هرگز خواستار نامیرایی‌ات نبودم!

از فرط خوشحالی دست‌هایم از شیشۀ نیمه‌باز ماشین آویزان مانده است درحالی که نمی‌دانم راننده‌ی این ماشین کیست. تکه‌های باریکی از نور پوست صورتم را لمس می‌کند و سپس درمیان شاخه‌های درختان پنهان می‌شود. شبیه تصویریست که بارها‌ و بارها باهم دیده‌بودیم. تصاویری رنگارنگ از جنس زندگی. باد در گوش‌هایم می‌پیچد و موسیقی‌ای را به […]