نشستن را هم نداری. دستها آویزان. شانهها افتاده و لبولوچهای شُل و وار رفته. به همراه چشمانی که حتی به زور به اطراف میچرخد. انگار که تو را به درون جهانی پرتاب کرده باشند سراسر خستگی و ملال. این بیانگیزگی بر خلاقیت تو اثر گذاشته و رسماً تو را به سمت نیافریدن آن داستان کوفتی سوق داده است.
امروز میخواهم از روشی برابت بگویم که میتوانی در همین لحظات ملالآور خودت داستانی جذاب خلق کنی. داستانی که هم خلاقیت دارد و هم تازگی.
اما آنچه که در این تکنیک اهمیت دارد چگونگی استفاده از فرصتی است که میتوان در تبوتاب بیانگیزگی به کار بست تا از آن به عنوان یک شانس برای خلق داستانی خلاقانه بهره برد.
مدیتیشن در نویسندگی:
تا به حال به این فکر کردهای که مدیتیشن چطور میتواند بر سلامت روح و و روانت اثر بگذارد؟ و یا اینکه چطور میتوانی در طول روز خودت را از تنشها و دردهای روحی جدا سازی؟
اگر همین حالا روشهای رهایی از افکار منفی و مخرب را در گوگل جستوجو کرده باشی، بدونشک انجام مدیتیشن مداوم را به تو پیشنهاد خواهد داد. اما این تمرین نه تنها برای متمرکز کردن افکار مؤثر است، بلکه در آرام کردن ذهن نیز کاربرد دارد.
هرچند در ابتدای این راه که تازهکار هستی نه تنها نمیتوانی به آرامش برسی بلکه شاهد هجوم ناگهانی و دردناک افکار منفی خواهی بود. انگار که این تمرین مستقیماً تو را به درون میدان افکارت پرتاب کرده باشد. مضطرب میشوی و درصورت عدم صبوری همان ابتدا کنار میکشی.
درست ماندن مسیر نویسندگی. پس بهجرئت میتوانم آزادنویسی را نوعی مدیتیشن در نویسندگی بدانم، چراکه ذات این دو یکی میباشد.
تنها به چند کاغذ ساده و یک خودکار نیاز داری. شاید هم با تایپ کردن کارت راه بیفتد. مهم نیست چطور و با چه وسیلهای آزادنویسی را انجام بدهی، مهم تداوم و عادتسازی است. همچون تمرینات بیوقفۀ مدیتیشن که تمامشدنی نیست.
تو دستت را بر روی کاغذ میگذاری و روزانه حداقل سه صفحه مینویسی.
در این آزادنویسی به خودت اجازه میدهی تا هرچه که به ذهنت رسید را بیرودربایستی و خودسانسوری یادداشت کنی. از خاطرات گرفته تا ناله و نظریات سنگین علمی. اصلاً هرچه که دل تنگت بخواهد را مینویسی.
اما تو برای یافتن نتیجه به صبر و تحمل نیاز داری. بله این تمرین به تکرار نیاز دارد نه به هوش و استعداد.
و تو پس از تداوم در آزادنویسی آرامآرام به سطح دیگری از آگاهی میرسی و میتوانی افکار خودت را از آنچه که هستی جدا کرده و بدونقضاوت به تماشایشان بنشینی. مرحلهای که میتوانی از آن برای خلق داستان خلاقانه بهره ببری. اما پیش از آفرینش این قصه تو نیاز داری تا خودت را حسابی خاکی کنی.
از آنجا که نوشتن داستان هنریست احساسی پس این تکنیک به تو کمک خواهد کرد تا از احساساتی همچون خستگی و ملال بهره گرفته و داستانت را خلق کنی. داستانی به سبکوسیاق «ناطور دشت» از «جروم دیوید سلینجر». پس با من همراه باش تا از سه مرحلۀ خودآگاهیای برایت بگویم که اساس و پایۀ این تکنیک است.
میتوانی PDF کتاب «ناطور دشت» را با ترجمۀ بینظیر «احمد کریمی» از اینجا به صورت رایگان دانلود کنی.
[دانلود رایگان کتاب «ناطور دشت»]
سه مرحلۀ خودآگاهی:
آنچه که در اینجا برایت خواهم گفت، تجربهاییست شخصی که درنهایت تو را به خلق داستان خواهد رساند.
۱) میخواهم سوگواری کنم.
خودآگاهی تو در این مرحله نهتنها قابل درک نخواهد بود بلکه هنوز هیچ شکل و شمایل مشخصی نیز ندارد. تو در این مرحله ناچاری تا درد و رنج حاصل از بیحوصلگی، ملال و ناامیدی را کاملاً احساس و لمس کنی.
خبر بد آن است که تو در هجوم این افکار هیچ دخالتی نخواهی داشت. افکار درهمبرهم همچون ساعتی زنگدار در مغزت فریاد کشیده و تو را به درون کابوسی عمیق هول میدهد.
اما خبر خوب آن است که تو هیچ تقصیری در حملۀ ناگهانی آنها نخواهی داشت، هرچند میبایست مسئول آنها باشی.
میتوانی برای آن حسوحال تیرهوتار اشک بریزی ناسزا بگویی و حسابی کفری شوی.
اما نمیتوانی خودت را مقصر بدانی.
پس در آن کاغذپارههایت بنویس که من خستهام. خسته از زندگی کوفتی و روزهای کوفتیترش و اشک بریز. و یا شروع کن به خطخطی کردن صفحات.
اگر بتوانی دردهایت را لمس کنی و به آنها اجازۀ ورود داده بدون آنکه خودت را به کُشتن بدهی، میتوانی آرامآرام به مرحلۀ بعدی صعود کنی.
این مرحله را جدی نگیر.
این افکار و احساسات را جدی نگیر اما برایشان سوگواری کن.
احساسات گذرایند و اکثراً وابسته به شرایط درحال تغییر.
پس خودکارت را تکان بده و همانطور که فحش میدهی و یا از خستگی و روزهای مزخرف مینویسی این روند را ادامه بده. کاغذ کم آوردی؟ کوتاه نیا. یک دسته دیگر بردار. زودباش!
۲) من حضور این خستگی و ملال کوفتی را میپذیرم.
خودآگاهی در این مرحله بیدار شده و پس از مالاندن سروصورتش بِروبِر تو را نگاه میکند و منتظر تحلیلهایت خواهد بود.
میدانم که حالا کمی آرام شدهای. اصلاً محال است که سرسوزنی نفس عمیق نکشی.
اگر غیر از آن است به مرحلۀ قبل بازگرد و آنقدر کاغذها را سیاه کن که دستانش شُل بشود و ذهنت آرام.
توجه داشته باش که قرار نیست تماماً افکارت را فراموش کنی. اصلاً فراموشیای وجود ندارد.
تو یاد میگیری که چطور آنها را بپذیری و ازشان گذر کنی. میبینی؟ این منطقیتر به نظر میرسد.
حالا در این مرحله چند نفس عمیق بکش. برای خودت موسیقی بیکلام کلاسیک پخش کن. کمی بدنت را کِشوقوس بده چراکه کمکم به خلق داستانت نزدیک شدهای.
حالا خودکارت را بردار و دوباره شروع کن به نوشتن. بله باز هم باید بنویسی. تو نویسندهای و اگر جر نوشتن اولولیت دیگری نداشته باشی باختهای.
حالا آن افکار ناامیدانهات را مجدد بنویس. نه… نه بازنگرد و چردنیات قبلیات را بخوان. به آنها کاری نداشته باش.
اگر بگویم که تمام این احساسات دردناکِ نیتوانند هویت تو باشند چه؟ اگر نشود به تمامشان اعتماد کرد چه؟ اگر واقعیت آن بیرون چیز دیگری باشد درحالی که ذهن تو همه را دستکاری کرده است چه؟
راوی در پادکست «رادیو راه» میگوید:
یکی از دلایل بزرگ رنج انسان در زندگی برداشتهای ذهنی او از واقعیت است. به طوری که این برداشتها را مهم و حقیقی میپندارد. پس با این اوصاف انسان جهانی را لمس خواهد کرد که صرفاً زیر سایۀ ذهنش شکل گرفته نه آنچه که در واقعیت هست.
«مارک منسن» در کتاب «شاد بودن کافی نیست» میگوید:
زندگی هدایت احساسات است. هر احساسی مهارتِ خاصِ خودش را میطلبد، مثل یادگیری مبارزه با نانچیکو و چوب و شمشیر سامورایی که مهارتهای متفاوتی در حوزۀ مبارزهاند.
هدایت احساساتتان بهسمت اقدامی مؤثر نیازمند مهارت خاص خودش است که باید از طریق تجارب زندگی تمرین شود تا به درجۀ استادی برسد.
۳) حالا چطور این خستگیها را به کار ببندم تا به خلق داستان خلاقانه منجر شود؟
در این مرحله خودآگاهی به درجۀ تجریه و تحلیل رسیده و حالا تو میتوانی به همان نتیجۀ مدیتینش برسی.
البته که رسیدن به این مرحلۀ نیازمند ماهها تمرین و حتی تلاش مداوم است. اما آنچه اهمیت دارد هدر ندادن احساسات نابی است که روح و روانمان را درگیر کرده.
پس با گذر زمان میتوانی این احساسات را درک کرده و پس از پذیرش وجودشان آنها را راهنمایی کنی. درست همانطور که در محلۀ دوم گفته شد.
تو در اینجا موظفی تا کمکم نوشتن را جدیتر دنبال کرده و کمی از آزادنویسی دور شوی.
باید آزادنویسیهایت جهتدار شود.
باید بتوانی به چندین شیوۀ متفاوت خستگی را شرح بدهی.
آن را با جملات احساسی که مستقیماً از درون خودت بیرون ریخته بسط بدهی و بگذاری شاخ و برگ بیابید. واژگان مترادف خستگی را بیابی و سعی کنی در جملاتت آن را به کار ببندی.
حال آن را به سمت روایتی قابل تعریف سوق بدهی. روایتی ساده که آرامآرام رنگوبویی داستانی بگیرد.
مقالۀ آموزشی مرتبط:
پس این توضیح شروع کن به نوشتن. سختت است؟ میدانم. اما صبر کن. ببین «سلینجر» «ناطور دشت» را چطور آغاز کرده:
|
میبینی؟ سلینجر با چه قلم شیوا و گیرایی نوشتن را آغاز کرده؟ انگار که پس از پر کردن هزاران کاغذ آزادنویسی و بیرون کشیدن احساساتش، نوشتن داستانی را آغاز کرده.
میخواهی این سبک را بیشتر بشناسی؟ به این سبک جریان سیال ذهن (Stream of Consciousness) میگویند.
«جمال میرصادقی» در کتاب «راهنمای داستاننویسی» جریان سیال ذهن را این گونه تعریف کرده است:
در این شیوۀ نگارش، عقاید و احساسات بدون توجه به توالی منطقی، تفاوت سطحهای مختلف واقعیت (خواب بیداری و مانند آنها) گاهی با به هم ریختن نحو و ترکیب کلام آشکار میشوند.
فرض بر این است که در ذهن فرد، در لحظهای معین، آمیختهای از تمام سطحهای آگاهی، سیر بیپایان احساسات، افکار، خاطرهها، تداعی معانی و انعکاس به وجود آید تا آنچه را جریان سیال ذهن مینامند، پدید آورد.
در شیوۀ جریان سیال ذهن، دامنۀ داستان به جای آنکه فراختر و گستردهتر شود، محدود میشود و نویسنده به عوض آنکه از اجتماع صحبت کند، تنها به خصوصیات عاطفی و روانی فرد و شخصیتهای منتزع از اجتماع میپردازد و در نتیجه از طبیعت غیرانتزاعی و اجتماعی شخصیتها غافل میماند و رابطه آنها با محیط مورد بحث قرار نمیگیرد.
(میرصادقی، ۱۳۸۷، صفحه ۳۵۸)
هومممم. حال به شیوۀ شاخوبرگ دادن احساسات در جملات زیر دقت کن. به ریزهکاریهایی احساسیای که سلینجر برای یک سرماخوردگی ساده بهکار برده است، جالب و قابل تأمل میباشد:
|
مقالههای مرتبط: «رنگ چطور بر داستان بوف کور اثر گذاشته است؟» – «چطور داستانی به سبک ادگار آلن پو بنویسیم؟»
2 پاسخ
عالی نوشتی محدثه جان، آزاد نویسی یکی از بهترین و لذت بخش ترین نوع نوشتههاست، من یکی از بهترین داستانهایم را در حین همین آزاد نویسیها نوشتم. به واقع آزاد نویسی نوعی مدیتیشن نویسندگیاست.👌👌
متشکرم از شما خانم حسینی نسب. لطف دارید. آره آزادنویسی لامصب اینقدر ذهن آدم رو باز میکنه که هیچی جایگزینش نمیشه. خوشحالم که شما هم از این روش استفاده میکنید. موفق و پیروز باشید.