خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

هرگز خواستار نامیرایی‌ات نبودم!

از فرط خوشحالی دست‌هایم از شیشۀ نیمه‌باز ماشین آویزان مانده است درحالی که نمی‌دانم راننده‌ی این ماشین کیست.

تکه‌های باریکی از نور پوست صورتم را لمس می‌کند و سپس درمیان شاخه‌های درختان پنهان می‌شود. شبیه تصویریست که بارها‌ و بارها باهم دیده‌بودیم. تصاویری رنگارنگ از جنس زندگی.

باد در گوش‌هایم می‌پیچد و موسیقی‌ای را به خاطرم می‌آورد که سال‌ها پیش به صدایش گوش می‌دادیم. شبیه موسیقی زندگی است. زندگی من و تو.

اما حالا دیگر نمی‌شنومش. محو می‌شود. انگار که گم‌شده باشد. گم‌شده درلابه‌لای خاطراتی که اجازه ندارم به آن سرک بکشم. خاطراتی از تو!

بوی رطوبت دریا زیر بینی‌ام وول می‌خورد و به درون روحم چنگ می‌اندازد. صدایی آشنا را در وزش باد می‌شنوم و پلک‌هایم سنگین می‌شود. پلک‌هایی که دیگر توان بیدار ماندن را ندارد.

ریتم موسیقی در پس ذهنم وول می‌خورد. خاطرات زنده می‌شوند و لحظه‌ای مرا به خنده وا می‌دارد. خاطراتی از تو که حالا درحال محو شدن‌اند. همچون ریزش ساختمانی عظیم‌الجثه در ذهنم.

ماشین به سمت چپ که می‌پیچد جهت تابش نور تغییر می‌کند و چشمان خسته‌ام را برای یافتن آن کنجکاو‌تر. می‌خواهم برای آخرین بار لمس دستان نور را احساس کنم پیش از آنکه به درون تاریکی مطلق پرتاب شوم. می‌خواهم تو را فراموش کنم.

اما دیگر نمی‌توانم. درماندگی بر روحم غلبه کرده است. تمام تنم به قطرات عرق آغشته شده و‌ روحم به تقلا افتاده.

صداهایی مبهم را می‌شنوم. صداهایی که در پس این زیبایی جهان افکارم را آشفته می‌کند. انگار که یک نفر بر صورتم سیلی زده‌ باشد از جایم می‌پرم و خودم را روی صندلی عقب ماشین می‌یابم درحالی که دراز کشیده‌ام و مدام می‌لرزم. آن حس‌وحال شبیه یک تشنج است. تشنجی ناگهانی که اجازۀ نفس‌کشیدن را از من گرفته است.

آسمان جاده به سیاهی شبی است دلخراش و وهم‌آلود. مه غلیظی تن این ماشین بی‌گناه را احاطه کرده. هیچ خبری از آن تصاویر رنگارنگ نیست و بوی رطوبت دریا تنها چیزیست که از آن رویا با خود آورده‌ام.

و این تقصیر توست؟ نمی‌توانم… نمی‌خواهم باورش کنم. این انتخاب تو بود؟ نامیرایی درقبال لذت از زندگی انسانی؟ با خودت چه کرده بودی؟

اما می‌خندم و به رد باریکی از خونِ روی گردنم خیره می‌شوم که حالا یقۀ لباسم را نیز رنگین کرده. دست می‌برم و جای زخم کوچک را لمس می‌کنم که دندان‌های تو مسببش بودند. می‌توانم گرمی‌ خونی را احساس کنم که حالا تنم را در آغوش گرفته‌ است.

به آخرین آغوش زندگی‌ شباهت دارد. آرام و دلچسب.

دست‌هایی شانه‌هایم را تکان می‌دهد و هاله‌هایی بی‌رنگ مقابل چشمانم نمایان می‌شود. دست‌هایی آشنا اما غریبه. دیگر نمی‌شناسمت. لبخندم برای همیشه محو می‌شود.

تنفر؟ چطور از تو متنفر شوم؟ نمی‌دانم.

تو از سر هیجان با خوشحالی فریاد می‌زنی: «ماشین رو نگه دار دختره مُرده. لعنتی دووم نیاورد!»

نمی‌خواهم که انگشتانت صورتم را لمس کند. دختره؟ دیگر اسمم را هم از خاطر بُرده‌ای؟ چطور؟ پلک‌هایم می‌پرد اما به زحمت نفسم را در سینه حبس می‌کنم تا…
«صبر کن داره حرکت می‌کنه.»

«مگه نگفتی مُرده؟»
«نمی‌فهمم چطوری ممکنه…»

اما پیش‌از آنکه به درون افکارم نفوذ کنی چاقوی نقره را از زیر تن بی‌جانم بیرون می‌کشم و به سمت تو حمله می‌کنم. فکرش را هم نمی‌کردی، نه؟

من هنوز یک انسانم! نامیرایی‌ هرگز با خل‌وخوی من سازگاری نداشت. بارها به تو گفته بودم. این همان جایست که مسیر من و تو از یک‌دیگر جدا می‌شود. آن هم به مدد یک انتخاب خودخواسته. از من نخواه که برای این انتخاب از تو عذرخواهی کنم. میرایی انتخاب اول و آخر من است. و منِ میرا هرگز خواستار نامیرایی تو نبوده‌ام، هرگز.

چشمانم بسته‌ است که صدای فریادت را می‌شنوم. فریادی دلخراش و از سرش خشم. ضرباتم آن‌قدر کارساز هست که تن نامیرایت را بمیراند. پس برای ابد بمیر و دست از سر آدمیزادها بردار!

اما پیش از آنکه به پاس این پیروزی آخرین لبخندم را تحویلت بدهم، تن بی‌جانم دوباره روی صندلی می‌افتد و این‌بار تو هستی که چاقو را در قلبم فرو می‌بری. آن‌ هم با لذت و از سر جنون.

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.