رنج عنصر ثابت جهان است، اما…
گمان میکردم که خرید این وسیله و آن وسیله حال دلم را خوب کرده و دردها را به کلی نابود خواهم کرد. آدم حساس و شکنندهای بودم. اگر رنجی روحم را آزار میداد گمان میکردم که خودم تماماً مقصر هستم. تا کارم به جایی گیر میافتاد اعصابم بهمریخته و کابوسها به سراغم میآمدند. تمام روحم را عذاب میداد. تمام تنم را میسوزاند و بیرحمانه به جان ناخودآگاهم میافتاد.
شبها مرا از خواب میپراند و تا آن شب دیگر در بیداری هم برای من کابوس میساخت. انگار که بتوانم با افراط در شادیها و ساختن بیشاز اندازهشان حالم را خوب نگه دارم. هرچند تنها درحال انکارکردن رنجهایم بودم. بله انکارشان میکردم. آنها تکهای از من نبودند. آنها برایم دردناک و دلخراش بودند. برایم مایه ننگ و حتی شرم بودند. همانکه درد و رنجها فروکش میکردند باز از مسائل کوچک زندگی بهانه میساختم. آنها را آبوتاب داده و بعد شاخوبرگ میدادم. و این عدم تغییر و پافشاری بر عادتهای مخرب موجب شد تا ناخواسته زمینه یک سقوط را در ذهنم بچینم.
چند ماهی بود که احوالاتم درهمریخته و روحیهام نابود شده بود. نیاز به تغییر داشتم و نمیدانستم مشکل از کجاست. میان هزاران سوال مانده بودم و هیچ بنیبشی جوابش را نمیدانست. روزها به سرعت میگذشتند و گذرشان را حس نمیکردم. دلمرده و خشمگین بودم. از خودم. از عدم تغییر .از دنیا. از اطرافم. به جای آنکه رنجها را شناسایی و درمانشان کنم، غر میزدم و شکایت میکردم. به اینور و آنور میزدم. به هزاران در میزدم تا جواب را بیایم اما جوابی برایم نبود.
چطور میتوانستم چیزی را ببینم درحالی که سیاهی افکارم را بلعیده و چشمانم را کور کرده بود؟ من خودم نبودم. هزاران فرسنگ از خود حقیقیام دور افتاده بودم. رها. رها از زندگی. از اتفاقات پیشرو. و وحشتزده از اتفاقات. از آینده، گذشته و چیزی که بودم. و من در میان سیاهی مطلق، در میان سکوت، در میان رنجهایی که علتش را نمیدانستم گیر افتاده بودم.
آنوقت شروع شد. سروکلهاش در میان زندگی تلخ و آشفتهام پیدا شد. شادی را میگویم. انتظاری جز چسبیدن دو دستی به آن نداشتم. من پر از رنج بودم. پر از سیاهی. سیاهی درونیام شادی اشتباهی را به سمتم جذب کرد. آنوقت به من امید بخشید. امیدهایی اشتباه. امیدهای دروغین. خودم را وقفش کردم. وقف آن شادی کوچک و زودگذر.
گذاشتم که به دورن روحم نفوذ کند. ریشه بدواند و مرا با خود همراه کند. همهچیز خوب بود و عالی. و من هنوز خواب بودم. تکهای از روحم فریاد میکشید که بیدار باش. خودت را بیدار کن. اما نمیشد. نمیدانستم چطور. پس غرق شدم. با خوشحالی کوچکی که گمان میکردم مرا نجات خواهد داد. گمان میکردم این شادی دروغین روحم را تکسین خواهد داد. گمان میکردم دیگر تمام شده است. اما آن خوشحالی ادامه همان سقوط بود ادامه همان غرقشدن در رنج و درد. و سپس سقوط بر جسمم اثر گذاشت. بیاشتها شدم و بیحوصله. تنم درد میکرد و دلشوره در معدهام وول میخورد. گلویم تیر میکشید و قلبم میسوخت.
آنوقت که در اوج سقوط غلت خوردم. آنوقت که خودم را رها کردم، آنوقت رخ داد. انگار که از دورن بیدار شده باشم. انگار که صدایی که گوشهایم فریاد بکشد که داری با زندگیات چه میکنی، بیدار شدم. بیدار شدم و ماجرا را از دیدی دیگر تحلیل کردم. میدانستم که چه رخ داده. رنج بود. آن شادی دروغین بود. اگر آن شادی را بیشاز این ادامه میدادم مسموم میکرد. به دروغهایی که حاضر به تحمل کردنشان نبودم.
من از شادی گریزان نبودم و نیستم. روزهای روشن حق هر آدمیزاد است. اشتباه نکنید. من… من فقط نمیدانستم که رنج عنصر ثابت جهان است. من آن کتاب لعنتی را نخوانده بودم.
کتاب «اوضاع خیلی خراب است» از «مارک منسن» را میگویم. چه باور کنید و چه نه اما این کتاب مرا آرام کرد. این کتاب به من فهماند که سیاهی، سیاهی را جذب میکند و حال خوب حال خوب را. من آن را وقتی خواندم که از درماندگی به ترکهای دیوار زل زده بودم. وقتی آن را خواندم که گمان میکردم تنها آدمیزاد شکستخورده و دربوداغون جهان هستم. وقتی آن را دستم گرفتم که گمشده و سرگشته بودم. هرچند آن کتاب را داشتم. ماهها بود که در کتابخانهام خاک میخورد. ماهها بود که در مقابل چشمانم ایستاده بود و من نادیده گرفته بودمش.
اما وقتی با حالی آشفته و روانی به جنون رسیده برداشتمش تنم از لرزش ایستاد و کلماتش مرا مجذوب خود کرد. آرام گرفتم. آنقدر خواندش به من چسبید که تمامش را سر کشیدم. آن را سر کشیدم چون جواب سوالهایم را یافته بودم. درست پس از سقوط هولناکی که از سر گذرانده بودم.
کتاب نمیخواهد شما را به داشتن امیدی دروغین دلخوش کند. نمیخواهد برای خوشحال بودنتان برنامهای مفصل بچیند. نمیخواهد شما را دوباره و دوباره به سمت دروغهای چندشناک سوق بدهد. میخواهد به این رنجها، این درگیری ذهنی، این ناآرامی و اضطرابها با دیدی دیگر نگاه کند. دیدی که ممکن است کمی حالتان را خراب کند. اما حقیقیتر و منطقیتر به نظر میرسد.
بگذارید اینطور برایتان بگویم و ماجرا را کمی به محتوای کتاب نزدیک کنم. میخواهم از افسانه پاندورا صحبت کنم که در کتاب آمده. احتمالا از زبان بنده این افسانه را به وفور شنیده باشید اما اینبار اساسی بررسیاش خواهم کرد.
ماجرای جعبه پاندورا چیست؟
راستش افسانه یونانی پاندورا به آن زمانی باز میگردد که خدایان یونان آن مردان متفکر و قدرتمند از کمبودی عنصر چشمگیری بر روی زمین رنج میبردند. از شادی کوچکی که حال دل مردان زمینی را دگرگون کند. شادیای که به مردان توجه کرده و آنها را دریابد. پس تصمیم به ساخت موجودی دیگری گرفتند از جنسی دیگر. موجودی زیبا، باهوش، دلربا و همسو با مردان. آنها به کمک خدایانِ آفرودیت، آتنا، هرا و هرمس موجودی را ساختند به نام زن. آنها اولین زن را پاندورا نامیدند.
سپس او را به زمین فرستادند تا رقابت، رابطه، کودکان و دعواها را به جهان معرفی کند. آنها همراه او جعبهای مخصوص را به زمین ارسال کردند و از او خواستند تا آن را به مردان بدهد اما تاکید داشتند که هرگز در آن جعبه زیبا را باز نکنند.
بله، برخلاف انتظار در جعبه باز شد و پلیدیها از آن بیرون ریختند: بیماری، غم و رنج، آشفتگی، مرگ، حسادت و کینه. اما… اما در ته آن جعبه امید باقی مانده. امیدی که به همراه تمام آن پلیدیها به زمین فرستاده شده بود.
امید در دنیای امروزی
حالا کمی کلمات را در پس ذهنتان مرور کنید. چرا چنین شد؟ این یک افسانه است. یک افسانه ساختگی. اما مردمان یونان در آن زمانها به چه چیزی پیبرده بودند؟ چه چیزی در پس ذهنشان بود که آنها را به ساخت چنین قصهای وا داشت؟
بله آنها هم پی برده بودند که رنجها ابدی هستند. و امید؟ باید باشد. باید که به نحوی روحمان را به جایی متصل و ما را از فلاکتها جدا کند.
در تکههایی از کتاب در رابطه با آیینهای سنتی صحبت شده است. از آنکه آنها همان تسکیندهندهها هستند. این آیینها سالیان سال بودهاند و آدمیان زیادی را ثروتمند کردهاند. و البته که سوءاستفادههای بیشماری هم ازشان شده است. شاید ظاهرشان تغییر کرده باشند اما هستند. ابدیاند. مانند رنجها. آنها هستند تا به ما امید ببخشند.
در کنارش از ایدئولوژی علمی میگوید. بدون قضاوت برایتان گزینهها را مشخص میکند. اما هشدار میدهد که علم به تنهایی روحتان را تسکین نخواهد داد.
از نیچه میگوید که فریاد میزند: «خدا مُرده است.»
در ادامه نویسنده تاکید میکند که فردریش نیچه این جمله را با لحنی هشدارگونه فریاد زده است نه از سر خونسردی تمام کمال و تکبر. زندگی نیچه را تا حدودی بررسی میکند. از تفکراتش میگوید و در نهایت میگذارد که خودمان نتیجه را بیابیم. او نتیجه را با سیلی محکمی در صورتمان نمیکوبد.
مارک منسن در کتاب میگوید:
«امید درست مثل چاقوی جراحی، میتواند زندگی ببخشد و زندگی بگیرد. میتواند ما را به اوج برساند یا نابودمان کند. همانطور که انواع سالم و زیانباری از اعتماد و انواع سالم و زیانباری از عشق وجود دارد، انواع سالم و زیانباری از امید هم وجود دارد و تمایز بین این دو همیشه مشخص نیست.»
میبینید؟ اگر امیدهایمان را کنترل نشده به جهان ارزانی کنیم، نتیجهاش امید دادن به هیتلر و هزاران جنگ ختم خواهد شد که درنهایت مسئولیت هزاران مرگ بر روی دستمان میافتد.
پس ما موضوع را برعکس فهمیدهایم: دنیای به فنا رفته نیازمندِ امید نیست؛ بلکه امید نیازمندِ دنیایی به فنا رفته است. |
نیچه باور داشت که هیچیک از ایدئولوژیهای خلق شده توسط انقلاب علمی نمیتوانند در درازمدت دوام بیاورد. او معتقد بود که تکتک آنها به آهستگی یکدیگر را از بین میبرند یا از درون فرو میپاشند. بعد… پس از گذشت چند قرن، بحرانِ وجودیِ واقعی آغاز میشود. اخلاق اربابی به فساد کشیده میشود و اخلاق بردگی از دورن فرو میریزد. ما شکست میخوریم و از خود ناامید میشویم؛ چون سُستیهای بشر به گونهای هستند که هرچه تولید میکنیم باید گذرا و اتکاناپذیر باشد.
همچنین او معتقدر بود که ما باید نگاهی فراتر از امید داشته باشیم. باید ورای ارزشها را بگردیم و به چیزی “ورای نیک و بد” تبدیل شویم. به عقیدهی نیچه اخلاق آینده باید با چیزی شروع میشد که او آن را amor fati یا “عشق به سرنوشت” نامید. «فرمولِ من برای بزرگیِ انسان amor fati است: یعنی انسان هیچچیزی را به گونهای دیگر نخواهد، نه در آینده، نه در گذشته، نه در هیچجای عالم هستی. یعنی انسان نهتنها چیزهای ضروری را به دوش بکشد، بلکه علاوهبر پنهان نکردنِ آن، عاشقق هم باشد. آرمانگرایی در چهرهی ضروریات دروغی بیش نیست.»
آخ میدانم که کمی گیج شدهاید. من هم به وقت خواندن این کتاب کمی گیج شدم و سرگردان. اما بگذارید بگویم که تمام اینها یک انتخاب است. اینکه به دنیای صرفا علمی بچسبی و ندانی که تا کجا روانت را سالم نگه میدارد و یا عاقبت امیدهایت را بیچونوچرا به سرنوشت بسپاری. آنوقت میتوانی به تلاشهایت ادامه بدهی و کوتاه نیایی.
کتاب در جایی به سه مرحله از دوران زندگی انسان و رشد و بلوغ فکریاش اشاره دارد:
کودکی، نوجوانی و سرانجام بزرگسالی.
• اگر در کودکی گیر افتاده باشیم، اگر آن بلوغ در ما رخ نداده باشد دائم به دنبال لذت بردنها و رنجها در ارزشهایمان هستیم. آنها را به عنوان پاداشی و یا اشتباهی خطاب میکنیم. دیدگاهی سیاه و سفید به جهان داریم. یک دیدگاه ۱۰۰ درصدی. اگر تایید بشویم، درست است. در مقابل سیاست افراطی، طغیانگر و پوچگرا هستیم. و انگیزههایمان؟ آه… آنها را تنها برای خودمان میخواهیم. بدون استثناء و بدون در نظر گرفتن عواقبش. لجبازیم و کلهشق و شعارمان این است که ما بهترین هستیم و تمام.
در مرحله کودکی نیاز داریم تا نهادهای قابل اعتماد و افراد قابل اتکا ا پیدا کنیم…
• و باز اگر در مرحله نوجوانی گرفتار شده باشیم ارزشها فقط قوانین هستند و نقش. اگر در روابطمان سختی ببینیم به جای آنکه به حلش بپرداریم وحشت کرده و کنار میکشیم. در این مرحله به دنبال تصدیق دیگران برای تصدیق ارزشهایمان هستیم. بیمارگونه به علم محدود خودمان چسبیده و انگیزههایمان را از همانجا تغذیه میکنیم. عملگرا هستیم اما آرمانی.
برای گذر از این مرحله نیاز داریم تا شجاعت از دست رفتهمان را پیدا کرده و به باور پذیرش بیقید و شرط پناه بیاوریم.
• و در نهایت مرحله بزرگسالی که رسیدن به آن سخت اما شیرین است. این مرحله همان مرحله ایدهآل ماست. ما ارزشها را سیاه و سفید نمیبینیم. آنها را فضیلت میپنداریم. میدانیم که روابط پر از سختی، آسیبپذیری و درنهایت شکست است. اما کوتاه نمیآیم. به آن آگاهیم و برای بهتر شدنش تلاش میکنیم. برای ارزشهایمان به دنبال تصدیق دیگران نمیگردیم. آنها را با درون خودمان هماهنگ میکنیم. به جای آنکه به عقل محدود خودمان چسبیده باشیم به سرنوشت و پذیرش آن میچسبیم. اینگونه انگیزهمان را دوچندان میکنیم. عملگرا و غیرآرامانی میشویم.
برای رسیدن به اوج در این مرحله نیاز به خودآگاهی پیوسته داریم و پذیرش سرنوشت.
بهگمانم حالا متوجه ماجرا شده باشید. حالا میتوانید به راحتی خودمان را در مراحل مختلف بررسی و مشکل را ریشهیابی کنیم.
یافتن ریشههای یک مشکل همیشه برایم دلچسب بوده اما یافتن جواب؟ دردناک است. چون ممکن است نیاز به تغییر داشته باشم و شرط رسید به جواب پذیرش تغییر است. پس کتاب را سریعتر به پایان رساندم و آنقدر جملات را بالا و پایین کردم که سرانجام به نتیجهای عجیب رسیدم. به عنوانی که میخواهم عینا تکرارش کنم «چرا بزرگ نمیشویم؟»
این سوالی بود که ذهن مرا نیز درگیر کرده و به اینجا کشانده بود. خندهای پهن روی لبانم مینشیند.
مارک منسن در کتاب میگوید که ما توانایی رهایی از آن مرحله کودکی را نداریم. ما توانایی مذاکره را نداریم. تا زمانی که لجبازیها و سرکشیهایمان برای رسیدن به خواستهای ادامه داشته باشد، ما بزرگ نخواهیم شد. ما نیاز به مذاکره و پذیرش سرنوشت داریم. بله همین است. جواب کوتاه است اما بهجا و عقلانی.
او در جایی دیگر تک جملهای را به کار میبرد که میخواهم با بیانش به این یادداشت بلند خاتمه بدهم. او میگوید: « رنج یک انتخاب است.»
به دیوارهای ترک خورده اتاق خیره میشوم. تکرار میکنم که بله. رنج یک انتخاب است و من خوب میدانم که چطور و کجا از آن برای رشد استفاده کنم.
2 پاسخ
از قبل با این کتاب آشنایی داشتم اما بیش از پیش مشتاق شدم.
یک کلمه هم به دایره لغاتم اضافه شد.(چندشناک)
موفق باشید.
باعث افتخار بندست که شما رو در سایت خودم میبینم. خوشحالم از این بابت… سپاس فراوان 🙂
البته واژه چندشناک یک واژه به ثبترسیدست اما خب من برداشتمش و حسابی به کار گرفتمش. از تلفظ این واژه در لابهلای جملاتم سرمست میشوم. خوشخوان است و خاص.