نفرینِ عمارتِ خانوادگی
راستش روزهاست که به دیوارهای سیاه و دودگرفتهی این عمارت زل زدهام درحالی که بیماریام رفتهرفته اوج میگیرد. اما دیگر نه نوری از پشت آن شیشههای کوفتی به داخل میریزد و نه امیدی به ورودشان دارم. روزهاست که دیگر خبری از آن زن خوشسیما و گرمای تنش نیست و این مرض ناگهانی تنها همدم من […]