آنچه مرا از درون میخورد و انرژیام را میمکد بدونشک انفعال است. انفعالی ناگهانی که گاهی مرکتبش میشوم. همچون جرمی سنگین که توان پرداخت بهایش را ندارم. انفعالی که به کار نکردن گره خوردهاست.
باید کار کنم. این جمله را میگویم و چشمانم از خستگی سنگین میشود. پلکهایم به صدای وزوز نجوایی گوش میسپارند که لذت خوابیدن را وعده داده است.
با خودم تکرار میکنم: «باید کار کنم» و آنوقت تنم را زیر پتو مییابم. پاها دراز و دستها در دو طرف بدن آویزان. موها روی بالشت پهنشده و چشمها بسته. به نفسهایم گوش میسپارم تا تکنیک مدیتیشن را انجام داده باشم. دم و بازدم. دم و بازدم. و این دم و بازدم را پیدرپی تکرار میکنم.
به خودم نوید میدهم که بهمحض انحراف افکارم از لحظهی حال، او را درمشت گرفته و به همین حالا بازگردانم. اما لحظهای افسار این افکار از دستم در میرود و درنهایت نقشههایم را خراب میکند.
خوابم نمیبرد. ناخواسته در تخت غلت میزنم و روی پهلوی چپوراست دراز میکشم تا لحظهای به آن خواب کوفتی دست یابم. اما درعوض سیلی از افکار درهموبرهم به سمتم هجوم میآورد و هرکدام به نحوی مرا به باد کتک میگیرند.
ایدهها از بیخ گوشم میگذرند و در گچ دیوار ترک خوردۀ مقابل رویم حل میشوند. لعنت.
آن آرامش لحظهای به تمایلی بیپایان برای انجام کار بدل میشود.
فوراً جسمم را از روی تخت بلند میکنم و پشت دفتر و کتابها مینشینم.
زمان خلق کردن فرا میرسد. گوربابایش. کسالت چه معنایی دارد؟ خلق کردن را بچسب.
کاغذهای سفید از افکارم پر میشوند و دفترها تمام. طولی نمیکشد که خودم را پشت سیستم مییابم تا پروژه را هم تکمیل کنم.
زمان از دستم در میرود و خط باریک آفتابی که تا چند دقیقۀ پیش کتابخانه را تزیین کرده بود بیرمق میشود. آسمان بیرون از اتاق یواشیواش به سرخی ملایمی میگراید و دستآخر شبِ سیاه فرا میرسد.
بهگمانم قلق این مغز بدقلق را یافتهام. به خودم میگویم: «امروز کسلم و باید بخوابم.» آنوقت به دقیقه نکشیده از جایم میپرم و فوراً کارها را یکی پس از دیگری به سرانجام میرسانم.