گاهی فرار به آن مبارزۀ سخت می‌چربد!

دیشب با حالی افتضاح و اشک‌های فراوانی به خواب رفتم. اما نه خوابم نمی‌برد. درست از همان ساعت ۲ نیمه‌شب که خود را مجبور کردم چشمانم را ببندم، افکاری مخرب به سمتم هجوم آورد. نمی‌توانستم جلویشان را بگیرم چون قصد داشتم به صدایشان گوش بدهم. خسته‌تر از آنی بودم که بخواهم مانع فکرکردن‌ به آن‌ها […]