آنچه که از تماشای فیلمهای ترسناک آموختم
اضطرابی ناگهانی از همان ابتدای فیلم در وجوم بیدار میشود. اولین سکانس فیلم را که میبینم چنان ترس در من حلول میکند که قلبم به تپش میافتد. سریع و باعجله بر سینهام لگد میزند و بدنم را میلرزاند. نمیدانم بابت وضعیت نابسامان روحیام است که اینگونه وحشتزده شدهام یا علت دیگری دارد، لعنت. اما من […]
چطور با بیانگیزگی داستان خلاقانه بنویسم؟
خودت را بر روی صندلی میاندازی. سیستم را روشن میکنی و منتظر میشوی تا ویندوزش بالا بیاید. کمی به کاغذهای تلنبار شده بر روی میز زل میزنی. خودت را کِشوقوس میدهی و ویندوز را به باد ناسزا میگیری. چرا اینقدر فِسفِس میکند؟ جان بِکَن و بالا بیا. با این وضع نه تنها نمیتوانی به خلق […]
میخواهی در نوشتن داستان خلاق باشی؟ هنرمندانه دزدیدن را یاد بگیر!
گابریل گارسیا مارکز میگوید: وقتی مسخ را خواندم، پیش خودم فکر کردم مگر نویسنده مجاز است که چنین چیزی بنویسد؟ اگر این را میدانستم، داستاننویسی را خیلی پیش از این شروع کرده بودم. او در مصاحبهای این مطلب را تشریح میکند: ناگهان متوجه شدم که در ادبیات راههای دیگر هم غیر از عقلگرایی و فرهنگگرایی […]
نویسندهها چطور رنج میکِشند؟
میتوانی چشمهایت را از حدقه درآوری، ولی خودت هستی، بلی خودت هستـی، که در مــورد دردت تصمیم میگیـــری. ژان پل ساتر/ مردههای بیکفنودفن مدتهاست که پی زندگی این نویسنده و آن نویسنده افتادهام و آنقدر در روزهایشان سرک کشیدهام که بدانم نویسنده بودن سراسر رنج است. سالهای اولی که به مسیر نویسندگی قدم گذاشتم و […]
خستهام، اما این کافیست که در برابر مرگ رویاهایم تسلیم شوم؟
«مارک منسن» در کتاب «عشق کافی نیست» میگوید: فرض کنیم من به شما یک جفت تاس میدهم و میگویم اگر جفت یک بیاورید، دههزار دلار بهتان میدهم؛ اما هربار تاس بیندازید، صد دلار خرج بر میدارد. با این حساب چندبار تاس میاندازید؟ بارها و بارها شده است که خستگی از مسیر آنقدر بر افکارم غالب […]
الزامیترین مهارتِ نویسندۀ ژانر وحشت
«جمال میرصادقی» در کتاب «راهنمای داستاننویسی» میگوید: نویسندهها به دو گروه تقسیم میشوند، داستاننویسهایی که آثارشان برتجربههای و مشاهدههای آنها تکیه دارد، مثل تولستوی، چخوف و گی دومو پاسان که برای آفریدن آثارشان بیشتر بر صحنههای زندگی و مدد گرفتن از وقایع روزمره جزئیات بهظاهر بیاهمیت تاکید میورزند. و داستاننویسهایی که نوشتههای آنها بیشتر از […]
سرانجام مغازۀ خودکشی را یافتم!
در مغازه را باز میکنی و خودت را به داخل میاندازی. دیگر تصمیمت را گرفتهای. باید تمامش کنی. باید به این داستان قدیمی مرگ پایان بدهی. پس به همین دلیل آدرس مغازۀ خودکشی را از دوستت گرفتهای و پس از ماهها کلنجار رفتن سرانجام خودت را وادار میکنی که به این مغازه سر بزنی. نه […]
رستاخیز مرگ-قسمت چهارم (قسمت پایانی)
اگر قسمتهای پیشین این داستان را نخواندهاید میتوانید از لینکهای زیر آنها را مطالعه کنید. رستاخیز مرگ-قسمت اول رستاخیز مرگ-قسمت دوم رستاخیز مرگ-قسمت سوم صدایی را از دور میشنوم که آرامآرام نزدیک میشود. صدای نفسهای آدمیزادها را. صدای قدمهایشان و صدای کلماتشان را. «ببین زندست؟» «نبضش را بگیر.» «نه…نه به بدنش دست نزنید…» و جملات […]
رنگ چطور بر داستان «بوف کور» اثر گذاشته است؟
راستش چند وقت پیش به این فکر میکردم که چرا بعضی از آثار و کتب داستانی را از لحاظ رنگشناسی واکاوی نکنم. آثار فاخر ادبی که بدونشک لایههای تودرتویی از تفسیر دارند و البته جای بحث بسیار. پس دست جنباندم و کتابهای مرجعم را بر روی میز پهن کردم، دانه به دانهشان را ورق زدم […]
تصورات پوچ و بیهودۀ ذهن
سیاهی و سیاهی و تکه نوری که از لابهلای افکارت بیرون میریزد. چیزی که نامش را امید داشتن گذاشتهاند. هرچند اکثر آدمیزادها با مفاهیم کجومعوج و مزخرفشان معنای آن را به گند کشیدهاند و هزاران هزار کتابِ گلوبلبلی با آن بیرون دادهاند. بنشین تا نعمتها خروار خروار برسرت نازل شوند و تو باد هوا بخور […]