هزاران منی که در لابهلای داستانها یافتهام
نمیدانم تابهحال به آن فکر کردهاید که به کدام دلیل یکباره مجذوب و شیفته فیلمی میشوید؟ به آنکه چطور سکانسها میروند و مینشینند ته قلبتان و آن وقت دیوانگیتان گل کرده و میخواهید که مدام دیالوگها را از بر کنید؟ دلربایی فیلمها برای منِ سختپسند از آنجایی آغاز شد که خودم را در انعکاس کاراکترهای […]
نامهای کوتاه به پدرم ادگار آلن پو
راستش این هزارمین باریست که داستان «بالماسکه مرگ سرخ» را میخوانم. هزارمین باریست که درمیان کلماتش غرق شده و با آن زنده میشوم. انگار که آن کلمات آشنا باشند و نزدیک. انگار که من هم در نوشتن دستی برده باشم. البته اگر افتخار نوشتنش را به دختر کوچکتان داده باشید. میدانید پدرجان اینروزها حسابی کفری […]
تعریف کار از دیدگاه کتاب «مدل کسبکار شما»
عصبانیام و کفری. انگار که تمام جهان در مقابل چشمانم تیرهوتار شده باشد. انگار که آن انگیزههای خوشرنگولعابم را بهکلی از دست داده باشم. اصلا دلم نمیخواهد به هیچ چیز فکر کنم. راستش تنها واژهای که در کلهام وول میخورد «کار» است و بس. انگار که تمام زندگیام در کار و دغدغههای پیرامونش خلاصه بود. […]
کلاسیکی بینظیر به نام «مادام بوواری»
راستش من از آن دست کتابخوانهایی هستم که برای خواندن آثار کلاسیک جانشان به لب رسیده و تا اتمام آن کتاب هزاران بار خودش را به درودیوار میکوباند. اصلا آنقدر روایتهای کلاسیک را بالا و پایین میکنم که درنهایت سرگیجه گرفته و گاهی هم بهکلی قید خواندنشان را میزنم. انگار که ابهتی غیرقابل درک برایم […]
مرض واگیرداری به نام «جان مالکوویچ بودن»
اگر روزی از خواب بیدار شوید و ببینید که بدنتان دیگر همان بدن قدیمی نیست و ظاهرتان به کلی تغییر کرده باشد چه خواهید کرد؟ اگر آن بدن قدیمیتان به ناکجای دنیا پرتاب شده باشد و ظاهری دیگر یافته باشید چه؟ علاوهبر جسمتان هویتتان تغییر کرده و یکباره درلابهلای یک زندگی نو چشم باز کردهاید […]
نامهای کوتاه از طرف منطقم به قلب کوچک مهربانم
خود دوستداشتنیام، من پرتلاش و مهربانم، میدانم که حسابی در این چند روز بر تو سخت گرفته و حسابی کفریات کردهام. میدانم که دیگر خسته و آشفته شدهای. آنقدر بیخ گوشت از کار و دغدغههایش حرف زدهام که حتی نمیخواهی جواب سلامم را هم بدهی. درکت خواهم کرد اگر که تمایلی به دیدن چشمهای منِ […]
خوردن پففیل در تاریکی
بر میز مشت میکوبد و درحالی که آب دهانش را بر صورت من میپاشد میغرد: « جواب بده لعنتی. انگیزهات از کشتن آن آدمها چی بوده؟» انگشتانم را به دور حلقه سرد و فلزی دستبند میکشم و همان طور که آرام نفس میکشم نگاهش میکنم. خندۀ پهن و کشیدهای بیخ صورتم نشسته و چشمانم […]
معرفی کتاب «اوضاع خیلی خراب است»
رنج عنصر ثابت جهان است، اما… گمان میکردم که خرید این وسیله و آن وسیله حال دلم را خوب کرده و دردها را به کلی نابود خواهم کرد. آدم حساس و شکنندهای بودم. اگر رنجی روحم را آزار میداد گمان میکردم که خودم تماماً مقصر هستم. تا کارم به جایی گیر میافتاد اعصابم بهمریخته و […]
بهای تغییر
نمیدانم چه مرگم زده که حسابی بهمریختهام. عصبانی و کلافهام. دردی عجیب در تنم وول میخورد. از سرم گرفته تا استخوانهای روحم. همهشان تیر میکشند و فریاد میزنند. نمیدانم چه مرگم زده است. تمرکزم را برای خواندن کتاب محبوبم از دست دادهام و کلمات را میان آسمان و زمین گم کردهام. انگار که خودم نباشم. […]
به دنبال نقطه امن در شروع نویسندگی نگرد
آن اوایل که تبوتاب نوشتن به تازگی در روحم وول میخورد جوان بودم و کلهشق. با این حال چندین سررسید از خزعبلات پر کرده و به عنوان رمان در کناری انداخته بودم. اما خب نه جرئت نشان دادن آنها را به کسی داشتم و نه جرئت بازنویسیشان را. راستش نویسندگی در نگاه اطرافیانم هیچ معنایی […]