تقریباً دو روز است که از برنامههای نوشتنم عقب ماندهام و ذهنم خالی از کلمات شدهاست. خالی و بیمعنا. موسیقیها بر ذهنم اثر نمیگذارند و واژگان کتاب بر ذهنم حک نمیشوند. خواندشان به روزنامهای بیهیجان میمانند که پس از زمین گذاشتنشان ابداً چیزی را به یاد نمیآوری. انگار که ذهنت در آن لحظه به هزاران جا پرواز کرده باشد و تو صرفاً چشمانت را خط به خط جابهجا کرده باشی. و بدختی آنجاست که هیچ فیلمی هم نمیتواند به طرز اضطرای ذهن تو را برای نوشتن آماده کند.
ساعتها پشت سیستم مینشینی. به صفحه خالی از کلمات زل میزنی. واژگان را در پس کلهات مرور میکنی. دومین، سومین، و شاید هم دهمین استکان چای و شات قهوه را بالا میبری. میگذاری بر ذهنت اثر کند. به ترکهای دیوار زل میزنی. خودت را بر روی صندلی جمع و پهن میکنی. گردنت را کج و راست میکنی. کجکی به صفحه خالی نیمنگاهی میاندازی. قربان صدقهاش میروی که محض رضای خدا معجزهای رخ بدهد و چیزی به آن کلهات خطور کند. نه. بیفایده است. دستها را شل میکنی. پاها آویزان. چند دوری با صندلی جاودییاتت میچرخی. لم میدهی و مجدد صاف مینشینی.
نه این نوشتن طلسم شدهاست. کلیدهای کیبورد برایت حکم فشردن تیغهای بُرَندهای را دارند و صفحه خالی حکم اعترافنامهات به جرمی که مرتکبش نشدهای. کیبوردها را لمس کن. بگذار برای یک بار هم که شده شکنجه را با جان و دل احساس کنی. بگذار انگشتانت تا مغز استخوان تیر بکشند و شاید هم اشکت را در بیاورند.
صبر ببینم. مگر تو نویسنده نیستی؟ مگر تو آرزوی نوشتن را در پس ذهنت نمیپروانی؟ گمان میکنی نوشتن همچون آب خوردن است؟ فکر میکنی همانکه دلت برای نوشتن پر کشید و خواستی که دست به قلم ببری کلمات به سمتت هجوم میآورند و منتظر تو میمانند؟ نه بزرگوار. گاهی نوشتن با تو بیگانه خواهد شد. آنقدر که نگاهت هم نخواهد کرد.ی رخ ش میروی که محض رضای خدا معجزه اصلا به امان خدا رهایت میکند نامرد ناجوانمرد.
و راه حل چیست؟
بنویس. فقط بنویس. نگذار آن صفحه خالی پیش رویت تو را عذاب بدهد. بنویس. اصلا هزاران بار جمله «من از ننوشتن مینویسم» را بنویس. میدانی فاصله تو تا نوشتن چقدر است؟ تنها به اندازه فشردن کلیدهای مربعی شکل کیبورد. نگو از چه بنویسم. |
از ثبت کردن ننوشتنهایت بنویس.
غر بزن و خودت را رها کن.
از این و آن بنویس.
از حرفهای کپه شده در ته گلویت بنویس.
شعر بگو.
دیالوگی را ثبت کن.
از ریتم موسیقی بنویس.
تکهای از متن آخرین کتاب خوانده شدهات را بنویس.
از عصبانیتهایت بنویس.
از حست نسبت به طبیعت، به انسانها، به زندگی.
نامهای کوتاه و بلند به دوستت، دلدهات، خودت، شخصیتی ساختگی.
از گرمای ناگهانی جهان تا کرونای بیپدر و مادر.
از گرانی و مشکلات لعنتی این روزها.
از کاری که از دستش دادی.
از صدای گریه غیرقابلتحمل بچه همسایه.
از آفتابی که تا کنج دیوارت کِش آمده.
آنها را به جزئیات دقیق و کِشداری آغشته کن. بگذار زنده شوند و با تو حرف بزنند. میتوانی سر راهت چند خاطره هم به چرندیاتت بیفزایی. یا چند روایت ساختگی از درون آن خاطرات. اصلاً یک شخصیت بسازی. احساسی بیفزایی. به آنها رنگوبو بدهی. داستانی بیسروته و یا آبکی ثبت کنی. از همانهایی که به لعنت خدا هم نمیارزد.
میتوانی فایلت را با نام «چرندیات» و با تاریخ روز به ثبت برسانی. من نمیخواهم معذبت کنم و به تو مسیری را نشان بدهم که خودم نرفتهام. میخواهم صادقانه بگویم که این گیجی و منگی طبیعی و بخشی از مسیر تو است. این ندانستنهایت. این درد ناعلاج حاصل از آن تماماً طبیعی و بخشی از مسیر نوشتن است. گمان نکن که کافکا به راحتی کافکا شد و چخوف همین طور بیدلیل و یک شبه به آن عظمت و ابهت رسید. بگذار رازی را برایت بگویم.
این مسیر نه چند ماهه است و نه چند ساله. شاید این مسیر هرگز انتهایی هم نداشته باشد. اما از نوشتن لذت ببر. میگویی چرا بنویسیم؟ نوشتن به خلق اثری میماند که تماماً اثر توست. کلماتش، ریتمش، صدایش. امضای تو پای آن کلمات میافتد. انعکاس صدایت در صفحاتش میپیچد و رنگوبوی زندگی تو را به خود میگیرد. |
اما صبر کن. تلاش میخواهد و اراده. سختش نکن. از ریز عادتها شروع کن. خودت را به نوشتن همین چرندیات عادت بده. شاید در حد ۵۰۰ کلمه در روز. با افتخار آنها را جمعآوری کن. اگر میخواهی از مبتدی بودنت عبور کنی پس بنویس. تنها درمان این ننوشتنها نوشتن است. نه قرار است آن نوشتههایت را کسی بخواند و نه کسی نظری بدهد. شاید روزی از لابهلایشان ایدهها و یا مسیر جدیدی از نوشتن برایت باز شود که به تو قول میدهم غیر از آن هم نخواهد بود.
خودت را جمعوجور کن و بگذار آشغالهای ذهنیات بیرون بریزند. تا زمانی که از شر اضافاتشان خلاص نشوی ذهن تو پذیرای هیچ ورودی جدیدی نخواهد بود. نه آن خواندنهایت فایده دارد و نه تلاشهایت. این را که من نمیگویم. علم روانشناسی میگوید. البته که من امتحانش کردم. امتحانش را هم پس داده است خداراشکر.
گاهی روزا خسته و کسل و میان هزاران کار و سفارش هوس نوشتن برم میدارد. اما کو ایده پدر مادر دار و کلمات مناسب. میخندم. هدفون را بر روی گوشم میگذارم. میگذارم موسیقی به خُرد ذهنم برود. لیوانی بزرگ از چای دم دستم میگذارم. این چای یا آنقدر داغ و لبسوز است که پس از قورت دادنش معدهام را تا ته میسوزاند یا آنقدر یخکرده و بیمزه که از دهان برمیگردد. اما اشکالی ندارد. میگذارم چای مسئولیت خودش را در بدنم به سرانجام برساند. آن مایع خوش طعم برای من حکم موتورخانه را دارد در یک عمارت اشرافی. باید به نحوی مغزم را روشن کند که میکند. آنوقت آرام میخندم و شروع به نوشتن میکنم. مانند هزاران نویسنده مبتدی و حرفهای. من هم مانند آنها در حال تمرین هستم. نگران نباشید برایتان از الزامات نویسندگی هم خواهم نوشت. اینکه چطور قلق شخصی خودتان را بیابید تا فوراً آماده نوشتن شوید.
در ضمن نگران آن هم نباشید شما در این مسیر مملو از گیجی و منگی تنها نخواهید بود. نه تا زمانی که از ننوشتنهایتان مینویسید.
از اینجا مطلب «چطور در بیکاری خلاق باشیم» را بخوانید.
2 پاسخ
گاهی واژههای مانده در پسِ ذهنمان آزارمان میدهند تا روی کاغذ بنشینند. من همان ننوشتن را هم دوست دارم. این فاصله مرا دلتنگِ روزهایی میکند که پیش از این مینوشتم. مینوشتم و میساختم. گاهی همین احساس به ذهنم تلنگر میزند که بلند شو. همین حالا روزهایی را بساز که روزی دلتنگشان شوی.
جالب است. تو به خودت فضا میدهی. به خودت اجازه میدهی که آرام شوی. کناره میگیری و باز دوباره بازمیگردی. اما من مدام فریاد میزنم که بنویس. شاید لازم است که کمی آرامتر با خودم برخود کنم… مرسی از کامنت شیرینت شکریفاجانم… .