بهمحض آنکه این تیتر را در بالای صفحهی خالی مینویسم زمزمهوار با خودم میگویم: «اگه یک روزی کشورهای مختلف بیفتن به جون هم و دنیا درگیر جنگ بیسابقهای بشه، اگه آدمها کتابها رو بسوزونن و نویسندهها رو زندانی کنن، من هنوز هم میخوام یک نویسنده باشم؟»
نمیدانم شما در جواب این پرسش چه خواهید گفت و نمیخواهم جواب خودم را تحمیل کنم. گوربابای تحمیل و زور.
میخواهم بهدرون خودم شیرجه بزنم و آن ادعای عشقی که بهنوشتن داشتم را بسنجم. ببینم من همان لیزل ممینگر در رمان«کتاب دزد» هستم که به وقت بمباران کشورش در پناهگاه به قصهگویی رو آورد یا آن کسی که میخواهد تمام تقصیرها را گردن جبر و جغرافیای کوفتی و هزاران چیز دیگر بیندازد و دست آخر بگوید که دیدی قصه بیاهمیت است و تمام؟
پس چشمهایم را میبندم. سرم را بر بالشت نرمی میفشارم که در پشتگردنم بر در میز تکیهداده شده. ریتم کند تیکتاک ساعت روی میز را در پس ذهنم زمزمه میکنم. به اضطرابهای دیشبم پس از آخرین مکالمات صمیمانهمان فکر میکنم. به اشکهایی که بیامان صورتم را خیس کردند درحالی که سعی داشت تا آرامم کند. به دلتنگی بیامانی که از همین حالا تنم را میسوزاند. و به آن لحظهی هولناک زمین لرزه و فریادهای مامان و لرزیدنشهایش در آغوشم وقتی از تخت بیرون پریده بود، فکر میکنم.
اتفاقات کوفتی چنان یکباره و بیرحمانه بهجانم افتادند که گمان کردم همان یک شب کافی بود تا ناگهانی بزرگ شوم. بزرگتر از سن و تجربهی زیستهام.
اشکهایم را با پشت دست پاک میکنم و به خودم یادآور میشوم که نوشتن بارها نجاتم داده است.
پس مینویسم. نمیدانم به چه دلیل و به قصدی، اما مینویسم تا این لحظات ثبت شوند. تا به خودم ثابت کرده باشم که من همان قصهگویی خواهم ماند که حتی اگر روزی کتابهای سرزمینش را سوزاندند و او را در قفسی به اسم زندان انداختند، قصهای برای گفتن دارد.
مگر کسی میتواند قصهی درون ذهنم را بسوزاند؟ هرگز. همهچیز در درون من است. در درون قلب تپنده و مغزی که خاطرات را ثبت میکند.
پس من میشوم آن شخصیت اصلی داستان زندگی خودم و زندگی پرچالش میشود صحنههایی از فصلهای کتاب زندگی من. مینویسمش حتی اگر در آخرین لحظات زندگی میرایم باشم. راستش قصد دارم قصهی زیستهام را حتی برای فرشتهی مرگ تعریف کنم!