طلسمِ سوگواری نابهنگام

گمان می‌کردند که ملکه‌ی شیاطین پس از آن نبرد سخت و از دست‌دادن تنها معشوقه‌اش بی‌دفاع شده‌است. آن‌قدر بی‌دفاع که وقت حمله فرارسیده. وقت فتح‌کردن سرزمینی که ملکه قرن‌ها از عمر نامیرایش را پای آبادکردن آن گذاشته است تا جانی دوباره بگیرد. اما پادشاه انسان‌ها به‌ میسگاری مشغول‌شده و‌ سربازان خودش را برای حمله‌ای غافل‌گیرکننده […]

گاهی فرار به آن مبارزۀ سخت می‌چربد!

دیشب با حالی افتضاح و اشک‌های فراوانی به خواب رفتم. اما نه خوابم نمی‌برد. درست از همان ساعت ۲ نیمه‌شب که خود را مجبور کردم چشمانم را ببندم، افکاری مخرب به سمتم هجوم آورد. نمی‌توانستم جلویشان را بگیرم چون قصد داشتم به صدایشان گوش بدهم. خسته‌تر از آنی بودم که بخواهم مانع فکرکردن‌ به آن‌ها […]

رهایی از «خستگی‌های تصمیم‌گیری»

نمی‌دانم اسم این خستگی‌ها را «خستگی تصمیم‌گیری» بگذارم یا چه. اما به گمانم با این کار تنها خودم را توجیه کرده و درنهایت به همان زندگی پیشین و برنامه‌ریزی‌های ناقص باز می‌گردم. اما فکر آنکه نکنه جدی‌جدی آن خستگی امانم را بریده باشد عصبانی و خشمگین می‌شوم. می‌پرسی از دست چه کسی؟ بقال سر کوچه؟ […]