آن اوایل که تبوتاب نوشتن به تازگی در روحم وول میخورد جوان بودم و کلهشق. با این حال چندین سررسید از خزعبلات پر کرده و به عنوان رمان در کناری انداخته بودم. اما خب نه جرئت نشان دادن آنها را به کسی داشتم و نه جرئت بازنویسیشان را. راستش نویسندگی در نگاه اطرافیانم هیچ معنایی نداشت و نوشتن جز سیاه کردن دفترها چیز دیگری نبود. ناچار بودم تا این راه سخت و جدید را هرطور که شده تنهایی طی کرده و خودم را بالا بکشم. به هر دوست و رفیق نویسندهای که میرسیدم یقهاش را میچسبیدم که تو رو به خدا از چموخم این راه بگو. کمی دلداریام بده. بگو که من در این راه لعنتی تنها نیستم. اما آدمها میرفتند و میآمدند. خیلیهاشان دغدغه مرا نداشتند و خیلیها مرا به باد تمسخر میگرفتند. از علایق و سبک نوشتنم گرفته تا کلماتی که به کار میبردم. اصلا در نظر هیچکدام نه مصمم دیده میشدم و نه جدی.
شبیه به جوجه کلهخر اسیری بودم که دائم خودش را به در و دیوار قفس میکوبید. هیچ بنیبشری را هم نداشتم که یک پسکلهای نثارم کند و بگوید که محدثه همین است که هست. خودت بیفت دنبالش. خودت سمج باش. خودت خودت را دلداری بده. کمکم آدمیزادهای درست میآیند در زندگیات که کمکت کنند. آن موجود فهیم و دانای درونم راست میگفت. کمکم آدمیزادهای درست آمدند. پیدا شدند.
اما همان موجود فهیم متذکر نشد که خب در این مابین چه خاکی بر سرم بریزم و چطور ترسهایم را کنار بگذارم. نگفت که تنها راه نجاتم ادامه دادن است. نگفت که ناچارم ترسهایم را ببینم. با آنها رودررو شوم. مذاکره کنم. ریشههایشان را بیایم و آنوقت بگذارم که بمانند. بمانند درحالی مانع ادامه دادنم نشوند.
راستش سالها طول کشید تا در کلهام برود که هیچ نقطه امنی نخواهد بود. اگر به دنبال لحظهای میگردی که به آرامش برسی و آنوقت تلاش کردنت را آغاز کنی کور خواندهای. این زندگی پیچدرپیچ و آشفته آنقدر بالا و پاینت میکند که ناچاری به هزاران جاده عجیب بپیچی درحالی که ذوق بازگشت به جاده اصلی را داری. نه نیست.
هیچ نقطه امنی نیست که به ما اطمینان بدهد حالا وقتش رسیده تا با آرامش و حالی خوش به نوشتن مشغول بشوی. هیچ لحظهای از زندگی را نمییابی که پا بر روی هم بیندازی و با سرخوشی بینهایت دست به قلم بشوی. گمان کنی که دیگر ترسی وجود ندارد و تو در امنیت عاطفی کامل بهسر میبری. نه اینطور نیست. مگر زندگی بچهبازی است آقاجان؟
دوبار که قبض برقت بیاید، به پول بنزینت هم مانده باشی و کرایه خانهات عقب بیفتد، سقف خانهات آبچک کند و دربهدر به دنبال نیازهای حیاتیات باشی ترس از کلهات پر میکشد و میرود رد کارش. آنجا ناچاری که یا خودت را وفق بدهی یا کنار بکشی و بروی به دنیای مردگان بپیوندی. بله همین است که هست. حالا با این اوصاف به دنبال نقطه امن بگرد. هی زمان را زیر و رو کن. هی غر بزن. هی ترسهایت را به رخ خودت بکش. هی شکایت کن. چه میشود؟ هیچی. آن نقطه امن پیدا نخواهد شد که نخواهد شد. خیالت راحت. پس زندگیات را براساس اولویتهایت بچین. اگر نویسندهای تا تهش بمان.
خودت را جمعوجور کن. نویسنده هستی که هستی باید قبضها را هم پرداخت کنی. زندگی منتظر تو که نمینشیند تا زمانی که میلت بکشد و ذرهای بنویسی. زندگی درجریان است حالا چه خوب و چه بد.
اگر توانستی در کنار این آشفتگیهای زندگی نقطه امنی را بسازی کار کردی. اگر توانستی در سختترین شرایط روحی که دیگر چیزی ازت نمانده بنویسی کار کردی. اگر توانستی خودت را جمعوجور و زندگی را مدیریت کنی کار کردی وگرنه خوابیدن بر روی پر قو و دست به قلم شدن هرازگاهی نویسندگی نیست. اصلا زندگی نیست. هیچی نیست و تمام.