نمیدانم از پسش بر میآیم تا برایتان تعریف کنم یا نه. اما خودم را اجبار میکنم تا دقایقی را پشت سیستم بشینم و بیوقفه کلمات را تایپ کنم.
صفحۀ خالی ورد از پشت عدسیهای کثیف و پر از لک عینک به من نیشخند میزند درحالی که مستقیماً در چشمهایش زل زدهام. احمق مزفندقی نمیداند که من هنوز زندهام!
آه میکشم و باخودم تکرار میکنم که سختیها بخشی از مسیر هستند. میدانم که بارها و بارها این را گفتهام، فریادش زدهام و آن را نوشتهام؛ اما نیاز دارم تا دائم به خودم یادآور شوم که زندگی کوفتی مجموعهای از شادیها و رنجهاست.
راستش دیشب که قالب اصلی سایت را در اوج خستگی پاک کردم به چنین نتیجهای رسیدم. گمان کردم این یک شوخی مسخره برای سنجیدن اعصاب مادرمُردۀ من است. اما وقتی به صفحۀ خالی سایت نگاه انداختم که به من زل شده است، آه کشیدم و با یک پسگردنی به واقعیت مقابل رویم خیره ماندم.
آنوقت فریاد کشیدم: «بیخیال. دست از شوخیکردن بردار. میدونی که من شوخیشوخی جدی میشم؟» اما صفحۀ سایت خالی بود و بیجان. تمام آن دستاوردهایی که ساعتها برایش وقت گذاشته بودم به باد فنا رفته بود. عوضی بیهمهچیز.
اما با تکرار این جمله که این یک شوخیه بیمزس، پشت سیستم نشستم و المنتور (پوستهساز سایت) را باز کردم. چند نفس عمیق کشیده و پیش از آنکه خودم را بدبختترین آدم روی این کُرۀ زمین خطاب کنم، دستبهکار شدم.
از ساخت آن طرح ۶ ماه میگذشت و من حتی اتودهای اولیۀ آن قالب را نداشتم. معرکه بود. زیرلب تکرار کردم: «به میدان جنگ خوش اومدی محدثه. هاهااااا»
در آن لحظات آنقدر غرق ساخت مجدد قالب بودم که فراموش کرم موسیقیای پلی کنم. برعکس تمام آن ریتمهای حماسی تِرَکهای حک شده در ذهنم پخش میشد و شمشیر (موس) زیر انگشتانم بالا و پایین میرفت تا تن دشمن را تکهتکه کند.
طولی نکشید که خورشید تکههای نور تحفهاش را از روی دیوارهای اتاقم پسگرفت و مرا با سیاهی غلیظ تنها گذاشت. اما من پشت سیستم نشسته و روی نفسکشیدنم تمرکز کرده بودم.
اما همینکه به خودم آمدم؛ دیدم نه ناهار خوردهام و نه از جایم بلند شدهام.
تمام تنم به خون سیاه دشمن آغشتهشده و گردنم از چرخاندن شمشیر و سپر بهدرد آمده بود. بهنفسنفس افتاده بودم و سرم گیج میرفت. اما تمام فکر و ذهنم آن لحظۀ زندهماندنی بود که در آن لحظه برایش لهله میزدم. باید این نبرد را تمام میکردم هرچند میدانستم قطعیتی وجود ندارد.