موسیقیای که موقع خواندن این داستان کوتاه میتوانید گوش بدهید
(Marauders-Dos Brains)
باد سرد وحشیانه از پشتسرم، درست از پشت پردههای ضخیم اتاق، بر پس گردنم هجوم میبرد و سپس موهای خیسم را که زیر آن کلاه حمام کپهشده، مورد حمله قرار میدهد.
اما من مصرانه پشت میز نشستهام و یککله تایپ میکنم تا این داستان را به اتمام برسانم. هرچند هرازگاهی از تایپ کردن دست میکشم و به اطراف خیره میشوم و یا جملاتی را زیر لب تکرار میکنم.
در همان لحظه لرزشی ناگهانی به جانم میافتد و سپس تنم به درون دریای سیاهی پرتاب میشود که هرگز ندیدهام.
دریایی سرد و طوفانی. و شاید هم هولناک و محوش. انگار که تنم در آن سیاهی شب به آب سرد دریا آغشتهشده باشد سردم میشود. دستهایم را به دور تنم حلقه میکنم و مدام میلرزم.
از دهانم بخاری غلیط بیرون میآید و در هوای سرد محو میشود. بوی نم دریا و شوری آب به درون ریههایم کشیده شده و سپس موجهای ناآرام و وحشی دریا پاهای عریانم را میسوزانند.
ستارههای ریز و درشت آسمان سیاه را از نظر میگذرانم تا آنکه نوری بیرمق را در آنسوی ساحل مییابم. نوری محو و مدور که گویی آرام میتپد. همچون گویی درخشان که در میان آسمان و زمین معلق مانده باشد.
بوی جادو زیر بینیام وول میخورد و دستانم برای به حرکت درآوردن چیزی از هم فاصله میگیرند. میلرزم و وِردی ناآشنا را زیر لب زمزمه میکنم. چیزی در آن تاریکی شب میلغزد و با صدای ویژویژی به سمتم میآید. میبینم که گوی نزدیک و نزدیکتر میشود تاآنکه دیگر مرا به وحشت میاندازد.
درحالی ماسههای ساحل زیرپاهایم میلغزند، ناخواسته به عقب خیز برمیدارم.
ترس، وحشت و اضطراب تنها احساساتی هستند که جای کنجکاویام را میگیرند. از جایم میپرم و به سمت دریا میدوم. هرچه گوی نزدیکتر میشود صدای تپش قلبش را نیز واضحتر میشنوم. میدوم و نفسنفس میزنم.
اما چرا؟
آن گوی درخشان لعنتی چه قدرتی داشت؟
چطور آن را به سمت خودم کشانده بودم؟ من این کار را کرده بودم یا…؟
نمیدانم. فقط میدوم تا آنکه ماسههای ساحل زیر پایم شل شده و سپس به درون آب سیاه دریا فرو میروم. قطرات آب به داخل گوشها و بینیام نفوذ میکند و برای لحظاتی از نفس میافتم.
پس از مکثی کوتاه ناشیانه دستوپا میزنم و برای نجات جان خودم به تکاپو میافتم تا آنکه سرم از آب بیرون میآید. اما نور درخشان و زردرنگ گوی در سطح آب منعکس شده است. گوی درست بالای سرم از حرکت ایستاده!
چند نفس عمیق میکشم و به خودم اطمینان میدهم که همهچیز تحت کنترل من است اما… اما به محض آنکه جملۀ «نگران نباش اینها حقیقی نیستند» را میگویم گوی بزرگ و بزرگتر شده و به سرعت به تپش میافتد. با هر تپش هالههای نور اطرافش میلرزند و بالا و پایین میجهند. همچون تن یک آدمیزاد درحال نفس کشیدن. انگار که ریتم نفس کشیدنهای مرا تکرار کند.
حالا عاجزانه درون آب دستوپا میزنم درحالی که دریا عمیق و عمیقتر شده و سپس توانایی ایستادن روی سطح آب را از من میگیرد. انگار که دستانی قوی به دور مچ پاهایم حلقه بزنند، به درون آب کشیده میشوم و کلنجار رفتنم برای رسیدن به سطح آب بینتیجه میماند. بهمحض آنکه به درون آب کشیده میشوم گوی نیز به درون دریا میافتد. باصدایی هولناک و موحش به درون آب سقوط میکند و حریصانه به سمت من میآید.
میخواهم فریاد بکشم و به خودم یادآوری کنم که تمام این اتفاقات تنها در ذهن من رخ داده است اما ترس مانع فریاد کشیدنم میشود. آنقدر پایین و پایین میروم تا آنکه آب ریههایم را پر کرده و تنم را بیحرکت میکند. درنهایت چشمانم بسته شده و پس از لحظاتی که در سکوت سپری میشود، به خنده میافتم.
درحالی که دکمههای کیبُرد را لمس میکنم، میگویم: «هیچوقت آرزو نکن که وارد ذهن من بشی.»
5 پاسخ
خیس شدیم، یخ زدیم و لرزیدیم:))
هاهاااااااااااااا نوش جانت 🙂
خیلی خوب بود🤝♥️
قربانت تیناجان. راستی چقدر خوشحالم که به سایت سر زدی. خوشاومدی :)))))) (ایموجی قلب)
واقعاً ترکیب این موسیقی دلهرهآور با داستان هیجانانگیزی که نوشتید، فوقالعاده بود! به شدت ترغیب شدم بنویسم! 👌😉