خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

«خودت بودن» را زندگی کن؛ آدم نچسب زیاد است!

نمی‌دانم این تجربه‌ را داشته‌اید که به تور آدم‌های نچسب بیفتید یا نه. آدم‌هایی که فقط زندگی را با معیارهای کج‌ومعوج خودشان می‌سنجند. این بزرگواران عقاید و باورهای شخصی‌شان را آیه‌های حقیقی کتاب مقدس می‌دانند و معتقدند باید هرطور که شده عقاید شخصی‌شان را در کله‌ی دیگران فرو کنند تا به قول خودشان دیگران هم رستگار شوند.
پناه بر خدا رستگاری زورکی؟ عجب. خدا به دادشان برسد.

و وای بر آن روزی که چنین آدم‌هایی را ببینید و با آن‌ها برخورد داشته باشید.

بگذارید آتش این خشم بیدار شده‌ی خودم را بیشتر برایتان واکاوی کنم. چند روزی هست که پیش از چرخیدن‌های الکی در فضای اینستاگرام کمی تامل کرده و سپس با نفسی عمیق به خودم یادآور می‌شوم که زمان از دستت نرود محدثه. و خب نتیجه آن شد که توانستم تا حدودی ولع شدیدم به بالا و پایین کردن صفحات مزخرف و بی‌سروته اینستاگرام را کاهش دهم و به‌جایش برای خواندن کتاب محبوبم به‌سمتش هجوم ببرم.

اما امروز پس از آنکه به فضای اینستاگرام بازگشتم با پیام‌ عجیبی مواجه شدم.

پیامی با طعم شوخی‌ که هم بی‌مزه بود و بی‌سروته‌. اصلاً نمی‌دانم چرا چنین چیزی به‌کله‌ی این بابا خطور کرده و آن را برایم فرستاده است.
اولش چند نفس عمیقی کشیدم و سپس به یاد آن قصه‌ی قدیمی‌ای افتادم که مامان برایم تعریف کرده بود.

قصه‌ روایتگر یک روز عادی پدر و پسری بود که برای فروش الاغی به شهر می‌رفتند. اما چشم‌های تیز و بیکار مردم آن‌قدر روی آن‌ها قفل شده بود که نمی‌گذاشت سفرشان را به اتمام برسانند. مردم مدام آن‌ها را قضاوت می‌کردند و برای خودشان می‌بریدند و می‌دوختنند. یک بار با خشم می‌غریدند که چرا پسر روی الاغ نشسته درحالی که پدر پیرش پیاده می‌آید. یک بار پدر را بابت نشستن روی الاغ شماتت کردند و یک‌بار هم به الاغ بی‌چاره چسبیدند.

این قصه دقیقاً مثال همان آدم‌های نچسبی است که قصد دارند شما را زورکی به رستگاری برسانند.

حتی آن‌هایی که من ‌باب شروع یک بحث شیرین‌بازی‌های بی‌مزه‌شان را به نمایش می‌گذارند. یکی نیست به آن‌ها بگوید که شوخی‌ات بی‌مزه‌ بود و تلاشت برای برقراری ارتباط با شکست مواجه شد هاها.

اصلاً به‌محض آنکه راه خودت را محکم بچسبی و درتلاش برای «خودت بودن» باشی، عده‌ای نچسب کمر همت می‌بنند تا درگوشه‌ای تو را گیرآورده و چپ‌ و راست نصیحتت کنند.

دوباره چند نفس عمیق می‌کشم و به یاد تمام آن دفعاتی می‌افتم که بارها و بارها با چنین آدم‌هایی سروکله زده‌ام. و تنها انتخاب یکی از این دو راه بود که مرا به زندگی برگرداند:
۱. اگر آن افراد خدایی نکرده یکی از عزیزان و نزدیکان مهم زندگی‌مان بودند؛ ابتدا ناچاریم به مذاکره پناه آوریم و سپس برایشان حد‌ومرزی مشخص تعیین کنیم. آن هم با خیالی آسوده و بدون هیچ عصبانیت و کدورتی.
۲. اما اگر گیر آن نچسب‌هایی افتادیم که آدم‌های بی‌اهمیت و کم‌رنگی بودند؛ تکلیف مشخص است. فراررررر… هرچه سریع‌تر بهتر.

اما صبر کنید؛ پیش از فرار یادتان نرود که یک لبخند کِش‌دار تحویلشان بدهید و سپس دربروید.
هاهااا… هیچ‌کدامشان نمی‌دانند که چه درپس ذهن ما می‌گذرد و خداراشکر که نمی‌دانند ما درجهان خیالی‌مان چه آشی برایشان می‌پزیم.

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

2 پاسخ

  1. من فکر می‌کنم اون‌هایی که زورکی می‌خوان ما رو به جهنم ببرن، خیلی خطرناک‌ترن! به خصوص اگه یکجانبه‌گرایی‌شون رو تو زرورق آزادی‌ِ بی‌قیدوشرط پیچیده باشند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.