دیشب با حالی افتضاح و اشکهای فراوانی به خواب رفتم. اما نه خوابم نمیبرد. درست از همان ساعت ۲ نیمهشب که خود را مجبور کردم چشمانم را ببندم، افکاری مخرب به سمتم هجوم آورد. نمیتوانستم جلویشان را بگیرم چون قصد داشتم به صدایشان گوش بدهم. خستهتر از آنی بودم که بخواهم مانع فکرکردن به آنها بشوم. آنقدر خسته که بیخواب شده بودم.
اما پس از جانکَندنهای پیدرپی توانستم به عالم خواب سفر کنم. هرچند طبق عادتِ مخرب همیشگیام دو ساعت نشده از خواب میپریدم و به خودم یادآوری میکردم که من کجا هستم.
بساطی شده بود. این کیفیتِ بد خوابهایم سخت مرا میآزرد. آنقدر درجایم غلت زدم و آن گوسفندهای خیالی مادرمُرده را شمردم تا آنکه صبح شد و چشمانم به آسمان صافی افتاد که با صدای آرام گنجشکها جان گرفته بود.
اما سردرد و ناامیدی امانم را برید و چندین قطره اشک بر گونههایم نشست. اشکهایی که ناخواسته و از سر تسلیمشدن سرازیر شده بودند. تسلیمشدن در برابر ناتوان بودنم. ناتوان در برابر مشکلاتی که گویی هرگز قصد تمامشدن نداشتند.
پس با چشمانی خیس و آب بینی آویزان با گفتن «بهجهنم»های پیدرپی آرامآرام بهخواب رفتم. خوابیدم و خوابیدم آنقدر که خواب هم دیدم.
عجیب بود. خواب عجیبی دیدم. آنقدر عجیب و دلچسب که حال خوشش هنوز زیر دندانم مانده.
شروع آن خواب عجیب با ماموریت مهم و خطیر من آغاز شده بود. ماموریتی که مرا برای گشتزنی در آپارتمان تودرتویی به وسط شهر کشانده بود. اما نه آن شهرهایی که دیده بودم و یا در آن زندگی میکنم. شهری با بافت جدید و آسمانی که ابری بود و آمادۀ بارش. ابرهای سیاه آسمانِ زرد ظهر را در مشت گرفته و به انتظار فرستادن باران مدام درهم میلولیند. نسیم خنکی میوزید و کار مرا برای گشت زدن در آپارتمان راحتتر مینمود چراکه کمتر گرما را با آن همه تقلا احساس میکردم.
آپارتمان خالی و نیمی از وسایل آنجا نیست شده بود. گویی کسی پیشتر آنجا را ترک کرده باشد. نمیدانم که آنجا را میشناختم یا نه. اما بهدنبال اتاقخوابی آشنا خانۀ کوچک و قدیمی را دور زدم. درِ هر اتاق را باز کرده و دانهبهدانهشان را میگشتم.
اتاقی با قفسههای فلزی خالی همان اتاقی بود که آن لبخند کوچک را بر روی لبهایم نشاند. شاید آنجا خانهای در دنیای موازیِ من بود. خانۀ آن یکی من در دنیای موازی.
هنوز از خانه بیرون نرفته بودم که حضور پسری لاغر اندام توجهام را جلب کرد. گویا پشت کامپیوترش نشسته و درحال بازیکردن بود. میشناختمش؟ بهمحض آنکه این جمله را در ذهنم مرور کردم، پسر به سمت من چرخید. اما من فوراً در پشت دیوار پذیرایی قایم شده و نفسی راحت کشیدم. نباید نگرانش میکردم. از چه چیزی؟ نمیدانم. اما شک نداشتم که او همان برادر کوچکم است!
فوراً از خانه بیرون زدم. بهگشتزنی در کوچهها مشغول شدم که صدای در سرم فریاد فرار را سرداد. گویی وقت فرار رسیده بود. اما از دست چه کسی؟ چه آدمهایی؟ چرا؟
پس باعجله به درون جمعیت خیابان پناه آوردم. آسمان هنوز به همان رنگ و ابرها به همان حال بودند. هنوز بارانی شروع نشده بود و خورشید هرازگاهی با تقلا از پشت ابرهای سمج بیرون میزد و بر پس کلهام میتابید. سایۀ ابرها نیز روی زمین کِش آمده و زیبایی دوچندانی به آن شهر میافزود.
خودم را به خانوادهای از نژاد سرخپوستان رساندم. همگیشان بهدور آتشی کوچک در ته کوچه نشسته بودند. با تعجب نفسنفسزدنهای مرا دنبال کردند تا آنکه بر شانۀ مردی رکابیپوش که گویی بزرگ آن جمع بود؛ دست گذاشته و با لبخندی ملیح بابت عبورم از میان حلقۀ صیمانهشان عذرخواهی کردم.
به پلههای فلزی و سیاهی رسیدم که به ساختمانی قدیمی چسبیده بود. گویی از همان پلههای اضطراری بود.
طولی نکشید که خودم را برای بالارفتن از آن پلهها مصمم و برای فرارم ضروری دانستم. اما خدا میداند که به چه علت از آن پلهها میرفتم. اما همینکه پایم به سقف رسید گویی به زمینی هموار و قابل سکونت رسیدم. باز وارد جهانی دیگر شدم. به درون شلوغی خیابانی دیگر قدم گذاشتم. حال عرق از سَرورویم میچکید و چشمهای وحشتکردهام به دنبال دنبالکنندهام میگشت. لعنت مقابل رویم بود. مردی میانسال با صورتی کشیده و بینیای عقابی. لعنتی برای طبیعی جلوهدادن تعقیبمان و دیدهنشدن گرم صحبت با مردهای دیگر بود. لعنت. لعنت… لعنت. میشناختمش. مرا شناخت؟ با آنکه دست راستم را روی چشمهایم گرفته بودم تا بهبهانۀ نور آفتاب هویتم را بپوشانم؛ مرا شناخت.
دویدن را از سر گرفتم. سریعتر و معنادارتر. مردم را پشتسر میگذاشتم و از پلههایی که گویی به سطح دیگری از شهر میرسید، رسیدم. برای نفستازهکردن ایستادم که مرد را پشتسرم دیدم. باید میدویدم. و عجیب بود که با تمام خستگیهایم برای فرار مصمم و آماده بودم. اما فاصلۀ دنبالکننده با من آنقدر نزدیکشده بود که خطرناک بهنظر میرسید. پس فوراً به سمت آپارتمانها دویدم. درحالی که زنگ یک خانه را زده بودم، خداخدا میکردم که خیرخواهی پیدا شود بلکه در را باز کند. زنی با شکلوشمایل شرقی در را باز کرد. زن درحالی که نوزادی ناآرامم را در بغل گرفته بود؛ به زبانی ناآشنا میگفت که هیچ از آن سردر نمیآوردم.
موهای سیاه و کوتاه زن تا روی شانههای عریانش افتاده بود و نوزاد گریه میکرد.
برخلاف میلم زن را کنار زده و در ادامۀ فرارم به سمت پنجره دویدم. میدانستم که این تعقیب و گریز خطر چندانی برایم نخواهد داشت. این را بهیاد داشتم که برعکس ماندن و مبارزهکردن بود که مرا به به کُشتن میداد.
پس از قاب پنجره راهی به آن یکی پشتبام یافته و خودم را به بیرون پرتاب کردم. با احتیاط جلو رفتم تا آنکه نمیدانم چطور اما دوباره روی سطح زمین فرود آمدم.
در آن لحظه قطرات درشت اما نرم باران بر صورتم میپاشید و بوی خاک زیر بینیام میپیچید.
از شدت خستگی روی زانوانم خم شده و با چشم سگ بزرگ و قهوهای رنگی را دنبال کردم که مرا نظاره میکرد. مرا میشناخت؟ جلو آمد و پس از سر تکاندادنهای ممتد مقابل پایم نشست. نفسنفسزنان دستم را بهداخل جیب شلوار جینم فرو برده و فِلش کوچکی را بیرون کشیدم. اما بهمحض آنکه دهانم را باز کردم بلکه چیزی بگویم همهچیز متوقف شد. گویی فیوز ناخودآگاهم پریده باشد. سپس ناخودآگاهم خطداستانی را گُم کرده و مرا درمیان جهانی عجیب رها نمود.
از خواب پریدم و خودم را روی تخت یافتم.
با آنکه پایان داستان ذهنیام مفهوم و دلچسب نبود اما مغزم فرار را به مبارزهکردن ترجیح داده بود. این اولین باری بود که چنین فراری برای من دلچسب و حتی شیرین مینمود. بهگمانم مغزم هم متوجه این وضعیت اسفناک روحیام شده بود. همان وضعیت روحی که فقط فقط با فرارکردن و پناهآوردن به گزینههای دیگر آرام میشد.
یک پاسخ
دنیای خواب، خیلی عجیب و غریب و دوستداشتنیه! من چند روز پیش به ذهنم رسید برای نوشتن خوابهایی که میبینم، یه دفترچهیادداشت مخصوص کنار بذارم.