خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

بهای تغییر

نمی‌دانم چه مرگم زده که حسابی بهم‌ریخته‌ام. عصبانی و کلافه‌ام. دردی عجیب در تنم وول می‌خورد. از سرم گرفته تا استخوان‌های روحم. همه‌شان تیر می‌کشند و فریاد می‌زنند. نمی‌دانم چه مرگم زده‌ است. تمرکزم را برای خواندن کتاب محبوبم از دست داده‌ام و کلمات را میان آسمان و زمین گم کرده‌ام. انگار که خودم نباشم. میان هزاران فکر گیر افتاده‌ام.

دست می‌برم و کاغذ مچاله شده‌ای را با کف دست صاف می‌کنم. چروک‌هایش که صاف می‌شود خودکار را در لابه‌لای انگشتانم می‌چرخانم. پلک‌هایم می‌پرد‌. قلبم تند می‌زند. کلمات درهم گره می‌خورند و سپس از هم دور می‌شوند‌. می‌روند و درگوشۀ پرتی از ناخودآگاهم گم می‌شوند. باید بگذارم همانجا رسوب کنند. باید بگذارم مدت‌ها از بودنشان در کله‌ام بگذرد.

آفتاب بر روی زمین کِش آمده و نیمی از صورتم را گرم کرده است. موسیقی ملایمی که پخش می‌کنم بوی زندگی در زیر دماغم وول می‌خورد‌. اما برای من زمان ایستاده. دوباره زمان از حرکت ایستاده است. انگار که از دنیای اطراف کَنده شده باشم‌.

با نوک خودکاری که حالا کف دست عرق کرده‌ام را جوهری کرده بر صفحه خالی ضربه می‌زنم. انگار که با هر ضربه حسی در من بیدار بشود. انگار که بگوید بیدار شو و ببین‌. چیزی که می‌خواستی‌ را ببین. مقابل تو ایستاده. حالا حقیقی شده است.

تغییر حالا در مقابل آینه قدم علم کرده.

راستش مدت‌ها بود که تغییر را به زندگی‌ام دعوت کرده بودم. من آن را خواسته بودم. با تمام وجود. با تمام روحم. با تمام سلول‌های درونی‌ام. هرچند بهایش را هم دادم. بهای سنگینی داشت. تقریبا مرا به سقوطی چندشناک کشاند. تقریبا مُرده بودم. مُرده‌ای که می‌خواست زنده شود. اما ناچار بود که تاریکی سقوط را تحمل کند. حالا… حالا تغییر را در روحم حس می‌کنم. درونم نفس می‌کشد. درون روحم. درون ناخودآگاه و درون افکارم. انگار که با من یکی شده است. هرچند هنوز هم گاهی طعم تلخ آن روزها را به خاطر می‌آورم. نزدیک‌اند و حقیقی. انگار که تکه‌هایی از من باشند. مگر غیر از آن است؟ آن‌ها تماماً من هستند. تکه‌هایی از من.

می‌خندم و به سرمایی که از درزهای پنجره به داخل می‌ریزد نگاه می‌کنم. انگار که سرما را ببینم. انگار که زنده باشد. سرما در لابه‌لای موهایم می‌پیچد و گوش‌هایم را می‌سوزاند. می‌لرزم و به جملات کتاب فکر می‌کنم. فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. آن‌وقت یک جمله در ذهنم وول می‌خورد: «به سبک زندگی جدیدت خوشامد بگو و خودت را وفق بده

همانطور که سرما تنم را در آغوش می‌گیرد تکرار می‌کنم: «ترس از مسیر جدید، بهای دیگر تغییر است.»

رویم را از کاغذ برمی‌گردانم. انگار که آن یکی منِ خیالی در تنم رخنه کرده. انگار که حسابی کلماتم را به کنترل خودش درآورده‌ است. شاید هرکداممان از یک دنیای متفاوت باشیم. دو دنیای عجیب. یکی خیالی و دیگری واقعی اما هردویمان یکی هستیم. آن یکی من هم در انتظار یک تغییر است. تغییری که به زودی خود حقیقی‌اش را نمایان خواهد کرد.

و حالا هر دو بهایش را داده‌ایم. هرچند او سخت‌تر، سیاه‌تر و دردناک‌تر تغییر را تجربه کرد. راستش خودش خواسته بود‌. خودش این بازی را شروع کرده بود و من فقط نوشتمش.

بر روی کاغذ می‌نویسم که تو قرار نیست بابت چیزی که هستی به آدمیزادها جوابی پس بدهی. حق نداری دیگران را برنجانی، حق نداری احترامشان را زیر پا بگذاری و گستاخانه آن‌ها را به باد تمسخر بگیری اما حق هم نداری به آن‌ها جواب پس بدهی‌. این نسخه زندگی توست. تماماً برای تو. آن‌ها می‌توانند برای بهتر کردنش کمکت کنند اما نمی‌توانند نسخه‌ات را بپیچند. تو ناچاری تغییر را به تنهایی طی کنی. ناچاری چون این مسیر توست. مسیر شخصی تو.

دست می‌برم و پشت گردنم را مالش می‌دهم. رگ‌های برجسته گردنم را لمس می‌کنم و می‌گذارم درد آرام‌آرام از زیر انگشتانم سُر بخورد و برود رد کارش. کمرم را کش و قوس می‌دهم و می‌نویسم: «و حالا به زندگی حقیقی‌ات خوش آمدی. این نسخه بخصوص زندگی توست.»

آن یکی من نگاهم می‌کند و آرام می‌خندد. می‌توانم لبخندش را حس کنم. درست بر روی صورتم. می‌دانم که مشتاق نوشتن همین جمله بوده است. راستش آن یکی من در دنیای خیالی خودساخته‌ام نیز یک نویسنده است.

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.