خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

روایت اول به تاریخ ۱۴۰۱/۱/۳

موسیقی دلخواهم را پلی می‌کنم و درحالی که به سختی پلک‌هایم را باز نگه می‌دارم تا خوابم نبرد بر روی کلمات تایپ‌شده خیره می‌مانم. نفس‌های عمیقی می‌کشم و می‌گذارم گرمای تنم از سوراخ‌های بینی بیرون برود و در هوای سرد اتاق حل گردد. به کتاب‌های روی هم تلنبار شده نیم‌نگاهی می‌اندازم و دوباره به ساعت زنگی روی میز خیره می‌شوم. مسخره است. هیچ‌وقت حکمت جلوکشیدن ساعت در روز اول سال را متوجه نشدم. برای من یکی هیچ معنایی ندارد. آن‌قدر برایم بی‌اهمیت است که پس از جلوکشیدن ساعت شانه‌هایم را بالا انداختم و نالیدم: «خب که چی؟»

پلک‌هایم می‌پرد و برای صدمین‌بار این ریتم موسیقی را در پس ذهنم تکرار می‌کنم. حس‌وحالش یادآور قدرت است. گویی تو خودت زندگی و مرگ هستی. به یاد آن داستان بلندنی می‌افتم که با همین مضمون نوشته و تحویلتان داده‌ بودم. داستانی با نام «رستاخیز مرگ». عمیقاً دوستش داشتم و بابت نوشتن تک‌تک جملات ناشیانه‌اش جان دادم. انگار که به وقت نوشتنش جانم را بارها و بارها فدایش کرده باشم. انگار که تکه‌هایی از خودم را در آن به جا گذاشته باشم. اما مگر غیر از این است؟ مگر کار نویسنده غیر از آن است که تکه‌هایی از خودش را در جهان کلماتش به تصویر بکشد؟

لبخندی موذیانه روی لبانم می‌نشیند و به «هیچ» فکر می‌کنم. یک «هیچ» عمیق و ساکت. سکوتش آن‌قدر غلیظ است که صدایش گوش‌هایم را به آرامش برساند. می‌خواهم در این سکوت غرق شوم. این اولین‌باری نیست که از این سکوت و تنهایی لذت می‌برم و اولین باری هم نیست که از خیلی از آدمیزادها گریزانم.

راستش دیشب به‌وقت خواندن رمان به آن فکر کردم که کاش برای ساعاتی از روی زمین محو می‌شدم. من، این اتاق، کتاب‌ها، خاطراتی که دیگران با من دارند و تمام آنچه که مرا تعریف می‌کند محو می‌شد. و من در میان همان هیچ و سکوت دلچسب معلق می‌ماندم. نه زمان برایم اهمیتی داشت و نه حضورم در این جهان برای دیگران. من از ازل نیست می‌شدم!

جملۀ دردناکی به نظر می‌رسد نه؟ هرچند من عمیقاً دوستش دارم و خواستار این نیست‌شدن هستم. اما چند لحظه بعد به آن فکر افتادم که اگر منی وجود نداشته باشد پس آن خاطرات، آن احساسات و آن خواسته‌ها همه نیست می‌شوند؟ انگار که علت و معلولی را از زندگی حذف کرده باشم دیگر هیچ چیز را نه به خاطر دارم و نه به ماهیت انسانی‌ام شبیه هستم؟

پس من می‌مانم، آن غرایز خدادای‌ام و جسمی که در میان فضایی بی‌زمان معلق مانده است.

همچین بدک هم نیست نه؟

نمی‌دانم. اما کاش می‌شد برای چند دقیقه، چند ساعت و یا چند روز به آن سکوت پناه آورد بدون آنکه کسی روی شانه‌ات بزند و با لبخندی مسخره تو را از جهان بی‌زمانت بیرون بیاورد.

آه می‌کشم و به عقربه‌های ساعتی خیره می‌شوم که حالا برایم دهن‌کجی می‌کنند و جلو می‌روند. پدرسوخته‌های موزمار. خوب خودشان را پادشاه این سیاره کرده‌اند.

دکمه‌های پیراهن بابا را که حالا من به تن دارم روی هم چفت می‌کنم و به سختی می‌بندمشان. لعنت چرا دکمۀ لباس مردانه برعکس دوخته‌شده؟ با کدام منطقی؟

هیچ‌وقت سر از کار این آدم‌ها و منطقشان درنیاوردم. حالا ساعت به شیش عصر نزدیک می‌شود و من هنوز درحال تایپ کردن هستم. اتاق در تاریکی غلیظی فرو می‌رود و من در منطق عجیب آدمیزادها غرق می‌شوم.

منطقی که هیچ‌وقت به کارم نیامد. به سمت دیوار سبز اتاق لبخندی کش‌دار می‌زنم و می‌گویم: «آدمیزدهای عجیب‌وغریب.»

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.