راستش این هزارمین باریست که داستان «بالماسکه مرگ سرخ» را میخوانم. هزارمین باریست که درمیان کلماتش غرق شده و با آن زنده میشوم. انگار که آن کلمات آشنا باشند و نزدیک. انگار که من هم در نوشتن دستی برده باشم. البته اگر افتخار نوشتنش را به دختر کوچکتان داده باشید. میدانید پدرجان اینروزها حسابی کفری و عصبی شدهام. آه مرا ببخشید. پاک از یاد بردم که نامهام را حداقل با سلامی خشک و خالی آغاز کنم. من کی اینقدر حواسپرت شدهام؟ مرا ببخشید. از سر ذوقزدگی به شما سلام میکنم.
این روزها آنقدر کتابهایتان را در بغل گرفته و کنج اتاق کز میکنم که انگار جدیجدی دیوانهشدهام. میگذارم سیاهی اتاق بر روی تنم بیفتد و پوست صورتم را لمس کند. حضورشان پررنگ است و حقیقی. کتاب را ورق میزنم و داستان محبوبم را میآورم. کلمات داستان را در آغوش میگیرم. به دنیایش فکر میکنم. لحظات آن در مقابل صورتم ظاهر و سپس زنده میشوند.
هیچوقت از علاقهام به این داستان (بالماسکه مرگ سرخ) برایتان گفته بودم؟ نمیدانم این مخاطبان کجومعوج شما چه منطقی برای انتخاب بهترین داستان دارند. چطور میتوانند چنین شاهکاری را نادیده بگیرند؟ چنین وحشت و دلهرهای را؟ آخر پدر جان این داستان مرا به فکر فرو برد. انگار که مرا به سمت خودش کشانده باشد.
راستش این کشش را در یک روز آفتابی معمولی که پشت میز تحریرم نشست بودم حس کردم. در لابهلای کلماتی که تایپ میکردم. انگار که آسمان آفتابی به کبودی گراییده و خورشید به پشت ابرهای تیره و سیاه پنهان شده باشد. آنوقت طوفان و باران آغاز شد. بارانی عجیب و غیرعادی. بارانی که به طوفانی عظیم آغشته شده بود. باد مشتهایش را بر دیوارهای خانه میکوبید و شیشهها را میلرزاند. دیدم که چطور سیاهی خورشید را بلعید. چنگالهای بُرَندهاش را دیدم که بر تن خورشید فرو برده بود. چنگالهای زشت و بیقوارهاش را.
آسمان که کاملا به سیاهی بدل شد باران شدت گرفت. شلاقوار بر شیشهها کوبانده میشد و تن آنها را میسوزاند. آب سیاه آرامآرام از درزهای پنجره به داخل خزید و دیوارهای سفید اتاق را سیاه کرد.
اما من از آنها روی برگرداندم و به نوشتن ادامه دادم. انگشتانم سریع و بیوقفه بر صفحه کیبورد کشیده میشد. آه پدرجان بابت بیان واژگان ناآشنا عذرخواهم. راستش فاصله زمانی ما تقریبا به اندازه ۲ قرن است. شما آن واژگان را متعلق به دنیای من بدانید.
بله میگفتم، من درحال فکر کردن به داستان وهمآلود و تراژدی «بالماسکه مرگ سرخ» بودم که چیزی به کلهام خطور کرد. فکری سراسر هیجان و البته خطرناک. همیشه به من هشدار داده بودید که به سراغ چنین بازیهایی نروم. اما آن روز اخطارهای شما در نظرم دروغین و مصنوعی آمد. انگار که خودتان پیشتر امتحانش کرده بودید. چشمانتان را از من برگرداندید و به آن سمت اتاق قدم برداشتید. میتوانستم قدمهایتان را از همینجا احساس کنم. درست مانند نگاهتان حقیقی بود.
اما من هم حق دارم که امتحانش کنم. پس اگر بگویم این بازی را با بازنویسی داستان شما آغاز کردم عصبانی میشوید؟ آنوقت آن را به رنگوبوی دنیای خودم آغشته کرده و سپس شاخبرگش دادم چطور؟ خدای من پدرجان مطمئن باشید که امانتدار خوبی خواهم بود. اصلا همین حالا آن را برایتان پست میکنم تا به من افتخار کنید. اما راستش میخواهم صدای خودم را در داستان بشنوم. این داستان برایم عجیب بود. اصلا آن را بگذارید به پای تمرینهای روزانهام برای نویسندگی.
میدانید وقتی کلمات داستان را مرور میکردم چه احساسی داشتم؟ خدای من اگر بگویم مرا سرزنش میکنید؟ ممکن است از دخترتان وحشت کنید؟ پدرجان من به وقت خواندن آن احساس قدرت کردم. تماما قدرت. قدرتی که تا به امروز احساسش نکرده بودم. انگار که به وقت خلق آن دنیا و آن کلمات در کنارتان حضور داشتم. نمیدانم شاید هم من بودم که آن را مینوشت. اما صبر کنید من آن داستان را طور دیگری مینوشتم. دراماتیکتر و وهمآلودتر. عجیب خواهد بود اگر بگویم که حسوحال آن لحظات را در تنم احساس کردم. من آن را به داستانی تلفیق شده با مونولوگنویسی بدل میکردم.
من آنجا بودم. در تکتک سالنهای رنگارنگ هفت تالار. در آن مهمانی بزرگ و باشکوه. من آنجا بودم و ترس آدمها را بو میکشیدم. بر نورهای رنگی منعکس شده از پنجرهها دست میکشیدم و آرام میخندیم. در میان مهمانها غوطه میخوردم و گاهی هم بر روی پاهایم میرقصیدم. آنها آنقدر به زندگی سرگرم بودند که مرا از یاد میبردند. قطرات باران بر شیشههای سالن میپاشید و صدای ساز موسیقی به صدای غمزده و آشفتهای بدل میشد. نوازندهها به مسخی ابدی گرفتار شده و خودشان را گم میکردند. دیگر آنها نبودند که مینواختند. من بودم که ساز میزد. ساعت بزرگ که با زنگ زدنش نیمهشب را نشان میداد دروازههای شهره بسته میشد. آنها گمان میکردند که میتوانند مرا پشت دروازهها منتظر نگه دارند. من همیشه با آنها بودم.
باز صدای موسیقی بلند میشد و جامهای دراز و باریک از نوشیدنی پر و خالی. اما هیچکدام از آدمیزادها نفهمیده بود که ریتم موسیقی تغییر کرده است. آنها نفهمیده بودند که شعله چلچراغها خاموش شده و سیاهی بر تنشان سایه افکنده است. تا آنکه خودم را به آنها نشان دادم. صدای فریادهایشان در پس سایههای سرخی که از پنجرهها منعکس میشد مرا به خنده وا داشت. خنده از سر حماقت آدمیزادها. من در میانشان ایستاده بودم و در زیر نور سرخ میرقصیدم. آرام و با موسیقی گوشنواز ویولنسل. وحشتان را به تمسخر گرفته بودم چراکه حضورم را غیر ممکن میدانستند.
اما من خود مرگ بودم پدرجان. خود آن موجودی که در پشت تکهپارچههای سفید مومیایی شده بود. همان بیچهرهای که در تاریکی میرقصید.
اما به خدا قسم که قصد نداشتم کسی را بکشم پدرجان. من به سراغ آدمیزادها رفته بودم اما قصد کشتنشان را نداشتم. قصدم تماشای وحشتشان بود. وحشتی که دستآخر موجب شد به من شلیک کنند. آه از این موجودات نفهم قدرنشناس. من آزاری به آنها رسانده بودم؟ چرا باید قصد کشتن مرا داشته باشند؟
نمیدانم چرا اما خودم را به مُردن زدم. بر روی زمین پهن شدم و اجازه دادم تا ابرها کنار بروند. نور مهتاب از سقف محدبی شکل و شیشهای بر تن بیشکل و شمایلم بتابد و سپس تنم را ذوب کند. گذاشتم تا آدمیزادها قهرمان این داستان باشند و آرام بر روی زمین آب بشوم. آسمان که با ابرهای کوچک سفید مزین شد خنده پهنی بر روی لبهایم نشاندم و چشمان نمادینم را بستم.
آن آدمیزادها آنقدر احمق بودند که گمان میکردند من مُردهام و آن آخرین نفسهای مرگ است. نمیدانستند که با صدای دوباره زنگ نیمهشب ظاهر خواهم شد. اما نه برای آنها. نه در میانشان. من در آن داستان آدمیزادها را قهرمان نشان میدادم. قهرمانهای دروغین که مرگ دروغین را کشته بودند. آنوقت میخندیدم و آرام از شهر بیرون میزدم. آدمیزادها را با دروغهایشان را تنها میگذاشتم. آنها لیاقت دیدن حقایق را نداشتند.
این بازی خطرناک من بود. من در کالبد مرگ با بالماسکهای سرخ به سراغ آدمیزادها میرفتم. اما نه برای کشتن آنها. نه برای تکهتکه کردنشان. برای تماشای وحشتشان. من وحشت آنها را دوست داشتم نه مرگشان را. خدایا من قدرت را در بندبند وجودم احساس کردم. انگار که جدیجدی در تن بیشکل مرگ رخنه کرده بودم. اما قانع بودم.. اما آدمیزادها با من حقیقیام مشکل داشتند. آنها تنها خواستار دور نگه داشتن من بودند درحالی که بالاخره روزی به سراغشان میرفتم. به زودی و با وحشیگری تمام. برای کشتنشان. مگر سرنوشت من غیر از آن خواهد بود؟ من مرگ سرخ بودم. مرگی که هرازگاهی در پشت بالماسکه سرخش پنهان میماند.
نه بگذارید این داستان را برایتان پست کنم. باید برایتان بفرستم تا شما ذرهذره کلماتم را احساس کنید. من میخواهم آن را به شما تقدیم کنم. باید همین حالا پستش کنم. اما… اما از آن میترسم که نکند برای ابد در جلد مرگ گیر بیفتم.
این همان خطری بود که گوشزد کرده بودید. «زیادی در جلد این نوع کاراکترها ماندن عاقبت خوشی نخواهد داشت.»
آه پدرجان کاش آن سالها من در کنارتان بودم و به شما میگفتم که نیاز نیست تا ابد در کالبد مرگ غمزده و تنها باقی بمانید. تصور مرگِ خودسخواسته شما برایم دردناک است و چندشناک. نباید آن شب تنهایتان میگذاشتم. نباید با عصبانیت سرم را پایین انداخته و به دنیای خودم باز میگشتم. شاید اینطوری شما را بیشتر در کنار پنجره اتاقتان میدیدم که درحال نوشتن هستید. مردی که تند و سریع با آن ماشین تایپ کلمات را خلق میکند. مردی که خالق دنیای وهمآلود و گوتیک قرن ۱۸ است. او خدای دنیای سراسر رازآلود و غمزده است. او پدر خیالی و استاد من است.
کسی چه میداند شاید من هنوز در جلد آن مرگ لعنتی گیر افتاده بودم که موجب مرگتان شدم. راستش هیچوقت به من نگفتید که آیا کاراکترهای ساختگی دنیای نویسندگی میتوانند حقیقی شوند یا نه. پدرجان من دیگر آن دختر بچه ۱۷ ساله نیستم. میدانم که امکان نخواهد داشت. میدانم که انتخاب مرگ و زندگی شما دست خودتان بوده است.
اما به گمانم اگر ما مواظب ورود سیاهیها به روح درونمان نباشیم تمام آن احساساتِ هولناک سرانجام حقیقی خواهند شد.
اصلا خدا مرا نبخشد اگر هنوز در کالبد همان مرگ بالماسکهپوش مانده باشم. کاش همین حالا بمیرم اگر هنوز احساس قدرت به من دست بدهد. نه دیگر نیست. دیگر قدرتی در کار نخواهد بود. من یک آدمیزاد معمولیام که روزی مرگ به سراغش خواهد آمد. اما پدرجان مرا ببخشید من میخواهم زندگی را انتخاب کنم. این انتخاب من است.
بله «زندگی» انتخاب من است.
تا ابد دوستتان خواهم داشت.
از طرف دختر کوچک شما به پدر نابغه و دوستداشتنیام ادگار آلن پو.
2 پاسخ
همم
ترکییب تخیل پدر و دختر چه جالب شده بود
تبدیل مرگ سرخ به زندگی سبز
مرسی از نگاه دقیق شما 🙂
پیشنهاد میکنم از داستانهاش بخونی حسابی کیف میکنی… .