تابهحال به آن فکر کردهاید که واژهی انتزاعی عشق به چه معناست؟ تابهحال دغدغهتان عشق و عاشقی شده است؟ آنقدر که شب و روز درلابهلای کتابها و طرزفکرهای گوناگون معنای این واژه را جستوجو کنید؟ و یا در فکر خلق معنای جدیدی از عشق در این دنیای کلمات باشید؟
شما را نمیدانم اما من از آن دست شاعرها و نویسندههایی که مدام از شوربختیهای فراق یار گفتهاند و نبود یار را به کابوسی ابدی بدل کردهاند شکایت دارم. آنهایی که عشق را فداکردن تمام و کمال خود پنداشته و منطق، فردیت و ارزشهای خود را در مسیر عاشقی نادیده گرفتهاند، شکایت دارم.
همانهایی که مدام میگویند اگر یار نباشد من هم نیستم و دنیایم تمام میشود پس من هم تمام میشوم و خلاص.
لابد با خودتان میگویید که من دختر سنگدلی هستم که هرگز طعم عشق را نچشیده و اصلاً درکی از دنیای عشق و عاشقی ندارد.
سرزنشتان نخواهم کرد اگر از من چنین تصویری در ذهنتان شکل گرفته باشد. راستش همین حالا و با تایپکردن این واژگان به یادش افتادهام درحالی که اشکهایم گونههایم را خیس کردهاند. پس آنقدر اشک میریزم که صدای گرم و دلچسب اشکالی نداره اگه گریه میکنی او را درلابهلای خاطراتم بشنوم.
اما پس از گذشت روزهای سختی که مدام به یادش میافتادم و ناخواسته لبخند میزدم، هنوز هم معتقدم گاهی طعم جدایی آنقدرها هم اسفناک نیست. آنقدر هم کابوسوار و سیاه نیست. آنقدر هم دردناک نیست که خودم را به سیگارکشیدنهای پیدرپی و نوشیدن بیوقفهی قهوه وا دارم تا درد و رنج دوری را کم کرده باشم و خواستار بدستش آوردن دوبارهی یار باشم. نیازی نیست جسمم را سوگوار نشان دهم تا به خودم و آدمهای اطرافم نشان دهم که چقدر عاشقش بودهام.
ناخواسته بهیاد جملهی عمیقی از یکی از شخصیتهای داستانیام میافتم که میگفت: «اونقدر دوستش داری که رهاش کنی؟»
میبینید؟ من بارها این اتفاقات را در داستانهایم تجربه کردهام و خودم را برای گلاویزشدن با نشدنها و نرسیدنها آماده کرده بودم.
از همان روزی که نگاههایمان درهم گره خورد و قولوقرارهایی بینمان شکل گرفت میدانستیم که نرسیدن و نشدن جزء گزینههای احتمالی قصهی عاشقی ما خواهد بود.
حتی نمیدانم این یادداشت مرا خواهد خواند یا نه اما من این یادداشت را در اینجا ثبت میکنم تا به خودم ثابت کرده باشم آنقدر دوستش داشتم که بتوانم رهایش کنم.
آنقدر دوستش داشتم که بدانم عشق کافی نیست و برای تکمیل پازلِ زندگی مشترک به تکههای درستی از آن پازل احتیاج دارم.
درست همانطور که مارک منسن در کتاب «عشق کافی نیست» از چند حقیقت ناگواری در مورد عشق میگوید. آن سه حقیقت این است:
۱. عشق مساوی با سازگاری نیست.
۲. عشق مشکلات رابطهتان را حل نمیکند.
۳. عشق همیشه ارزش فداکردن خودتان را ندارد.
عجیب و دردناک است نه؟ اما پذیرششان بهتر از تحمل رنجهای بیفایده در ادامهی مسیر عاشقی و حتی زندگی مشترک است.
مارک منسن در ادامه میگوید:
«میتوانید در زندگی خود عاشق افراد زیادی شوید. میتوانید عاشق افرادی شوید که برایتان مناسباند یا مناسب نیستند. میتوانید بهشیوههای سالم و ناسالم عاشق شوید. میتوانید در جوانی یا در ایام پیری عاشق شوید. عشق منحصربهفرد نیست. عشق خاص نیست. عشق کمیاب نیست؛ اما عزتنفس اینگونه است، و همچنین شان و تواناییتان در اعتمادکردن. بهطور بالقوه در طول زندگیتان، ممکن است عشقهای زیادی داشته باشید؛ اما وقتی عزتنفس، شان، یا تواناییتان در اعتمادکردن را از دست میدهید، بهدستآوردنِ مجددِ آنها کار بسیار دشواری است.»
شاید این همان تعریف من از جدایی در عشق بزرگسالی باشد.
گاهی فراق عشق شیرین است و سازنده!
یک پاسخ
چقدر تعریف زیبایی از عشق داشتید و آفرین به اراده شما خیلی خوب بود