اگر قسمتهای پیشین این داستان را نخواندهاید میتوانید از لینکهای زیر آنها را مطالعه کنید.
صدایی را از دور میشنوم که آرامآرام نزدیک میشود. صدای نفسهای آدمیزادها را. صدای قدمهایشان و صدای کلماتشان را.
«ببین زندست؟»
«نبضش را بگیر.»
«نه…نه به بدنش دست نزنید…»
و جملات دیگری که در لابهلای هیاهو گم میشود. هیاهویی که به صدای شلیک گلولهها آمیخته شده است.
یک نفر فریاد میکشد: «تکان خورد…»
مینالم: «شماها به رستاخیز مرگ اعتقاد ندارید؟» و میخندم.
یک نفر نزدیک میشود. آنقدر که میتوانم صدای نفسهایش را بیخ گوشم احساس کنم. چشمانم را باز میکنم و مچ دستش را میقاپم. در حالی که سعی میکنم چشمانم را به نور زنندۀ شعلههای آتش عادت بدهم تنم را از روی زمین بلند میکنم. سعی میکنم درد را در چهرهام به نمایش بگذارم. انگار که استخوانهایم تیر بکشد. خون از کتف چپم بیرون ریخته و حالا نیمی از یقه و لباسم را رنگین کرده. حتی به موهایم نیز نفوذ کرده است.
چهرهها یواشیواش در مقابل صورتم زنده میشوند. میشناسمشان.
اِلنور با قیافهای هراسان در حالی که سنگین و منقطع نفس میکشد، میگوید: «فکرکردم…»
و مابقی کلماتش را قورت میدهد. بغض گلویش را گرفته و ترس تمام بدنش را پوشانده است. میتوانم دست ببرم و ترسش را لمس کنم. شبیه به نوریست نامرئی و بیقرار که در تنش وول میخورد. هرچند چیزی غریب در وجودش مرا آزار میدهد. چیزی غیرقابل لمس. چیزی ناآشنا.
شعلههای آتش در پشت سرش سیاهی شب را شکافته و بیرون ریختهاند. بوی گند آتش و جنازۀ سوخته در بینیام میپیچد و گرما به سمتم هجوم میآورد.
میگویم: «چه اتفاقی افتاده؟»
و گلویم را با چند سرفۀ مختصر صاف میکنم. انگار که خاک گلویم را پر کرده باشد.
اِلنور میگوید: «به ما حمله کردند. گمان میکردم قرار است خودت این مسخرهبازی را کنترل کنی اما پس از آنکه آن شیطان را احضار کردی از هوش رفتی.»
آتش را با چشم دنبال میکنم که هر لحظه بیشتر شعله میگیرد. تنۀ درختان همچنان در آتش میسوزند و تلی از جنازه در دوردست دیده میشود. تلی که جنازۀ آدمیزادها و شیاطین را در خود جای داده است.
میتوانم ضجههایشان را بشنوم. صدای فریاد بیصدایشان را به وقت مرگ. چادرها آتش گرفتهاند و صفی از سربازهای سرگردان آن جلو به چشم میخورد. صفی نامنظم و آشفته. بدون هیچ فرماندهای.
شیاطینی را میبینم که در لابهلای سربازها میلولند و هرازگاهی تن و گردن آنها به دندان میگیرند. هرچند تعدادیشان ترجیح میدهند با شمشیر و تپانچه به آدمیزادها حمله کنند. میتوانم چشمان قرمز و صورتهای سفیدشان را از همین فاصله تشخیص دهم. تمامشان همچون آدمیزادها لباس پوشیدهاند و با شمایلی آدمیزادی به جلو پیش میروند. تنها تفاوتشان همان چشمان قرمز و صورت رنگپریدهشان است. البته اگر دندانهای بُرندهشان را نادیده نگیرم. دندانهایی که از بیخ لبهایشان بیرون ریخته و به خون آدمیزادها آغشته شده است. میتوانم تکه گوشت آدمیزادهایی را ببینم که از دهانشان آویزان شده است.
هرچند آنها هم ترسیدهاند و گاهی به وقت حمله به عقب خیز برمیدارند. انگار که تردید داشته باشند. تردید از کُشتن آدمیزادهایی که در مقابلشان قد علم کردهاند.
صدای شلیک که شنیده میشود سربازی را میبینم که سراسیمه به سمتم میدود. وقتی مرا زنده مییابد بر روی زانوهایش میافتد. میبینم که دست چپش قطع شده و خون از بازوی قطع شدهاش بیرون میریزد. خون سرخی که یکباره برفهای سفید را رنگین میکند. سرباز مینالد: «توان مقاومت نداریم… .»
این را میگوید و از حال میرود. خم میشوم و در حالی که سعی میکنم با فشردن جای خالی بازویش مانع خونریزی و مرگش شوم میگویم: «هنوز تمام نشده… نه هنوز نه… .»
سربازها حالا از اطرافم پراکنده میشوند و هرکدام به سمتی میدوند. انگار که خیالشان از بابت من راحت شده باشد. میروند که به نبردشان ادامه دهند. صدای غرش آتش در آسمان میپیچد و پشتسرش صدای فریاد آدمیزادها، شیاطین و دوباره شلیک.
شعلههای آتش را که دنبال میکنم متوجه میشوم محاصرهمان کردهاست. دایرهای پهن از آتش که تقریباً تا نیمۀ کوههای خاکستری بالا رفته است. درست از آن سمت شکاف کوه گرفته تا این سمت. دایرهای که توان خارج شدن از اینجا را به ما نمیدهد.
زیر لب میگویم: «عجب وضعیت اسفناکی… .»
اِلنور در حالی که بر روی پاهایش بالا و پایین میپرد میگوید: «کیت داری به چی نگاه میکنی؟ خواهش میکنم یک تصمیمی بگیر… دیگر هیچ کجا از این منطقه امن نیست. آتش ما را مجبور کرد که به اینجا بیاییم. آن بیشرفها راه فرار را هم بر رویمان بستهاند. میفهمی؟ کیت؟»
میبینم که بر بازویم چنگ انداخته. از روی شانه نگاهش میکنم و میغرم: «کدام احمقی این نبرد را رهبری کرده؟ این چه وضعیت اسفناکیه که راه انداختید؟»
صدای خشن آدامز را میشنوم که از پشت سرم شنیده میشود: «من بودم» به سمتش میچرخم. دست چپش را مشت کرده و حالا تپانچهای را به سمتم نشانه گرفته.
میگویم: «بیخیال… آن را اشتباهی سمت من گرفتی. میدانی که من…»
صدایی دیگر از پشت سرش شنیده میشود: «امیدوار بودیم که هرگز برنگردی… اینطوری به نفعت بود.»
به محض آنکه تیغۀ شمشیر از پشت سر به سمتم روانه میشود مچ دست حملهکننده را میقاپم و با چاقویی که امیدوار بودم هنوز در کمربندم پنهان مانده باشد به سمتش حمله میکنم. آن را به میان استخوانهای سینهاش فرو میبرم و به صدای شکافته شدن تنش گوش میسپارم. آنقدر بر دستۀ چاقو فشار میآورم که سرانجام دست از تقلا بر میدارد. مردی است مسن با قیافهای زار و وحشت کرده که حالا بر روی زمین افتاده است.
آدامز جلو میآید و مینالد: «این تو بودی که آن شیاطین را به این سمت کشاندی… و ما فقط گندکاریهای تو را سروسامان دادیم.»
میگویم: «و آنوقت توی احمق گمان کردی که میتوانی این جنگ را رهبری کنی؟»
میبینم که از پشت سرش رِدوود و کِلوتت بیرون میآیند. تپانچه در دستانشان میلرزد و به من زل زدهاند.
کِلوتت مینالد: «برای ما زنده ماندن مهم است.»
آه میکشم و بیخ گوش اِلنور زمزمه میکنم: «میتوانی بدوی؟ طوری که ابداً پشت سرت را نبینی؟ هوم؟»
اِلنور دستان لرزانش به بازویم میچسابند و بریدهبریده میگوید: «تو… تو دیگر کیت نیستی؟»
سرم را به چپ و راست تکان میدهم و میگویم: «اِلنور دست بردار. کیت سالها پیش مُرده و تو هنوز نگران آن بچهای؟»
و تپانچهام را از کمربندم جدا میکنم. آن را در کف دستان لرزان اِلنور میگذارم و به چشمان خیسش مینگرم.
صدای رِدوود را میشنوم: «بهتر است تسلیم شوی…»
اِلنور را به سمت جلو هل میدهم و میگویم: «خواهش میکنم بحث نکن. از اینجا برو. هرکجا که میتوانی. من تمام تلاشم را میکنم که از این جا خلاصت کنم.»
و فریاد میزنم: «برو… حالا…»
و در کثری از ثانیه به سمت آن سهنفر هجوم میآورم. اسلحه را از آدامز میقاپم و او را نقش بر زمین میکنم. هنوز چشمانش از حملۀ ناگهانی من متعجب مانده و برای رهایی از دستان من دستوپا میزند. اما پیش از آنکه مرا غافلگیر کند با گوشۀ تپانچه ضربهای به سرش میزم تا بیهوش شود.
صدای نفسنفسزدنهای اِلنور را میشنوم که حالا سعی دارد با شلیک به سمت شیاطین خودش را نجات بدهد. عرق از تمام تنش بیرون میریزد و از گلاویز شدن با شیاطین خسته شده است. اما هنوز چیزی عجیب در روحش وول میخورد. انگار که بیجهت میجنگد. انگار که… نمیدانم… . نمیتوانم همزمان به چند کار رسیدگی کنم.
تمرکز میکنم، با خواندن وِردی تنها راه ارتباطیام را با ادگار برقرار میکنم، فریاد میزنم: «ادگار نجاتش بده. لطفاً…»
هنوز جملهام کامل نشده است که کِلوتت ناشیانه به سمتم شلیک میکند. گلولۀ نقره گوش راستم را میشکافد و مایعی غلیظ را بر روی شانههایم روانه میکند.
از روی تن آدامز بلند میشوم و خودم را به کِلوتت میرسانم. سرم را به سمت چپ کج میکنم و با ضربۀ پا اسلحهاش را به سمتی دیگر پرتاب میکنم. دستآخر گلویش را میفشارم و تنش را از زمین بلند میکنم. او را در میان آسمان و زمین نگه میدارم. سربازهای آدمیزاد به سمتم میدوند و از دور فریاد میزنند که تسلیم شوم. چیزی شبیه به تهدید. شبیه به آخرین اخطار چراکه اسلحههایشان را به سمت من نشانه گرفتهاند.
میتوانم بوی باروت را لمس کنم که تا چند لحظۀ دیگر از درون لولۀ تپانچهشان بیرون میریزد. میتوانم زنده بمانم؟ هرچند تعدادشان بیش از دوازده عدد نیست اما همان تعداد کافی است تا کالبد زمینیام را تکهتکه کند در حالی که هنوز به این جسم نیاز دارم.
سربازها با صدایی گنگ و نامفهوم دوباره اخطار میدهند. آه میکشم و میگویم: «متاسفم»
و پیش از آنکه اجازه بدهم انگشتهای لرزانشان را بر روی ماشه حرکت دهند انگشتانم دست راستم را مشت میکنم. میگذارم سرما تمام تنم را بسوزاند. آنوقت چشمانم را میبندم و وِردی را فریاد میزنم. صدایم که به گوش شیاطین میرسد نزدیکترینها خودشان را در مقابل سربازها میاندازند. صدای شلیک که شنیده میشود پلکهایم میپرد و دهانم خشک میشود. نباید این کار را میکردم. اما چارهای نداشتم.
تن شیاطین با گلولههای نقره دریده میشود و آن تعدادی که برای بلعیدن بدن سربازها زنده ماندهاند از سروکلّۀ آنها بالا میروند.
کِلوتت به تقلا میافتد. ناله میکند. پوست صورتش زیر انگشتانم کشیده میشود و دستانش بیهیچ توقفی بر بازویم چنگ میاندازد.
میگویم: «میدانی لیزا[۱]… آه فکر کنم اگر با نام کوچک خطابت کنم بهتر باشد. حالا به من بگو لیزا اصلاً تا به حال به آن کلۀ پوکت خطور کرده شیاطین هم میتوانند مانند تو مادر شوند؟ میتوانند احساساتی آدمیزادی داشته باشند و زندگیای جداگانه؟ میدانی که آنها هم درست شبیه تو و امثال تو هستند؟ هوم؟ میدانی آنها هم حق زندگی کردن دارند؟»
و بر شکمش دست میکشم. میتوانم صدای آرام نفسهای جنینی را بشنوم. جنینی چند روزه که حالا در تن او وول میخورد.
آدامز از پشت سرم فریاد میکشد و ناسزا میگوید. انگار که بههوش آمده باشد. چقدر سریع!
لیزا که گویی از وجود بچه بیخبر است چشمانش گشاد میشود و هراسان. میبینم که به نفسنفس افتاده.
آدامز به سمتم حمله میکند. میگذارم نزدیک شود. هیچ کدامشان از حضور آن بچه خبر ندارند. هیچکدامشان. این را از روی ترس ناگهانیشان بو میکشم.
درست پیش از آنکه آدامز با آن تکه سنگ جمجمهام را خرد کند، لیزا را رها میکنم. خم میشوم و اسلحه را از روی زمین میقاپم. آنوقت شلیک میکنم. آدامز بر روی برفها میافتد و پس از تقلایی کوتاه بیحرکت میشود. تپانچه را به سمت لیزا میگیرم و میگویم: «شاید من مرگ باشم اما دلیل نمیشود آن بچه را بکشم.»
و اجازه میدهم لیزا با شوهرش خداحافظی کند.
رِدوود به من زل زده است. آن بچه هنوز زنده مانده؟ میبینم که به دور ران پایش پارچۀ سفیدی بسته که لکههای سرخ خون آن را رنگین کرده است. اصلاً تصور آنکه هنوز زنده مانده است مرا به خنده وا میدارد. این آدمیزاد نمیخواهد بمیرد؟ نه آنکه از مرگ وحشت داشته باشد، نه. او برای زنده ماندن در تلاش است. تلاشی ستودنی و عجیب. هرچند هنوز تپانچه در دستانش میلرزد. میگویم: «بیخیال پسرجان. نمیخواهم تو را به درک بفرستم. به خودت یک نگاهی بینداز. تو همینطوری هم مُردی بچه. آن ماسماسک را بگذار کنار. اما اگر میخواهی زنده بمانی بهتره به حرفهایم گوش کنی.»
میبینم که بر روی پاهایش خم میشود و از شدت درد به خودش میپیچد. سپس اسلحه را رها میکند. تسلیم میشود.
حالا شیاطین در چند قدمی ما ایستادهاند. میتوانم صورتهای خونآلودشان را ببینم. منتظر دستور من هستند؟ احمقها. میخندم و فریاد میزنم: «احمق نشوید من به شماها دستور نمیدهم. نه به شماها و نه به آدمیزادها. من فقط میتوانم شماها را به سمت مرگ هدایت کنم… همین.»
آنوقت انگشتان میانی دست چپم را خم میکنم و در مقابل سینهام میگیرم. دست دیگرم را در هوا تاب میدهم و همانطور که وِردی را زیر لب تکرار میکنم: «میتوانم حضورت را احساس کنم ادگار. زود باش به این نمایش کوفتی خاتمه بده عزیزم. به آن بیریختها دستور بده که جلوی شکمشان را بگیرند. اگر عقبنشینی نکنید این آدمیزادها دخل خودشان و سربازهایت را میآورند.»
میبینم که در مقابل صورتم ظاهر میشود. اما شکلوشمایلی مبهم و گنگ دارد. میگوید: «خوشحالم که برای ما دل میسوزانی… اما دیر شده… .»
اعتراض میکنم: «منظورت چیه؟ حال و حوصلۀ شوخی ندارم ادگار لطفاً تمامش کن. نمیتوانم این وضعیت اسفناک را تحمل کنم. همین الان هم حسابی گند زدهایم. اینطور که ما پیش رفتهایم دیگر هیچ خبری از آن صلح کوفتی نخواهد بود.»
«دیگر صلحی در کار نیست… همهچیز تمام شد…» مکث میکند. صدای نفسهای سنگینش را میشنوم. صدایی غمآلود و ناامید. صدایش میلرزد «کیت اگر هنوز آنجایی باید بگویم که به ما خیانت کردند. پس… پس تا جایی که میتوانی از آدمیزادها محافظت کن. من حواسم به شیاطین هست… .»
و تصویرش محو میشود. خدای من چه اتفاقی افتاده است؟ نمیفهمم.
میبینم که شیاطین یا از سروکلّۀ سربازها بالا میروند یا توسط گلولههای نقره و تیغههای شمشیر کشته میشوند. چشم میگردانم و آتش را دنبال میکنم. انگار که بیشتر و بیشتر شعله گرفته باشد. چیزی برای سوختن باقی نمانده اما هنوز پابرجاست. به طرز غیرعادیای محکم و مصمم بالا میرود.
به سمت دیگری خیره میشوم. سرم را کج میکنم و سعی میکنم چیزی را از لابهلای آن بلبلشو تشخیص دهم. بوی گند جادو در ذهنم وول میخورد. سعی میکنم نزدیکتر شوم اما این کالبد آدمیزادی مانعم میشود. مانعم میشود که جلوتر بروم. اما میتوانم احساسش کنم. حسی آشنا، بویی آشنا. شبیه به… . اما صبر کن… چرا اِلنور… چرا نمیرود و گورش را از این قتلگاه گم نمیکند؟
صبر کن… دارد چکار میکند؟
میتوانم حلقۀ نامرئی را ببینم که به سرعت به دورش تنیده میشود و به سمت آسمان میجهد. جادویی زمخت و سیاه. به محض آنکه انگشتانش را به سمت آتش میبرد شعلهها زبانه میکشند و قدرت آتش چندین برابر میشود.
خدای من… اِلنور؟ کار خودش بود؟
لحظهای میچرخد و به من زل میزند. انگار که بتواند صورت مرا از این فاصله ببیند. هرچند نمیتواند چراکه با چشم به دنبالم میچرخد اما مرا نمییابد. چشمانش برق میزند و لبخندی پهن بر لبانش مینشیند. چیزی زیر لب زمزمه میکند. چیزی که میتوانم با گوشهای زمینیام بشنوم: «کیت گند زدی احمق جان… حالا همهچیز به روال قبل برمیگردد.»
دستانم را مشت میکنم و همانطور که به درگیری شیاطین و آدمیزادها زل زدهام فریاد میزنم: «پس تو آن دوبههمزن عوضی بودی؟»
آتش بالاتر میرود و شاخههای درختان را نیز میسوزاند. میگوید: «هیچ وقت حواست به من نبود. هیچوقت…. آنقدر احمقی که تا چند دقیقۀ پیش هم به فکر نجات دادن من بودی.»
فوراً جواب میدهم: «خواستم نجاتت بدهم اما تنها راه فراری را که میشناختم به تو نگفتم چون…»
«بگو… راحت باش. چون مرا شناخته بودی؟ نه تو فقط شک داشتی. مطمئن نبودی. آن احساسات آدمیزادیات مانع دیدن حقیقت شده بودند… .»
«آن احساسات آدمیزادیام خواستار دادن فرصتی دوباره بودند.»
«چرت نگو احمق جان… تو سالهاست که به هیچکسی اعتماد نداری.»
«من به اعتماد تو نیازی نداشتم البته که تو سالهاست مرا نمیشناسی اِلنور… .»
همانلحظه میبینم که رِدوود با شیطانی گرسنه درافتاده است. پلک میزنم و به سمت او حمله میکنم. بازوی رِدوود را میکشم و همانطور که مانع ربوده شدن پسرک از میان انگشتانم میشوم فریاد میزنم: «میخواهی زنده بمانی یا نه؟»
و با مشت بر صورت شیطان ضربهای محکم میزنم و سپس او را بر روی زمین میاندازم و گلولهای نقره در قلبش خالی میکنم. به سمت رِدوود میچرخم، ادامه میدهم: «کِلوتت را بردار و برو. میتوانم یک راهی برای رفتنتان…»
کِلوتت جنازۀ شوهرش را به زحمت تا روی زانوهایش بلند میکند و فریاد میزند: «مُردهشورت را ببرند من هیچ جا نمیروم…»
آه میکشم و بازویش را چنگ میزنم. دستم را پس میزند و مینالد: «این وضعیت به خاطر تویه میبینی؟» و اشک از صورت گُر گرفتهاش پایین میچکد. میتوانم صورتش را به وضوح ببینم که حالا به گِل و خون آغشته شده است.
نفس عمیقی میکشم و او را از آغوش شوهرش جدا میکنم. به سمت رِدوود پرتابش میکنم و میگویم: «این تنها راه زنده ماندتان است… شاید بتوانیم… آخ… شاید بتوانی بچهات را نجات بدهی.»
کِلوتت فریاد میزند: «خیال داری میتوانیم به تو اعتماد کنیم؟»
در حالی که دستوپا میزند او را در آغوش میگیرم و میگویم: «هی گوش کن… برای اولین بار اعتماد کن. خواهش میکنم… در ضمن اگر قصدم کُشتن شماها بود تا الان زنده نمیماندید. میتوانستم خیلی زودتر از شرتان…»
آه میکشم و به صورت رنگپریدهاش مینگرم.
اِلنور در گوشهایم وزوز میکند: «همۀ این جانورهای احمق میمیرند و این نتیجۀ حماقت تویه کیت… .»
فریاد میزنم: «عوضی بیهمهچیز… . من درستش میکنم. مطمئن باش که درستش میکنم… اصلاً… اصلاً برای همین است که هنوز اینجایم. پس اگر گمان میکنی که میتوانی با آن جادوهای آبکیات مانعم بشوی کور خواندی اِلنور.»
میخندد و میبینم که از جایش تکان میخورد. انگار که مسیر جدیدی را پیش گرفته باشد. میتوانم مسیرش را ببینم… خدای من… نه نه… .
رِدوود مِنمِنکنان مینالد: «باید… باید چکار کنیم؟»
به سمتش میچرخم و میگویم: «نمیتوانم به زبان بیاورم. ممکن است آن ساحره صدایم را بشنود. مدادی کاغذی چیزی… خدای من.» شقیقههایم را با دو انگشت مالش میدهم. «پسرجان یک چیزی به من بده که بتوانم برایت ترسیمش کنم.»
کِلوتت باعصبانیت مرا ورانداز میکند. دستآخر مینالد: «ما بر سر کُشتن تو با اِلنور توافق کرده بودیم.» آب گلویش را قورت میدهد. «هرکداممان سهی در این ماجرا داشتیم. اما اِلنور برخلاف آنچه که توافق کرده بودیم این حصار آتش را ساخت… قرار نبود اینطور پیش برود. قرا نبود زنده زنده کبامان کند… .» و وقتی چشمش به جنازۀ شوهرش میافتد فریاد میزند: «لعنت به تو کیت… .»
دندانهایم را بر روی هم میسایم. لحظهای میخندم و بعد عرق را با پشت دست از پیشانیام پاک میکنم. نفس عمیقی میکشم و دستآخر میگویم: «خدایای من… .» مکث میکنم: «هیچکدام از این اتفاقها برایم مهم نیست.»
و آنوقت دست رِدوود را میگیرم و آرام مسیر را بر روی کف دستش میکشم. چندین بار مسیر مخفیای را که در شکاف کوهستان دیده بودم در کف دستش ترسیم میکنم. با انگشت آن را به او نشان میدهم و مطمئن میشوم که کاملا فهمیده است.
رِدوود آب گلویش را قورت میدهد و سرش را به نشانۀ تایید تکان میدهد. میگویم: «وظیفۀ توست که هرچه سرباز مانده را نجات بدهی پسرجان. متوجهی؟ برایم مهم نیست که چقدر میتوانی با این پای شَلت بدوی اما من از اینجا هوایتان را دارم. البته امیدوارم که بتوانم هوایتان را داشته باشم. هنوز نمیدانم دقیقاً چه کارهایی از دستم برمیآید. اما اگر قصدتان زنده ماندن است باید برایش تلاش کنید.»
سرش را تکان میدهد. شانههایش را میگیرم و فریاد میزنم: «قسم بخورد دنیل[۲]. قسم بخور که آن آدمیزادها را نجات میدهی.»
رِدوود جوان پشتش را صاف میکند و نفس عمیقی میکشد. آب بینیاش را بالا میکشد و سرش را به نشانۀ تایید تکان میدهد.
کِلوتت بازویم را میچسبد و به زحمت میگوید: «چـ…. چرا کمکمان میکنی؟»
با تعجب میغرم: «چرا؟» مکث میکنم و پس از چند نفسی عمیق میگویم: «چون من خود مرگم.»
الِنور هنوز میخندد. میگوید: «گمان میکنی نمیتوانم جایشان را پیدا کنم؟ کیت بچۀ احمق تو هم مثل آن پدر و مادرت احمقی. آخر چرا نذاشتید ما به روش خودمان پیش برویم؟ هیچوقت هیچ صلحی در کار نخواهد بود… نه تا زمانی که ما آدمیزادها نخواهیم. نه تا زمانی که پول بیشتری از کُشتن این جانورها گیرمان بیاید.»
رفتن رِدوود و کِلوتت را دنبال میکنم و میگویم: «حالا چه میخواهی؟ هان؟ این کُشتار شما آدمیزادهای حریص را آرام میکند؟»
«ما را؟ کیت عزیز دلم. دخترک شیرینم من تا زمانی که تو آن معشوقۀ شیطانیات را نکُشم آرام نمیشوم. میدانی برای کُشتن شما دو نفر چقدر گیر من میآید؟ میتوانم ارتقاء شغلی بگیرم و چندین سال آسوده زندگی کنم. به دور از تو و خواستههای مالیخولیایی و مزخرفت. به دور از آن عمارت پوسیدۀ خانوادگیات. من آزاد میشوم. آزاد از تمام دستورها و شنیدن غرغرهای تو. همۀ اینها به کُشتن شما دوتا بستگی دارد.»
فوراً وِردی را فریاد میزنم و میگویم: «ادگار نباید بروی سمت شرق… آنجا…»
خدای من… دستانم میلرزد و پاهایم سست میشود. دوباره به احساسات آدمیزادیام بازگشتهام؟ ترس؟ وحشت؟ نمیدانم.
اِلنور میگوید: «احمق عاشق. متشکرم که خیلی راحت جایش را لو دادی. نقطه ضعفهای آدمیزادی همیشه گند میزنند به همهچیز.»
و میبینم که به سمت شرق میدود. سریع و بدون هیچ وحشتی. دیگر نمیتوانم هیچ ترسی را در تنش حس کنم.
ناخواسته شروع به دویدن میکنم. میتوانم صدای نفسهای ادگار را بشنوم. صدای تقلایش برای زندهماندن در مقابل حملۀ آدمیزادها را. ردای بلند و سرخش زیر خون و گِل دفن شده و دستانش از تکان دادن آن شمشیر سنگین در هوا بیحس شده است. سربازانش بیوقفه جلو میروند و چندتایی در اطرافش جمع شدهاند.
سرعتم را بیشتر میکنم و از میان شیاطین و آدمیزادها میانبُر میزنم. اما سرعتم به اِلنور نمیرسد. از من جلوتر است. خیلی جلوتر.
چرا به نفسنفس افتادهام؟ چرا درد دوباره در تنم رخنه میکند؟ درد دهشناک آن زخم در کتف چپ و گوش خونآلودم دوباره بیدار میشود. بندبند بدنم تیر میکشد و مانع دویدنم میشود.
میتوانم صدای ضجههای درهمآمیختۀ آدمیزادها و شیاطین را بشنوم که حالا بر قلبم فشار میآورد. ضرباتی پیدرپی و هولناک. میتوانم اشک بریزم. ناگهان صورتم خیس میشود و دستانم میلرزد.
اِلنور میگوید: «کیت… کوچولوی من… تو چی با خودت فکر کردی دختر؟ گمان میکردی میتوانی با آن جثۀ بیرمق و مغز کوچکت برنده شوی؟ تو هیچی نیستی جز یک احمق متوهم.»
بر روی زانوهایم خم میشوم و کف دستانم را بر روی پاهایم میگذارم. درد دوباره در تنم میدود و بر سینهام لگد میزند. دست میبرم و قلبم را از روی پوست و استخوان لمس میکنم. قلبم میتپد. سریع و ناخواسته.
«کیت تو مُردهای یادت هست؟ به کلماتش گوش نکن…»
صدای ادگار را که میشنوم سرم را بالا میآورم. به آسمان شب زل میزنم و شعلههای آتش را دنبال میکنم که حالا تا آسمان پیش رفته است. قطرات اشک را با پشت دست پاک میکنم.
دستان لرزانم را نگاه میکنم که به خون و گِل آغشته شده است. مینالم: «من چکار کردم ادگار؟ من…»
لحظهای لمس دستانش را بر شانهام حس میکنم. به او خیره میشوم. به صورت استخوانی و موهای سیاهش. به تن خسته و بیحالش که به زحمت سرپا ایستاده. میگوید: «من کیت را کُشتهام. تو فقط داری خاطرات او را به یاد میآوری… کاری را که فکر میکنی درست است انجام بده دلبرم… تمامش کن… . وقتش رسیده که خودت خودت را بیدار کنی. زودباش من به تو ایمان دارم… .»
اِلنور میغرد: «هی دخترجان گوشت به من هست؟ آن کتاب رستاخیز مرگ صفحات دیگری هم داشت. تو هیچووقت آنقدر کنجکاو نبودی که تمام طلسمهایش را باطل کنی احمقجان. اگر میدانستی که آدمیزادها میتوانند مرگ را دوباره بمیرانند و به سردابۀ خودش بازگردانند هیچوقت وارد این بازی نمیشدی.»
نفسنفس میزنم و در حالی که حس میکنم دردها کاهش یافتهاند به جهان مقابل رویم نگاه میکنم.
درد… رنج… وحشت… تکهشدن… کشتهشدن… جنازه… بوی زمخت و چندشناک خون… صدای فریاد… ناله… ضجه و التماس. و حضور آتش. آتشی که دستانش را برای در آغوش گرفتنم باز گذاشته است.
دستانم را مشت میکنم و میگویم: «پدر و مادرم خوب میدانستند که چه چیزی را به من یاد بدهند و چه چیزی را برای تو نگه دارند اِلنور. تو آنها را دستکم گرفتی.»
میبینم که ادگار لبخند میزند. ناخواسته میخندم و دستپاچه به دویدن ادامه میدهم. با چشم به دنبال اسبی میگردم بلکه بتوانم خودم را سریعتر به ادگار برسانم. اما هیچ اسبی نیست. هیچ آدمیزادی در اطرافم پرسه نمیزند و هیچ شیطانی آنجا حضور ندارد. چادرها سوختهاند و گاریها آتش گرفتهاند. درختها میسوزند و آتش تلقوتلوقکنان قدرتش را به رخم میکشد.
جنازه. تا چشم کار میکند جنازه است و آتش. انگار که زمین از تمام جانداران خالی شده باشد. انگار که همهشان مُرده باشند.
اما یکباره از حرکت میایستم و به سیاهی شب زل میزنم. انگار که چیزی دیده باشم. چیزی دردناک. چیزی موحش.
اِلنور یکباره دستانش را بالا میبرد. همانطور که به نور سرخ خارج شده از انگشتانش خیره میشوم آرام نفس میکشم. آرام و بیصدا. اِلنور چیزی را زیر لب زمزمه میکند و میگوید: «حتی نمیدانستی که میشود با جادو شیاطین را هم کُشت. میدانستی؟ آره؟ میفهمم…میفهمم تو نمیخواستی آن را بپذیری.»
نفسم بند میآید و نالهای ضعیف سر میدهم. نالهای که به صدای زوزۀ باد شباهت دارد. صدایی که به نجوای مرگ آغشته شده است. همانکه رشتههای درهمتنیده و ضخیم نور را میبینم که به سمت کالبد ادگار روانه میشود از حرکت میایستم.
هیچ شیطانی نمیتواند در مقابل آن جادو مقاومت کند.، شک ندارم.
پلک میزنم. انگار که پلک زدن مانع دیدنم شود. رویم را بر میگردانم. اما تصاویر از هر سو به سمت مغزم هجوم میآورند. انگار که دیگر برای دیدنشان به چشمان زمینیام نیاز نداشته باشم.
ادگار که غافلگیر شده است ضربههایش در هوا بیپاسخ میماند و سپس از حرکت میایستد. انگار که خشکش زده باشد. میتوانم آن رشتههای سرخ نور را ببینم که همچون تیغی بُرنده تنش را میدرد و به سمت قلبش پیش میرود.
درد. درد را حس میکنم که یکباره به درون تنم میدود. دردی که حالا به من سرایت کرده است.
ناخواسته بر روی زانوهایم خم میشوم. انگار که مایلها با آن کالبد زمینیام دویده باشم به نفسنفس میافتم. خون سرخ که بر بدن ادگار جاری میشود اِلنور میخندد. حالا به سختی نفسهای ادگار را میشمارم. نفسهایی که بهزحمت از جسمش بیرون میریزد.
میتوانم صورتش را لمس کنم. صورت خونآلودش را. میتوانم آخرین کلماتش را بشنوم: «ما برای زندگی خلق نشدهایم…»
دستانم را جلو میبرم و میگذارم انگشتانم را لمس کند. میتوانم برای چند لحظهای لبخندش را ببینم. چند لحظهای که به اندازۀ یک پلک زدن هم دوام نمیآورد. ادامه میدهد: «تو چیزی مابین ما بودی… مابین شیاطین و آدمیزادها… .»
اما طولی نمیکشد که سکوت جهان را میبلعد. سکوتی چندشناک و دردآور. انگار که از خواب پریده باشم دوباره به نفسنفس میافتم و بدنم میلرزد. اما نه ترس. از خشم. خشم تمام تنم را میبلعد و صدای خندههای اِلنور به آن دامن میزند. میبینم که با همان جادوی چندشناکش کُشتاری به راه انداخته و شیاطین را تکهتکه میکند. بدونشک از کُشتن آنها لذت میبرد. میتوانم این را در نفسهایش احساس کنم که حالا به کینه آغشته شده است. دیگر از کُشتن آدمیزادها هیچ وحشتی ندارد. سر راهش آنها را هم سلاخی میکند. میگوید: «باید این بازی را تمام کنم کیت. هیچ موجودی نباید زنده بماند.» با حرکات دستش بدن شیطانی را از هم میدرد و ادامه میدهد: «زودباش بچه. خودت را نشانم بده. بگذار تمامش کنیم.»
دستانم را مشت میکنم و در حالی که نگاهم را از کالبد خونین ادگار میگیرم دندانهایم را بر روی هم میسایم و چشمانم را میبندم.
صدایهای زجرآور اطراف آرامآرام در گوشهایم حل و سپس خاموش میشوند. کف دستانم را برهم میسایم و اجازه میدهم تمام احساسات آدمیزادیام در کالبد زمینیام دفن شوند. خودم را کِشوقوس میدهم و نفسی عمیق میکشم. دردها فراموش میشوند و تنم معلق میماند. معلق در میان آسمان و زمین. سکوت. سکوتی عمیق و آرام روحم را پر میکند. میخندم. خندهای پهن تا بناگوش.
دستانم را در هوا تکان میدهم و در حالی که از کالبد کیت بیرون میآیم، میگویم: «بهتره برگردی به سردابۀ جهنمیات اِلنور. تو میخواستی مرگ را بکُشی؟»
و میگذارم دستانم کِش بیاید و عریض شوند. پاهایم را بر روی زمین میکوبم. همچون سُمهای غولآسایی که نیمی از زمین را میلرزاند. دستانم در هوا میلغزند و همچون دودی خاکستری رنگ جهان را میکاود. انگار که برای لحظهای جهان را در آغوش گرفته باشم. تمام ترسهایش را. تمام خودخواهیهایش را. تمام کینههایش را. اما نه… آن حس دیگر به آغوشی دلچسب شباهت ندارد. آن خود کینه است. شاید هم رستاخیز مرگ.
در مقابل اِلنور ظاهر میشوم و در حالی که بر بالای سرش ایستادهام نگاهش میکنم. از آن بالا شبیه به درختی است لاغراندام که توان حرکت کردن را ندارد.
فوراً خم میشوم و بیخ گوشش از حرکت میایستم. معلق در هوا. شبیه به دودی خاکستری رنگ اما حقیقی.
اِلنور هراسان به سمتم میچرخد و وِردی را زیر لب تکرار میکند. چیزی از نوک انگشتانش بیرون میریزد و مستقیماً به سمتم هجوم میآورد. اما پیش از آنکه مرا متوقف کند در هوا حل میشود. انگار که در مقابلم زانو زده باشد. النور بارها و بارها تلاش میکند.
آه میکشم و میگویم: «به خودت زحمت نده. همهچیز را که آن کتاب نمینویسند. خانوادۀ رابینسون خوب میدانستند که کدام صفحات را بسوزانند و کدام یکی را به دروغ تحویل تو بدهند. راستش پدر و مادر کیت همیشه آدمهای محتاطی بودند.»
به دور تنش میچرخم. میخواهم بدنش را برانداز کنم و ترسش را بو بکشم.
ادامه میدهم: «در ضمن کیت هیچوقت به تو اعتماد نداشت.»
چشمان هراسانش را میبینم که از خشم و وحشت لبریز شده است. فوراً وارد حلقش میشوم. میخواهم اعضای درونی بدنش را واکاوی کنم. میخواهم درد و رنج را به همراه خودم به درون تنش بکشانم. همچون شمشیری غولآسا که وظیفۀ تکهتکه کردن اعضای بدنش را دارد. از شدت درد فریاد میکشد و برای رهایی تقلا میکند. میخواهد با وِردهایش از شر من خلاص شود. چندین بار فریاد میزند و به خودش میپیچد. به موهایش چنگ میاندازد و ناسزا میگوید.
اما من با لذتی وصفناشدنی از درون به جمسش ضربه میزنم. همچون ضربات بیوقفۀ شمشیر. و وقتی مطمئن میشوم که دیگر توانی برای فریاد زدن ندارد به لاشهاش مینگرم که بر روی زمین پهن میشود. لاشهای که حالا خون سرخی از زیرش جاری شده است.
آنوقت میچرخم و در مقابل جهان فریاد میزنم: «این منم… خود مرگ… خواستم نقطهای امن باشم برای آدمیزادها و شیاطین. خواستم کمکتان کنم که چیزی جز سیاهی و سفیدی مطلق را بیابید. خواستم صلحی را برایتان بیاورم که روحتان را از درد و رنج نجات بدهد. هرچند که میدانستم دستآخر همهتان را میکشم. اما ارزشش را داشت که برای عمر کوتاهتان صلح را بپذیرد. من خواستار زندگیای آرام هستم. خواستهای که شماها فراموشش کردهاید. و در عوض شما احمقهای زباننفهم تصویری چندشناک از من ساختید. گمان میکنید چون از زندگی استقبال میکنم از مرگتان صرف نظر خواهم کرد؟ احمقهای کلهخر. خودتان خواستید که بر سرتان آوار شوم.»
صدایم در آسمان و زمین میپیچد و به مدد کوههای بیانتهای جهان منعکس میشود.
ادامه میدهم: «احمقها من آنقدر صبور هستم که برای کشتنتان پیشقدم نشوم و بگذارم از زندگی لذت ببرید. اما شما موجودات حریص، خودخواهید و کلهخر. پس این تاوان آدمیزادها و شیاطینی است که بخواهند رستاخیز مرگ را دستکم بگیرند و مرا انکار کنند. بله این منم؛ خود مرگ.»
و میخندم و میگذارم پژواک صدایم آرامآرام در جهان حل گردد.
[۱] Lisa
[۲] Daniel
پایان
قسمتهای پیشین این داستان: «رستاخیز مرگ-قسمت اول» – «رستاخیز مرگ-قسمت دوم» – «رستاخیز مرگ-قسمت سوم»