خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

سرانجام مغازۀ خودکشی را یافتم!

در مغازه را باز می‌کنی و خودت را به داخل می‌اندازی‌. دیگر تصمیمت را گرفته‌ای. باید تمامش کنی. باید به این داستان قدیمی مرگ پایان بدهی. پس به همین دلیل آدرس مغازۀ خودکشی را از دوستت گرفته‌ای و پس از ماه‌ها کلنجار رفتن سرانجام خودت را وادار می‌کنی که به این مغازه سر بزنی. نه آنکه فقط به اجناسش نگاهی کوتاه بیندازی و گشتی مختصر در این دخمۀ سیاه بزنی، تو آمده‌ای که تمامش کنی.

اما برای چه؟ چرا؟ دلیلیش آن‌قدر ارزشمند هست که خودت را تسلیم مرگ کنی؟

با کف دست دستگیرۀ در را به داخل هول می‌دهی. جرینگ‌جرینگ‌ آویز بالای در گوش‌هایت فریاد می‌کشد و سیاهی ناگهانی از داخل مغازه بر سروصورتت پاشده می‌شود. نفس عمیقی می‌کشی و جلو می‌روی‌. هوایی مرطوب و گندیده مغازه را پر کرده است. شبیه بوی است که از تن مُردار آدمیزادی برخاسته باشد. شاید هم مُردار هزاران آدمی که به مدد این مکان نحس خودکشی کرده‌اند.

ترس، بوی ترس در جای‌جای مغازه وول می‌خورد. تو به مغازۀ خودکشی خانوادۀ تواچ آمده‌ای. محال است که آوازه و شهرتشان را نشنیده باشی و وحشت نکرده باشی. آن‌ها کاربلد، ماهر و با تجربه‌اند. آن‌قدر حرفه‌ای هستند که دیگر سراغشان نروی. آن‌ها مستقیماً تو را به سمت مگر هول می‌دهند.

از دیدن آن بند و بساط خودکشی حسابی وحشت می‌کنی و آرام‌آرام به سمت عقب قدم برمی‌داری که یک نفر به تو سلام می‌کند. آه خانم تواچ است. با همان قیافۀ غم‌آلودش. انگار که مرگ در پس صورت گرد و چشم‌های رنگینش خفته باشد.

خانم تواچ به تو سلام کرده و پس از مکثی کوتاه برای کمک‌رسانی اعلام حضور می‌کند. و تو دستپاچه لبخند تلخ و گشادی بر روی لب‌هایت می‌نشانی و دست‌آخر چند نفس عمیق می‌کشی. خانم تواچ به تو اطمینان می‌دهد که اجناس مغازه‌شان در خودکشی درجه یک بوده و هیچ مشتری‌ای را ناراضی نگذاشته‌ است، پس می‌تواند در انتخاب ابزار خودکشی‌ تو را راهنمایی کند.

او در کمال خون‌سردی از تو می‌پرسد که آیا از دیدن خون وحشت داری یا از خفگی با طناب دار می‌ترسی؟ تو به چشمانش زل می‌زنی و دوباره ویترین کج‌ومعوج مغازه را از نظر می‌گذرانی. شمشیرهای سامورایی. شیشه‌های پر شده با انواع عنکبوت‌های سمی و موجودات چندش‌آور دیگر. تپانچه‌های اعلا و گلوله‌های خاص و خوش فرم.

خانم تواچ مطمئن می‌شود که تو در مُردن تردید داری‌. از مرگ ترسیده‌ای و اصلاً نمی‌دانی داری چه غلطی می‌کنی. پس نزدیک‌تر می‌آید و از پشت عدسی‌های عینک گردش تو را برانداز می‌کند. دستش را روی شانه‌ات می‌گذارد و می‌خواهد که آرام باشی. کمی به سکوتش ادامه می‌دهد و بعد مُردن با سَم را پیشنهاد می‌دهد‌. سمی که از گیاهان ناآشنایی درست شده و البته یکی از پرفروش‌ترین‌های مغازۀخودکشی است. مشتری‌ها آن‌قدر راضی بوده‌اند که اصلاً برنگشته‌اند!
تو ناخواسته فریاد می‌زنی که برنگشته‌اند؟
و خانم تواچ وحشت‌زده از عکس‌العمل تو به عقب خیز برمی‌دارد.
تو دیگر شورش را درآورده‌ای و حاصب مغازه را حسابی کفری کرده‌ای. یا سَم را بخر و بمیر و یا برو پی کارت و وقت آن‌ها را هم نگیر.
اما تو تردید را بیشتر و بیشتر حس می‌کنی. تردیدی که همچون نفس‌های سنگین مرگ بر تنت فشار می‌آورد‌. انگار که زندگی تو را دست‌انداخته باشد. چند لحظه سکوت می‌کنی.

آیا ارزشش را دارد؟ آیا آن اتفاقات آن سال هنوز هم بر روحت اثر می‌گذارد؟ اثری که هنوز تو را تحلیل ببرد؟ با انگشتانت حساب می‌کنی. چند روز گذشته؟ بیش از هزار روز. بیش از میلیون‌ها دقیقه از آن لحظات تلخ و دردآور گذشته است. اما اثرش چه؟ نه فراموش نشده. ابداً. نمی‌توانی نادیده‌اش بگیری. انگار زخمش تازه و عمیق است.

اما ناخواسته دستانت می‌لرزد و تنت مورمور می‌شود. صدایی همچون نجوایی وهم‌آلود از دیوارهای مغازه پایین می‌ریزد‌ و مستقیماً به درون حلقت فرو می‌رود. انگار که مرگ بر سرت فریاد بزند. انگار که خودش تو را به فرار وا دارد. فرار از خودش. فراری که به زندگی دوباره ختم می‌شود. اما این آدم‌ها. این‌ آدم‌های احمق اینجا چه چیزی به مردم فلک‌زده عرضه می‌کنند؟ مرگ را؟ دیوانگان روانی.

می‌خندی و با پشت دست عرق صورتت را پاک می‌کنی. می‌خواهی به این داستان قدیمی مرگ پایان بدهی. اما چطور؟ با پشت کردن خود به ماهیت حقیقی‌اش. خدایا این چه افکاریست که در ذهنت شکل گرفته؟ چرا تردیده کرده‌ای؟

لابد تقصیر آن فکرهای عجیب آلن است. آلن را که می‌شناسید آن پسرک عجیبی است که تمام زندگی خانوادۀ تواچ را تغییر داده. هوم؟ همانی که می‎‌خندید و از زندگی صحبت می‌کرد. زندگی‌ای که به ممد مرگ معنا یافته است.

تو ترسیده‌ای. ترسیده از آنکه به این زندگی پایان بدهی. نه احمق نباش تو از خودت زندگی کردن وحشت داری. از لحظاتی که می‌تواند دوباره برایت خاطره‌ای تلخ و شیرین بسازد. تو از کابوس‌هایی ترسیدی که تو را شکنجه می‌دهد اما نخواهد کُشت. تو تمام نخواهی شد. ابداً و هرگز.

دوباره می‌خندی و تلوتلوخوران به سمت در می‌روی. می‌خواهی از آن مخمصه رهایی یابی درحالی که خانم تواچ به دنبالت راه افتاده است. به چهارچوب در که می‌رسی فریاد می‌زنی: «لعنت به تو و این مغازۀ کوفتی‌ات. من نمی‌خواهم بمیرم.»

و زمزمه می‌کنی که من به داستان قدیمی مرگ پایان دادم. و درحالی که به‌سرعت عرض خیابان را طی می‌کنی خانم تواچ را می‌بینی که ناسزاگویان تو را تا چهارراه بعدی دنبال می‌کند. شاید شکایتی علیه تو ترتیب بدهد اما مگر مهم است؟ هوم؟ می‌خندی و با سرعتی عجیب در سرازیری خیابان می‌دوی. موهایت در هوا تاب می‌خورد و تن عرق‌کرده‌ات را خنک می‌کند. آن‌قدر که زندگی در بندبند روحت وول می‌خورد. آن‌وقت آلن را در آن سمت خیابان می‌بینی که حالا بزرگسال و بالغ دیده می‌شود. این پسر درحالی که به تو خیره شده است می‌خندد و تو نیز در جوابش لبخندی بزرگ می‌زنی. به پیچ بعدی خیابان که می‌رسی زیرلب آواز می‌خوانی چراکه مطمئنی روح آلن تواچ را برای چند لحظه دیده‌ای!

یادداشت‌های مرتبط: «نامه‌ای کوتاه به پدرم ادگار آلن پو»«هزاران منی که در لابه‌لای داستان‌ها یافته‌ام»

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.