گمان میکردند که ملکهی شیاطین پس از آن نبرد سخت و از دستدادن تنها معشوقهاش بیدفاع شدهاست. آنقدر بیدفاع که وقت حمله فرارسیده. وقت فتحکردن سرزمینی که ملکه قرنها از عمر نامیرایش را پای آبادکردن آن گذاشته است تا جانی دوباره بگیرد.
اما پادشاه انسانها به میسگاری مشغولشده و سربازان خودش را برای حملهای غافلگیرکننده آماده کرد. انسانها به سرزمین ملکه یورش بردند، خانهها را به آتش کشیده و شیاطین بیگناه را با آن گرزها و شمشیرهای نقره تکهتکه کردند. و درست در لحظاتی که ضجههای بیصدای مردمانِ ملکه آسمان را پر کرده بود، آدمیزادها به رقص و پایکوبی مشغول شدند. گویی هنوز مست بودند.
هفت شبانهروزی بود که آن میراها سرزمین ملکه را اشغال کرده و درپی آن پیروزی مدام مینوشیدند و به دور تل جنازهها آوازی دلخراش سر داده بودند.
امان… امان از لحظهای که انسانها حقایق را از یاد ببرند. لحظهای که در روز هفتم سربازان از فرط سرمستی بر خاک خونآلود زمین افتاده و دستانشان جنازههای نیمهسوخته و سلاخیشده را لمس کرد، همهچیز دگرگون شد.
طولی نکشید که آه و فریاد سربازان یکی پس از دیگری زمین و زمان را لرزاند. هرچند آرامآرام این فریاد به خندهای از سر جنون بدل شد. جنونی که با دیدن انسانهای تکهتکهشده آغاز شده بود چراکه یک نفر فریاد زد: «مادر بچههام… این… این زن را میشناسم. زن من است.»
سرباز پس از غرشی گوشخراش بر روی زانوان سستش خمشده و تنها یادگاری زنش را در آغوش گرفته بود. تنها یک گردنبند نیمسوخته و چرکین. سرباز بر زمین خونین مشت میکوبید و بر موهایش چنگ میانداخت.
پادشاه از تختش درکنار آتش پایین آمد و عربده زد: «آن عجوزه طلسممان کرده. این امکان ندارد که به خودمان حمله کرده باشیم. این یک توهم است. توهم… بلند شوید… بلند شوید… منتظر چه هستید؟ باید…»
اما آنقدر مست بود که جام شراب از میان دستانش سرخورده و بر زمین افتاد. طولی نکشید که خودش نیز بر روی زمین پهن شد.
پادشاه پیروز ناکام و ناتوان بهنظر میرسید.
اما همانطور که بر خاک غلت میزد بر سربازان نالانش دستور داد تا برای حملهای دوباره آماده شوند.
اما نه کسی به جملاتش گوش سپرد و نه جدیاش گرفتند.
بله فریادها بالا گرفته بود. سربازها به دنبال یافتن پاسخی جنازههای سوخته را واکاوی کرده و سپس فریاد میکشیدند.
اما در پی این سوگواری نابهنگام، آسمان آبی آرامآرام به رنگ ارغوانی دلچسبی میگرایید و خورشید را برای ورود به سیاهی زمخت شب هدایت میکرد. این همان صحنهای بود که ملکه از ورای تپهها میدید. تپههایی که با مرزی مشخص از دیگر جهان انسانها جدا شده بود. مرزی که با یک رود کوچک اما پرخروش و خطرناک مشخص میشد.
مرزی که ملکه تاکید داشت انسانها از آن جلوتر نیایند بلکه آرامش زمین ابدی شود. اما نامیراهای زیادهخواه مدام با لشکرکشی به سرزمین شیاطین قصد فتح آنجا را داشتند بلکه آنجا را از آن خودشان کنند. درطی قرنها سرزمین شیاطین هرگز روی آرامش را ندیده بود مگر به تعداد انگشتشماری.
ملکه درحالی که با پشتدست اشکهایش را پاک مینمود و بر سوگواری نابهنگام و البته خودخواستهی انسانها تاسف میخورد، دختر کوچکش را در آغوش کشید. موهای سرخ او را نوازش و گردنش را مالش داد. سپس بیخ گوش دختر خردسال به زبان کهن نجوا کرد: «میدانم که برای دیدن چنین صحنهای زود است اما فراموش نکن که انتخاب آنها یورشبردن بود. پس تو نمیتوانی مانعشان شوی. ما طلسم شدهایم. همهمان طلسم شدهایم. این طلسم برای ما در شکلوشمایل اسارت در سرزمین مادری و برای آنها سوگواری نابهنگام بدل شده است. طلسمی که قرنهاست برما حکمرانده. طلسمی برای حفظ آرامش.»
2 پاسخ
بسیار بسیار عالی،قلمتان ماندگار❤️
متشکرم از شما نهال عزیز :)))