اگر بگویم در میدان نبرد هیچ قطعیتی وجود ندارد آیا باز هم میجنگی؟
نمیدانم از پسش بر میآیم تا برایتان تعریف کنم یا نه. اما خودم را اجبار میکنم تا دقایقی را پشت سیستم بشینم و بیوقفه کلمات را تایپ کنم. صفحۀ خالی ورد از پشت عدسیهای کثیف و پر از لک عینک به من نیشخند میزند درحالی که مستقیماً در چشمهایش زل زدهام. احمق مزفندقی نمیداند که […]
هرگز خواستار نامیراییات نبودم!
از فرط خوشحالی دستهایم از شیشۀ نیمهباز ماشین آویزان مانده است درحالی که نمیدانم رانندهی این ماشین کیست. تکههای باریکی از نور پوست صورتم را لمس میکند و سپس درمیان شاخههای درختان پنهان میشود. شبیه تصویریست که بارها و بارها باهم دیدهبودیم. تصاویری رنگارنگ از جنس زندگی. باد در گوشهایم میپیچد و موسیقیای را به […]
آنچه که بهدرد تو خواهد خورد، پشیزی برای من نمیارزد!
راستش نمیدانم که تابهحال در سایت از این موضوع حرفی به میان آوردهام یا نه اما میدانم که دغدغۀ شخصی من نیز در اوضاع درهموبرهم این روزهایم است. پس پشت سیستم مینشینم و برایتان از نسخههای شخصی زندگیام مینویسم. نسخههایی که بهاحتمال زیاد بهدردتان نخواهد خورد اما دید خوبی به تو خواهد داد. جالب است […]
هیچوقت آرزو نکن که وارد ذهن من بشی!
موسیقیای که موقع خواندن این داستان کوتاه میتوانید گوش بدهید (Marauders-Dos Brains) باد سرد وحشیانه از پشتسرم، درست از پشت پردههای ضخیم اتاق، بر پس گردنم هجوم میبرد و سپس موهای خیسم را که زیر آن کلاه حمام کپهشده، مورد حمله قرار میدهد. اما من مصرانه پشت میز نشستهام و یککله تایپ میکنم تا این […]
روایت اول به تاریخ ۱۴۰۱/۱/۳
موسیقی دلخواهم را پلی میکنم و درحالی که به سختی پلکهایم را باز نگه میدارم تا خوابم نبرد بر روی کلمات تایپشده خیره میمانم. نفسهای عمیقی میکشم و میگذارم گرمای تنم از سوراخهای بینی بیرون برود و در هوای سرد اتاق حل گردد. به کتابهای روی هم تلنبار شده نیمنگاهی میاندازم و دوباره به ساعت […]
لذات فراموششده
آه میکشم و خودم را درمقابل صفحۀ سفیدی از ورد مییابم که به من زل زده است. گزگزی خفیف در گردنم احساس میکنم که پس از دو سال به سراغم آمده. به آن فکر میکنم که چه خواهد شد؟ آن ماههایی که مشتاقانه برایشان برنامه چیده بودم چه خواهد شد؟ مرا خوشحالتر خواهد کرد یا […]
راهکاری عجیب برای درمان اهمالکاری پدرسوخته
آنچه مرا از درون میخورد و انرژیام را میمکد بدونشک انفعال است. انفعالی ناگهانی که گاهی مرکتبش میشوم. همچون جرمی سنگین که توان پرداخت بهایش را ندارم. انفعالی که به کار نکردن گره خوردهاست. باید کار کنم. این جمله را میگویم و چشمانم از خستگی سنگین میشود. پلکهایم به صدای وزوز نجوایی گوش میسپارند که […]