راستش روزهاست که به دیوارهای سیاه و دودگرفتهی این عمارت زل زدهام درحالی که بیماریام رفتهرفته اوج میگیرد. اما دیگر نه نوری از پشت آن شیشههای کوفتی به داخل میریزد و نه امیدی به ورودشان دارم.
روزهاست که دیگر خبری از آن زن خوشسیما و گرمای تنش نیست و این مرض ناگهانی تنها همدم من شده است. اصلاً نمیدانم آن زنِ اغواگر به کدام سوراخ خزید و دقیقاً از چه زمانی مرا در میان این تب هولناک تنها گذاشت.
اصلاً نمیدانم چطور آن شکوه و عظمت، آن آیینهکاریها، چلچراغها، غذاهای خوشرنگولعاب و نقاشیهای دلبرای کاخ در یک چشمبرهمزدن به نقاشیای سراسر سیاه بدل شده و منِ بختبرگشتهی هوسباز را چطور این عمارتِ کوفتی تنها گذاشت. اینجا کدام جهنمی بود؟ مُرده بودم؟
اما صبر کنید… آه بهیاد آوردم… بله درست درمیان هذیانگوییهای شبانهام بود که همهچیز را بهیاد آوردم. قصهی آن عمارتِ خانوادگی نفرینشده را به یاد آوردم. قصهی نحسش را هرگز باور نکرده بودم اما میدانستم که اگر یک درصد هم آن اراجیف حقیقی باشند کار خودش است؛ کار عمارتِ خانوادگیمان.
با آنکه سالها خودم را از دیدش پنهان کرده بودم اما سرانجام بهسراغم آمد. آن هم در کالبدِ هوسی لحظهای.
در آن لحظاتی که بر سرنوشت شوم خود لعنت میفرستادم بارها برای بلندکردن این تن خسته تلاش کردم اما با یادآوری تمام آن اراجیف گذشته هربار شکست خوردم. میپرسید چرا؟ راستش گذشتگان لعنتی من بر این باور بودند که نفرین این عمارت هرگز رهایمان نخواهد کرد و تا آن روزی که آخرین وارث را با خود همراه نکند دست از تلاش برای نابودی خاندانمان برنخواهد داشت.
و وای بر من که هم خام بودم و هم احمق. آخر با کدام عقلی آن عجوزه را حوریهای بهشتی پنداشته و وارد کاخش شدم؟ اصلاً از کدام راه آمده بودیم؟ از کدام جاده؟ با کدام اسب و یا درشکه؟
اصلاً آن زن که تا دیشب با من همبستر شده بود، کِه بود؟ لعنت چرا هیچچیزی را به خاطر نمیآورم؟ نمیدانم. به خدا قسم که نمیدانم. شاید این ندانستنها هم بخشی از نفرین عمارت خانوادگیماست!
سرفههایم بیشتر و بیشتر شده است و با هربار سرفه لختههای خون از ته حلقم بیرون میریزد. دیریازود این مرض کوفتی مرا از پا درمیآورد.
درمیان ملحفههای چرکین تخت دستوپا میزنم و لکههای خونی را با چشم دنبال میکنم که حالا تمام لباسهایم را آلوده کرده. حال به مردگانی میپیوستم که به مدد نفرینی چندصدساله در خاندانمان سربهنیست شده بودند. به مدد همین عمارتِ نفرینشده.
حال چه کنم که این عمارتِ خانوادگی هرگز اجازهی خروج را به من نخواهد داد؟
بر روی تخت غلت میزنم و باری دیگر بهصدای دلخراش عمارتِ مریض گوش میسپارم. شبیه به ضجههایست موحش و نامفهوم از سوگواریای بزرگ. دستهایم را بر روی گوشهایم میگذارم اما طولی نمیکشد که ضجههای پیدرپی عمارت بهصدای خندهای گنگ بدلشده و سپس مو برتنم راست میکند. دهانم خشک میشود و باری دیگر طعم گس خون در گلویم جا خوش میکند. درهمان لحظه انگشتان استخوانی و سرد عمارت گردن خیسِ عرقم را خراش میدهند و سپس پلکهایم میپرند. سایههای سیاه زیر نورِ بیرمق مهتاب درهم گره میخورند و سپس هیکلی غولآسا اما بیشکلوشمایل درمقابل رویم ظاهر میشود. هرچند پلکهایم درحال بستهشدن است و تنگی نفس بیخگلویم را میفشارد اما عمارت درکمال خونسردی میخندد و سپس سقف بر روی آخرین وارث این عمارتِ نفرینشده فرو میریزد.
این داستان تقدیم به پدر نویسندهام ادگار آلن پو
2 پاسخ
با اینکه کوتاه بود ولی کاملا توی فضا غرق شده بودم!
خیلی زیبا بود☆☆☆
متشکرم از شما و همراهیتون. :)))