صدایی در مغزم وول میخورد. همچون افکاری کهنه و قدیمی که نمیدانم از کجا به درون ذهنم نفوذ کرده است. انگار که قرنها این افکار را در این روح لعنتی حبس کرده باشم. همچون جنونی که از ناکجا به درون تنت رخنه کرده باشد. انگار که مرگ در تنم زنده شده باشد.
شبیه جنونی اندوهناک که غم آدمیان را به دوش بکشد.
اندوهی که حالا در روح من وول میخورد و مرا مضطرب میکند. دستهایم را مشت میکنم و ملحفه را در زیر انگشتانم میفشارم. میدانم که خواب هستم. اما توان باز کردن چشمانم را ندارم. چشمانی که گویی از کنترل من خارج شده است. تنم در تخت غلت میخورد و دستآخر به دیوار که برخورد میکند از حرکت میایستد. دستها و پاهایم را جمع و در شکم مچاله میکنم. عرق از گردنم سرازیر میشود و تا انگشتان پایم پیش میرود.
میتوانم قطرات لزجش را بر بدنم احساس کنم که تنم را میکاود. تنی که دیگر برای من نیست. در خدمت من نیست.
موهایم به دور گردنم پیچیده است و حالا به گلویم فشار میآورد. میخواهم فریاد بزنم. فریادی که از درون این گلوی خشکشدهام بیرون بریزد و مرا از این جنون بیرون بکشد. میتوانم نور فانوسهای خیابان را از پشت پلکهای بستهام احساس کنم که حالا عقب و جلو میرود. نوری که بر سنگفرشهای پیادهرو سایه انداخته. همچون لکههای زردی که لحظهای بیرمق میشوند و لحظهای نورانی. معدهام تیر میکشد و استخوانهایم از درد میسوزد. صدای سُم اسبها را میشنوم که بر زمین کوبانده میشوند.
و صدای آدمیزادها را میشنوم که در آن حل شده است. صدایی که به زندگی آغشته شده هرچند مایلها از من دور است.
آه این جسم زمینیام، این کالبد دروغین و خاکیام. باید رها شوم.
اما… اما چطور باید خودم را از این جسم خارج کنم؟
میخواهم دست ببرم و آن تپانچه را بیابم. همانی که شبها در زیر بالشت پنهانش میکردم. همان تپانچه نقرهای را که سالها در کمربند چرمیام نگه میداشتم. همانی که گلولههای نقرهاش تن شیاطین را میدرد.
خدای من دیگر کارم به جایی رسیده است که خودم خودم را بکشم؟
شاید… شاید اینطوری اسباب زحمت دیگران نشوم. شاید آن اعتبار و شهرت لعنتیام نیز کمتر آسیب ببیند. لعنت به آن شهرت و اعتباری که به زور به خوردم دادهاند. من به هیچکدام علاقهای ندارم.
در تخت غلت میزنم و ملحفه را از روی تنم به کناری پرتاب میکنم. اما هنوز توان باز کردن چشمانم را ندارم. چشمانی که به گمانم در انتظار مرگ نشسته است. چشمانی که دیگر برایم هیچ اهمیتی ندارد. دیگر اهمیتی ندارد که آن هیکل کوفتی خودم را در آینه ببینم. این کالبد زمینی برای آن آدمیزادها افتخار است و برای من مایۀ ننگ. باید تمامش میکردم؟ اینطوری؟
اگر آن تپانچۀ نقره را در حلقم فرو میبردم و پس از مکثی کوتاه ماشه را میکشیدم چه اتفاقی میافتاد؟ مرگ مرا میپذیرفت؟ هرچند اگر چنین میشد در آن لحظه لبخندی پهن بر روی لبان خشکیدهام مینشست.
لحظهای که گلولۀ نقره جمجمهام را بشکافد و موهایم آرامآرام به خون غلیظ و گرم آغشته شود، میخندم.
میتوانم آن لبخند را تصور کنم. لبخندی که از سر لجاجت با زندگی بر روی لبانم نشسته.
اما اگر آنها مرا در چنین وضعیتی ببینید چه؟ فرماندهشان را که حالا با همان گلولههای نقره خودکشی کرده است. چه بلایی سرشان خواهد آمد؟ خبر خودکشی «آخرین شیطانکُش» تا ماهها تیتر اول روزنامهها میشود. بدونشک این خبر که به مرکز برسد آنها افرادی را برای جویاشدن علت مرگ آخرین بازماندۀ رابینسون[۱]ها میفرستند.
آخ خدا گمان میکنید که از سر دلسوزی است؟ از سر مرگ کسی که میراث خانوادگیاش را به باد داده؟ آن لعنتیها به اینجا هجوم میآورند تا این افتضاح را به سبک خودشان ماستمالی کنند. من برایشان جز یک سرباز لعنتی چیزی بیشتری نیستم. نه من و نه خانوادۀ کوفتیام.
من برای آدمیزادها نه آدمیزاد هستم و نه شیطان. من یک وسیلهام. عاری از هرگونه احساسات و دیگر ویژگیهای آدمیزادی.
و برای شیاطین دنیای درندشت؟ یک اسلحهام که ناچارند از من وحشت کنند.
اما اینها خواستۀ من نیست، هیچکدامشان. من به هیچکدام از این جهان سیاه و سفید تعلق ندارم. هیچکدام. من به کجا تعلق دارم؟ به مرگ؟
دست میبرم و بدنۀ سرد تپانچه را لمس میکنم. انگشتانم نقشونگارهایش را واکاوی میکند. نقوشی که از دیدنشان دچار سرگیجه میشوم و تهوع. آن نقوش حکاکیشدۀ ظریف که در ظاهر گیاهانی درهم گرهخورده درآمدهاند همان نقوش خانوادگی ماست. همان نشان قدیمی و بهظاهر پرابهتمان که تمام عمارت و بساط کوفتیاش را تزیین کرده. میتوانم چیپدگی آن نقوش را تصور کنم که به کمک تقارنی بینقص بر بدنۀ اسلحه حک شدهاند.
گیاهانی همیشه سبز که ما آن را «آزادی» مینامیم.
گیاه آزادی پیچک سمجواری است بر تن مرگ میچسبد تا سرانجام رها شود.
چطور؟ با کُشتن شیاطینی که برای آدمیزادها حکم مراسمی مقدس را دارد. آزادی دروغین ما در کُشتن شیاطین خلاصه میشود. البته که چندسالی است این شکلوشمایل در قالب «صلح» نمایان شده بود.
آخ از این فلسفهبافیهای چندشناک. آخ از این مزخرفات و چردنیات.
تپانچه را بالا میآورم و با چشمانی بسته آن را به سمت دهانم میبرم. میتوانم صدای زوزۀ باد را بشنوم که به صدای زوزۀ شیاطین آغشته شده است. همین نزدیکیاند. میتوانم صدای نفسکشیدنشان را بشنوم. صدای خُرخُرواری را که دستکمی از نفسهای آدمیزادها ندارد. باد در لابهلای درختان میپیچد و بر دیوارهای عمارت چنگ میاندازد. همچون چنگالی تیز و بُرنده اما مُشوق.
انگار که همهشان به انتظار مرگ من نشسته باشند. شبیه به صدای سمفونی شیرینی است که بارها شنیده بودمش. شاید در آن روزهایی که مادر زنده بود و باهم به صدایش گوش میسپردیم.
صدای برخورد قطرات باران به شیشه را که میشنوم سرم را به سمت پنجره میچرخانم. سرم را بر روی گردن کج میکنم. موهایم بر روی شانه میریزد و آرام بر روی تخت پهن میشود. میتوانم بوی نم و سرما را حس کنم که در زیر بینیام وول میخورد. و بوی خونی را که از دهان آن شیاطین تراوش میکند. انگار که همین نزدیکی باشند.
آسمان حالا با ابرهای سیاه و کدر پوشانده شده و باد شاخههای درختان را بر شیشهها میکوباند. میتوانم از پشت پلکهای بستهام ببینمش. صدای آدمیزادهایی را میشنوم که از طبقۀ پایین در گوشهایم وزوز میکند. میتوانم صدای دعا خواندشان را بشنوم و انگشتانی را ببینم که برای کشیدن صلیب بر سینهشان در هوا تاب میخورد. صدای زمزمه و ناله به آن اضافه میشود. همچون نالههایی دردآور به وقت مرگ.
خدای من، دوباره ترسهایشان را بو کشیدهام. چطور؟
این عمارتِ کوفتی ساکت است و آرام. دچار جنون شدهام؟ دچار ترس؟ دچار ترید؟ شک؟ من چکار کرده بودم؟ من همهچیز را نابود کردم؟ همهچیز؟
من سالها قبل مُرده بودم؟ مرگ مرا در آغوش گرفته بود؟
پس این کالبد زمینی، این چشمان بینا و تن خاکی از کجا آمده است؟
میتوانم صدای قدمهای سنگینی را بشنوم که در پشت در اتاق بر فرش دالان کوبانده میشود. صدای خُرخُری را که از دهان چندشاکی بیرون میریزد. میتوانم بوی مرگ را لمس کنم که حالا در هوا پراکنده شده است.
چشمان سرخی را میبینم که در چهرۀ رنگپریدهای جا خوش کرده. صورتی لاغر اما چندشناک. با دهانی که برای تکهتکه کردن گوشت تن آدمیزادها باز مانده است. هنوز گوشت تن آدمیزادی را به دندان گرفته. هنوز آثار خون بر دهانش پیداست و لباسش را رنگین کرده. خون از بیخ لبانش بیرون ریخته و تکهای گوشت بر آن آویزان شده. هرچند مابقی غذایش در حال جویدهشدن است که مستقیماً به معدهاش ختم میشود. معدهای تهوعآور که حالا مُردار آدمیزادها را در خود جای داده است.
چه کسی قربانی این شیطان شده بود؟ کدام یک از افراد عمارت رابینسونهای بخت برگشته؟
صدای نفسهایش حالا در مقابل صورتم شنیده میشود. نزدیک است و حقیقی. از دیورها عبور کرده یا آن در کوفتی اتاق بیچفتوبست مانده است؟ نکند؟ نمیدانم…
نزدیک است. میتوانم نفسهای متعفنش را بر گونههایم حس کنم. اما کدام یک از آن شیاطین بیهمهچیز از پلههای مارپیچ عمارت بالا میآید و مستقیماً از دالان عبور میکند تا پشت در اتاق من ظاهر شود؟
احمق نیست. شک ندارم که عاقلتر از اینهاست. پس نباید بیاحتیاط یک شیطان را در تن آدمیزاد بیدار کند و آن را از میان نگهبانها و خدمۀ عمارت عبور دهد تا بدون چونوچرا بیاید سروقت من. مگر… مگر آنکه به قصدی دیگر داشته باشد.
آخ خدای من…
اما صبر کن یک نفر دیگر هم اینجاست. میشناسمش. صدای نفسهایش را. میتوانم ترسش را احساس کنم. یک آدمیزاد. یک آشنا.
چشمانم را باز و فوراً شلیک میکنم. نفس در سینهام حبس میشود و قلبم تیر میکشد. بوی گوگرد در بینیام میپیچد و آنوقت بوی خون به آن افزوده میشود.
نفسی عمیق میکشم و به تن بیجان آن حیوان خیره میمانم که حالا بر روی زمین پهن شده است. خون از سینهاش بیرون میزند و سرخی چشمانش فروکش میکند.
او را همین امشب از مرگ بیدار کرده است. آن مرد را میشناسم. از آشپزهایمان بود. همانی که چند روز پیش مسموم شد و در حالی که در تخت اتاقش جان داد به سمت مرگ فرستاده شد. اما حالا… حالا او را از مرگ بیدار کرده و ناشیانه به سمت من فرستاده بود.
اما چرا؟ چرا امشب؟
«کِیت[۲] حالت خوب است؟»
اِلِنُور[۳] بدون آنکه توجهی به پشت سرش کرده باشد نگاهم میکند. آب گلویش را قورت میدهد و در حالی که دستانش میلرزد میگوید: «خواستم با تو صحبت کنم… مرا ببخش که بیخبر آمدم… .»
فوراً او را در آغوش میگیرم و در حالی که از سر دیوانگی میخندم میگویم: «نزدیک بود خودت را به کُشتن بدهی دوست قدیمی.»
سکوتی طولانی بینمان برقرار میشود. اما صدای نگهبانان که به گوشم میرسد سیگاری از جیب کتم بیرون میآورم که بر لبۀ صندلی آویزان مانده. سیگار را آتش میزنم به چشمان بینور مرد خیره میشوم.
یکی از نگهبانان سراسیمه مینالد: «بیشرف یکی از زنان عمارت را تکهپاره کرده.»
لحظهای به تن بیجان آشپز خیره میشوم. تمایلات آدمیزادی. تصمیمهای آدمیزادی. آه میکشم و سیگار را بر لبۀ دهانم میگذارم و موهایم را با ربانی پهن پشت سرم آویزان میکنم. همان که پکی عمیق به سیگار میزنم میگویم: «یک هشدار بود…»
النور چندین بار پلک میزند و لحظهای که جنازه را کف اتاق میبیند از جایش در میرود. با شک و ترید میگوید: «مطمئنی؟ اما این…»
نگاهی به چشمان وحشتکردۀ نگهبانان میاندازم و ترسشان را لمس میکنم و آرام به سمت النور میچرخم. اتاق در نفسنفسهای آدمیزادها غرق میشود.
میغرم: «این بیچاره را بردارید و ببرید پشت کلیسا خاکش کنید. نمیخواهم دوباره تنش را از خاک بیرون بکشند.»
جنازه که از اتاق بیرون میرود به سمت پنجره میروم. چفت آن را باز میکنم و اجازه میدهم باد سرد صورتم را خنک کند. النور جلو میآید و پنجره را میبندد. تهماندۀ سیگار را در جاسیگاری خاموش میکنم.
مینالد: «خواستم با تو صحبت کنم. نگرانت بودم.»
النور آب بینیاش را بالا میکشد و در حالی که با چشمان آبیاش نگاهم میکنم میگوید: «میدانی که میتوانی به من اعتماد کنی کیت؟ درست مثل دفعۀ گذشته. مطمئنی که نمیخواهی در تصمیمت تجدید نظر کنی؟»
موهای بلوندش در هوا تاب میخورد و بر روی شانههای ظریفش میریزد. رشته موهای سفیدش را از نظر میگذارنم که حالا از درون آن انبوه کاه طلاییرنگ بیرون ریخته است. میتوانم چروکها کوچک صورتش را دنبال کنم که ۴۰ سالگی او را فریاد میزند. آن لباس سفید و دامن پفدارش سعی دارد تا او را جوانتر نشان بدهد. اما نه آنقدر که مرا یاد مادرم نیندازد.
النور دستش را بر روی شانهام میگذارد و میگوید: «من مشاور خانوادگیتان هستم کیت.»
دستش را پس میزنم و بر لبۀ تخت مینشینم. در حالی که به دستانم خیره میشوم میگویم: «من مدتهاست که از تو کمک نخواستم.»
«و مشکل تو همین همینجاست دختر. گمان میکنی میتوانی همهچیز را کنترل کنی. کیت به من گوش کن. من نگرانت هستم. تو در این چندماهه حسابی عوض شدهای. رفتارت پرخاشگرانه شده و اصلاً به حرف هیچکسی گوش نمیدهی. حتی دیگر حاضر نیستی به حرفهای من…»
به میان حرفش میپرم: «من از تو کمک نخواستم چون نیاز داشتم وقایع را هضم کنم.» سپس آرام میگویم: «میدانی همین الان از مرگ نجات یافتی؟ او دنبال تو بود نه من. میدانست که به اینجا میآیی.»
النور نگاهم میکند و میپرسد: «چرا؟»
«لعنتی همیشه یک قدم از من جلوتر است.»
«کیت من نگرانتم.»
«اما دغدغۀ من چیز دیگهایست النور. خستهام میفهمی و زمانم رو به پایان است. به محض اینکه مرکز از تصمیمم باخبر شود که بدونشک تا الان شده است دستور دستگیری مرا خواهد داد. البته تا یافتن مدرکی که عدم صلاحیت مرا به عنوان شیطانکُش مشخص کند وقت دارم.»
و سرم را بر روی شانهاش میگذارم. انگار که شانههای مادر باشد. انگار که همین حالا داشته باشمش. زنده و حقیقی. انگار که از مرگ بازگشته باشد. میگویم: «من در این چندسال چکار کردم النور؟»
«تو برای نجات آدمیزادها تلاش کردی. همانطور که پدر و مادرت تلاش کردند.»
«خودت خوب میدانی که پدر و مادرم برخلاف آنچه که این جهان میخواست عمل کردند. حداقل تا پیش از آنکه به ۱۷ سالگی برسم. نمیدانم چه چیزی تصمیمشان را عوض کرد اما تا جایی که به یاد دارم آنها خواستار صلح بودند. صلح با شیاطین.»
«کاش میخندیدی و میگفتی که این فکر از ذهنت بیرون رفته کیت.»
دستهایم را مشت میکنم و میگویم: «اما دیگر نمیتوانم بخندم… .»
النور به چشمانم خیره میشود و مینالد: «میتوانیم همینجا حرفهایمان را چال کنیم و برویم پی زندگی تکراری خودمان.»
صورتم را با دستانم پنهان میکنم و مینالم: «النور… تو… تو بهترین دوست من در تمام ۲۷ سال زندگیام بودی. اما همانطور که توافق کردیم باید تمامش کنیم.»
«من وحشت کردهام کیت. از تصمیمی که دوباره همهچیز را برهم میزند. آرامشی که برایش جان کَندیم.»
سرم را بالا میآورم و از روی تخت بلند میشوم. دستانم را در هوا تاب میدهم و میگویم: «آرامش ؟ النور ما سالهاست که دوباره وارد جنگ با شیاطین شدیم.»
آه میکشم: «مرا ببخش النور. تو نباید این سختیها را تحمل کنی. نه به اندازۀ دو نسل. تو به اندازۀ کافی سختی کشیدی. پدر و مادر من به اندازۀ کافی دیوانه بودند.»
«و نتیجهاش را هم دیدند. کیت کوتاه بیا و بگذار همهچیز به روال قبل بازگردد.»
«نمیتوانم. اصلاً دست من نیست. مرا ببخش. اما دیگر دیر شده. حالا از همهچیز باخبره. باید آن سوگندهای دروغین را زیرپا بگذارم. اگر قرار باشد به دست آدمیزادها کُشته شوم بگذار آخرین تلاشم را برای بازگرداندن این صلح کوفتی انجام بدهم.»
با مشت بر پیشانیام میکوبم و ادامه میدهم: «خدای من النور من فقط دختری ۱۷ ساله بودم که چنین مسئولیت سنگینی بر دوشم گذاشته شد. باورم نمیشود که چطور پدرم مرا به چنین کاری وا داشته است. اصلا چطور دلش آمد؟ خدایا حالم بهم میخورد… فکر کردن به آن تمام تنم را میلرزاند. کاش همانجا، همان روز همهچیز تمام شده بود. اما نشد.»
«میتوانی همین حالا پشیمان شوی. میتوانم مانع فرستاندن آن نامهها بشوم.»
«النور، دوست من دیگر دیر است. او ما را وارد بازی کرده. اگر مطمئن نمیشد که آن نامهها به دست صاحبانش میرسد تو را زنده نمیگذاشت.» مکث میکنم: «لعنت به تو ادگار[۴] که همیشه یک قدم از من جلوتری.» و آرام میخندم. گونههایم قرمز میشود و گوشهایم داغ.
«پس اسمش این است؟ این شیطان جنسیت دارد؟ اما… اما چرا باید مرا بِکُشد؟»
«قصدش کشتن تو نبود. قصدش امتحان کردن من بود. آن نمایش کوفتی برای نشان دادن یک هشدار بود النور. برای آنکه مطمئن شود تو را در جبهه خودش دارد. وگرنه احمق نیست که از جسد یک آشپز مُرده استفاده کند و آن را درست از وسط عمارت به سمت ما بفرستد. همیشه کارش بینقص است.»
نفس عمیقی میکشم و دستآخر میگویم: «آن داستان کوفتی مرگ و رستاخیزیاش را یادت هست؟ همانی که در کتاب باستانی رستاخیز مرگ نوشته شده است؟»
«فکر کردم ذهنت خسته شده کیت. نگو که این هم به ماجرای پیشرو مرتبط است؟»
آب بینیام را بالا میکشم و دستانم را به دور بازوهایم حلقه میکنم. بازوهایم عریانم را ماساژ میدهم و دستآخر میگویم: «مادرم مدام از آن داستان لعنتی صحبت میکرد. درست پیش از خواب. به خاطر ندارم اما بهگمانم ۹ ساله بودم که تصویر سیاه و کدر مرگ در مقابل چشمانم شکل گرفت.
هرچند بعداً همهچیز را تخیلی، پوچ و بیاساس دانستم. اصلاً فکر کردن به آنکه مرگ بتواند شکلوشمایلی انسانی بگیرد و خواستار کشتار جمعی آدمیزادها بشود مسخره بود. بهگمانم زیادی حماسی و البته مزخرف میآمد. آخ النور من حتی مطمئن نیستم که همین شیاطین واقعی باشند. زمانی که تنشان را تکهتکه میکنیم حقیقی به نظر میرسند اما چیزی مدام در من فریاد میزند که دروغ است.
این شهرت، این کُشتار، این آرامش ظاهری برای من دروغ است. من دیگر خودم نیستم. نه آن کیتی که در ۱۷ سالگی میشناختم. من پر از دردم. پر از صداهایی که از ترس آدمیزادها بیرون میریزد. من پر از آشفتگیام. پر از سیاهی.
آه خدای من النور ما یکی از آن نسخههای کتاب رستاخیز مرگ را در کتابخانۀ عمارت داشتیم. میدانم که این را میدانستی و پدرم تو را هم تهدید کرده بود که مبدا به آن نزدیک شوی. خوب میدانی که کدام کتاب را میگویم. همانی که جلدی چرمین و تماماً سیاه داشت. همانی که خواندش در تمام زمین ممنوع است. آخ خدا میتوانم بوی چرمش با گذشت سالها زیر بینیام حس کنم. بوی تلخی که به خون آغشته شده بود. راستش آن کتاب را اتفاقی آنجا پیدا کرده بودم. هرچند کنجکاویام مرا به سمتش کشاند.
به محض آنکه انگشتانم جلدش را لمس کرد تنم لرزید. دندانهایم بر هم خورد و موهای سیخ شد. اما پس از چند لحظه دیگر ترس نبود که مرا به وحشت انداخت، حسی عجیب در روحم وول خورد که مرا به باز کردن کتاب ترغیب کرد. شبیه به نجوایی کوتاه و نزدیک. در آن صفحات کهنه اشکالی عجیب و خطی ناخوانا حک شده بود. سراسر آن کتاب با لکههای کوچک و بزرگ قهوهای تزیین شده بود که در کنار پارگیهای صفحات قدمت چندهزارسالهاش را به نمایش میگذاشت.
راستش هنوز نه از نوشتههایش سردرآورده بودم و نه خط و اشکال درهم گرهخوردهاش را که مادر مرا پیدا کرد. چهرهاش داد میزند که عصبانی شدهاست و کفری. برای یک هفته خوردن پورۀ سیبزمینی را برایم ممنوع کرد. آخ یک هفته نخوردن پورۀ سیبزمینی برای من حکم مُردن را داشت. اما رفتار مادر و پدر تغییر کرده بود. مادر بهانه میگرفت و پدر بر سرم غر میزد که عملکرد بهتری در مقابل معلمهای کوفتی داشته باشم. آنها عجیب شده بودند. آنها ترسیده بودند. و من ترسشان را حس میکردم. چیزی که پیش از ۱۷ سالگی کمتر احساسش کرده بودم.
پس دیگر آن کتاب را در اتاق مطالعه ندیدم. هرچند برخلاف میل باطنیام به محتویاتِ بیسروته آن کتاب، هرازگاهی به دنبالش میگشتم. و بالاخره آن را در یکی از طبقههای کتابخانه یافتم. از آن متنفر بودم در حالی که مدام و بیدردسر در مقابل چشمانم ظاهر میشد. به محض آنکه بازش کردم، متوجه شدم که هیچ خبری از نوشتهها و شکلها در آن نیست النور… پدر روی آن یک طلسم محافظتی گذاشته بود. این هوشمندانهترین روشی بود که مرا از خواندن چنین کتابی باز دارند. من حتی به آن اراجیفِ مرگ و بندوبساطش اعتقاد ندارم النور چه برسد به باطل کردن طلسمی.»
النور آهی میکشد و دست آخر میگوید: «پس چه چیزی باعث شد که دوباره آن را بخوانی؟»
به سمتش میچرخم و میگویم: «اما من هنوز نگفتهام که آن را خواندهام…»
النور میخندد و میگوید: «من تو را خوب میشناسم کیت. اگر قصد نداشتی که از قانونشکنیهایت بگویی هرگز بیانش نمیکردی.»
«بله… تو مرا خوب میشناسی النور… اما نه تمام چیزی که هستم را… پدر و مادر با تو صادق نبودند. حتی با من. با تنها و البته آخرین وارثشان. باید بگویم پدر آن طلسم را در تولد ۱۷ سالگیام به من آموخت. درست زمانی که یک هفته از شنیدن خبر کشتهشدن مادر گذشته بود. میدانی هنوز برای رفتن ناگهانی مادر به آن ماموریت کوفتی در شوک بودم که پدر مرا وادار به یاد گرفتن آن جادوها کرد. حتی نگذاشت برای مرگ مادر اشک بریزم. انگار که میخواست مرا از تمام تهماندههای احساسات آدمیزادیام دور کند.»
دستانم را برهم میمالم و ادامه میدهم: «میدانم که نگرانت کردهام. اما از دستم دلخور نشو اگر بگویم بهتر است بیشتر نگران خودت باشی تا من. ترس واکنشی است طبیعی برای آنکه به ما هشدار بدهد.» آه میکشم: «لطفاً حواست را جمع کن چون به کمکت نیاز دارم.»
آنوقت دست میبرم و زخمی را لمس میکنم که سالهاست در کتف چپم جا خوش کرده. زخمی عمیق که لمس آن تنم را میلرزاند. زخمی که از ۱۷ سالگی نحس با من زنده شده است.
چشمانم تیر میکشد و سردرد بر شقیقههایم فشار میآورد. انگار که صداها محو بشوند. صدای جهانی که مقابل رویم است. انگار که شب و روز درهم گره خورده باشد. انگار که دقایق از حرکت بایستد. انگار که دیگر خودم نباشم. میتوانم گرمایی را که از تنم بیرون میریزد احساس کنم. گرمایی زننده و سوزان.
النور پس از سکوتی طولانی میگوید: «صبر کن کیت… تمام اینها را گفتی که بگویی… تو… حالا… حالا که تکههای پازل را در کنار هم میگذارم میفهمم…» رنگ از صورتش میپرد و دستانش میلرزد. ترس. دوباره ترس به جانش میافتد. بریدهبریده میگوید: «پس… پس… باورم نمیشود… من… من تمام این سالها تکههای پازل را داشتم و متوجهاش نبودم. کیت این یعنی تو…»
میخندم و شمردهشمرده میگویم: «برای همین است که به تو اعتماد دارم النور. تو از تمام جزئیات ماجرا باخبری. از ناپدید شدن چند روزهام در آن ۱۷ سالگی. تو خوب میدانی که من چه کسی هستم. اما به زبان نیاورش. راستش جرئت شنیدش را ندارم. ممکن است پشیمان شوم.»
واژگان آن کتاب را که به یاد میآورم، دستهایم را مشت میکنم. من باید تمامش میکردم. آن صداها، آن جملات، آن حرفها. میتوانم صدای نفسهای النور را بشنوم، صدای تقلایش برای مقابله با ترس را، صدای زندگیای که در تنش جریان دارد را.
میتوانم بوی ترس النور را حس کنم. دست میبرم و سیگاری دیگر از پاکت بیرون میکشم. فوراً آن را بر گوشۀ لبم میگذارم. سیگار را آتش میزنم و به صدای جهان گوش میسپارم.
دستهایم مشت میشود. صورتم در آتشی ناگهانی میسوزد و تنم به لرزه میافتد.
تغییر. دوباره دچار تغییر شدهام؟ اما پس کی تمام میشود؟ چطور؟ کاش ساده باشد. کاش.
النور بریده بریده میگوید: «هی… باز دچار…»
خندهای بر روی لبانم مینشیند و نفسی عمیق میکشم. دود سیگار را از درون حلقم بیرون میریزم و میخندم. خندهای پهن و آرام. درست مانند لحظهای که برای اولین بار آن کتاب کوفتی را خوانده بودم.
میگویم: «دچار جنون شدهام. این جنون کوفتی مدام فریاد میزند که وقتم رو به اتمام است. انگار که آرامآرام مرگ را فرابخواند.»
و میگذارم عرق بر صورتم بنشیند.
[۱] Robinson
[۲] Kate
[۳] Elenore
[۴] Edgar
میتوانید پس از خواندن این قسمت، قسمت دوم، سوم و چهارم را از اینجا مطالعه کنید.
6 پاسخ
خوندمش. خوب بود. ولی به نظرم زیادی درونی بود.
آدم داستانهای فانتزی رو دوست داره بیرونی تر باشن و اتفاقات زیاد توش بیوفته.
ولی همش حول صحبت کردن و خیالبافی می گذشت.
منتظر ادامه داستان هستم😊👍
متشکرم از شما جناب انیس خوشذوق و پرانرژی. بدونشک از کامنتهای شما خوشنود میشم.
شما این سبک نوشتاری را بذار به پای سبک اختراعی من در ژانر موردعلاقم. البته من ترجیح میدهم که اسمش را گوتیک بگذارم تا تخیلی. هرچند تفکیککردن چندان مهم نیست. مهم تلفیقیه که عاشقشم. تلفیق زیرژانرهای وحشت. راستش در اصل من پیروی مکتب نوشتاری ادگار آلن پو هستم :))) هرچند حماسی را هم به آن اضافه کردم. آخر جانم در میرود برای لحظات نفسگیر این سبک. خدا میداند شاید در ناخودآگاهم به دنبال سبکیم که خودم اختراعش کرده باشم. فکر کنم تا الان متوجه شده باشید که بنده اکثر وقتها زاویه دید درونی در داستانهام دارم… .
خلاصه متشکرم بابت نگاه دقیقت… .
عالی بود کیت عزیزم، من عاشق اینم که مدام از درونیاتت میگویی در داستان، کیف میکنم از شدت دارک بودن و سیاه بودن داستان هایت، عاشق دنیایت هستم، طلسم و سیاهی و شیاطین و خیانت کاران…
دیوانه کننده بود داستانت(هنوز از شدت هیجان نفس نفس میزنم)
قربانت مبین عزیزم. چقدر خوشحالم که دوست داشتی. و چقدر شیرین احساستت رو نسبت به داستان گفتی. مرسی از محبتت. مرسی از توجهت. من هم به اندازۀ تو هیجانزده شدم از این شور و انرژیت… . کیت لبخندی پهن تا بناگوش تقدیمت میکند 🙂
بعد از مدتهاااا بالاخره چیزی خوندم که برای خوندن ادامهاش حاضرم شب تا صبح بیدار بمونم.
چه شروع جذابی👌
درود به قلمت محدثه و
درود به شجاعتت کیت عزیزم
احساس میکنم زندگی به قوه خیالم برگشته.
صدایی شبیه صدای باد در گوشم پیچیده که حاوی نام توست.
باید ادامه بدهم به شنیدن و دیدن
شاید من شاهد ماجرایی خواهم بود که درست جلوی چشمانم جان میگیرد و در رگهایم خون تازهای را به جریان درمیآورد.
مرسی ازت اِریاجانم… چقدر ذوق کردم کامنت تو رو میخونم… .
و من چه میتوانم بگویم در مقابل واژگانی که ابدا توان گفتنش را ندارم. اصلا حیف نیست کلمهای بگویم که این حسوحال خوب را برهم بزند؟ من به صدای واژگانت گوش دادم. من و کیتی که سالهاست در من مخفی بوده 🙂