خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

رستاخیز مرگ-قسمت دوم

رستاخیز مرگ-قسمت دوم

می‌توانید پیش از خواندن این داستان، قسمت اول را از اینجا مطالعه کنید.

رستاخیز مرگ-قسمت اول

«می‌رویم به سمت جنوب. در کوهستان خاکستری توقف می‌کنیم. می‌رویم به ملاقات شیاطین.» این را می‌گویم و در حالی که لیوان نوشیدنی‌ام را بر روی میز می‌کوبانم ادامه می‌دهم: «مفهومه؟ یا منتظر چیز دیگری هستید؟»

قورتی دیگر از الکل می‌نوشم و می‌گویم: «در ضمن از پورۀ سیب‌زمینی‌تان لذت ببرید که دیگر خبری از آن نیست.»

یک نفر از جایش بلند می‌شود و می‌نالد: «دارید ریسک بزرگی می‌کنید فرمانده‌. بگذارید مخالفت کنم.»

چهره‌ها را از نظر می‌گذرانم. چهره‌های معترضی را که به عنوان زیردستانم به دور میز جمع کرده‌ام. تنها ۴ نفر. آن‌ هم آدمیزادهایی که تمایلی به دیدنشان ندارم. نفس‌ها به شماره می‌افتد. می‌توانم احساسش کنم. صدای نفس‌هایی را که به دیوارهای سبز و کدر اتاق فشار می‌آورد و دست‌آخر در گوش‌هایم منعکس می‌شود. دانه‌ای انگور در دهانم می‌اندازم و پس از آنکه حسابی آن‌ را به دور دهانم می‌چرخانم می‌گویم: «آقای آدامز[۱] تا به حال سمفونی سیزدهم وُنر[۲] را شنیدی؟»

آدامز از روی صندلی بلند می‌شود و در حالی که بر روی میز خم شده است می‌نالد: «نه فرمانده… اسمش هم به گوشم نخورده… .»

و هاج‌وواج نگاهم می‌کند. تصاویر نقاشی‌شدۀ پشت سرش را از نظر می‌گذارم و پس از آنکه سعی می‌کنم صورت مادر را به خاطر بیاورم می‌گویم: «مشخص است که نشنیده‌ای مرد. آن سمفونی را ویولونیستی ساخته بود که جز خانواده‌ام و افراد این عمارت هیچ احدی از آن چیزی نمی‌دانست. یک سمفونی تراژدی که تنها به ساز ویولن بسنده کرده است. ریتمی ملایم و البته سوزناکی دارد. تن آدمیزاد را مورمور می‌کند. آن موسیقی یک هدیه بود. می‌دانی نوازندۀ آن کی بود آدامز؟»

آدامز غرغری زیر لب می‌کند و می‌گوید: «اما فرمانده ما با مسائلی مهم‌تری…»

دستم را به نشانه‌ی سکوت بالا می‌برم. ادامه می‌دهم: «آن موسیقی را شیطانی نوشته بود که پدرم با او وارد مذاکره شد. مادرم یکی از آن صفحه‌ها را همیشه در همین اتاق نگه می‌داشت. می‌دانست که روزی نیازش داریم.»

سکوتی عمیق در سالن پخش می‌شود و دیوارها ترق‌وتروق می‌کنند. سایۀ آن ۴ آدمیزاد بر دیوارهای تیره کِش می‌آید و سپس آرام می‌گیرند. درست در بیخ گوش من.

ناگهان فریاد می‌زنم: «مارگریت[۳] یکی از آن صفحه‌ها بیاور. می‌خواهم آن شاهکار خانودگی‌ام را به نمایش بگذارم.»

آدامز نفس عمیقی می‌کشد. می‌بینم که بیخ چشمان چروکیده‌اش می‌پرد و دندان‌هایش برهم کشیده می‌شود‌. موهای سفید و بلندش بر روی شانه‌ها آویزان می‌شود و چروک‌های صورتش به گردن و سپس تنش سرایت می‌‌کند. صورت گندمی‌اش زیر نور چراغ‌ها آتش می‌گیرد و سپس می‌سوزد.

می‌گوید: «می‌دانید که این کار ممنوع است بانو؟ سال‌هاست که دیگر صلحی در کار نیست. سال‌هاست که زمین دوباره به دو تکه تقسیم شده. ما در مقابل شیاطین. من نمی‌گذارم هیچ ملاقاتی با شیاطین شکل بگیرد.»

می‌خندم و می‌گویم: «خدای من… هنوز… گمان می‌کنی من نمی‌دانم چرا دستور اعدام پدرم را امضا کردی جناب آدامز؟»

کلوتت [۴] به حرف می‌آید: «پس ما اینجا چکار می‌کنیم؟»

دستی به چانه‌ام می‌کشم: «هوممم. سوال خوبیست خانم کلوتت. به عنوان یک پیام‌رسان خوب می‌دانی که چه سوالی را بپرسی تا آن را به نفع خودت مستقیماً به مرکز برسانی.»

نفس عمیقی می‌کشم: «اما سوال من این است. شماها اینجا در عمارت من چه غلطی می‌کنید؟ خب بگذارید بگویم. شماها بوی پول به دماغتان خورده. خواستید که دوباره طعم خوشبختی را بچشید و از آنجا که به حقوق بخورونمیر مرکز راضی نشدید پس به درخواست من جواب مثبت دادید و آمدید. هرچند هیچ‌کسی فراموش نخواهد کرد که والدینم برخلاف تمام عقاید شیطان‌کُش‌های نسل‌درنسلمان قصد داشتند تا با شیاطین از در صلح وارد شوند. آن‌ها تلاششان را کردند هرچند آدمیزادهای زبان‌نفهم قادر به پذیرشش نبودند پس دوباره جنگ‌ها شروع شد.»

سکوت می‌کنم و نقوش قالی را از نظر می‌گذارنم. سپس نگاهی به چوب‌های نیم‌سوز داخل شومینه می‌اندازم که گرمایش تن عرق‌کرده‌ام را می‌سوزاند. به یقۀ لباسم چنگ می‌اندازم و سپس می‌گویم: «می‌توانستید همان حقوقتان را بگیرید و بعد با خیال راحت زندگی کنید. البته که ترس حملۀ همیشگی شیاطین خواب را ازتان گرفته است. می‌توانم حسش کنم. پس جز پول دلیل دیگری هم داشتید. کسی چه می‌داند شاید خواستار صلحی دوباره هستید.»

آه می‌کشم. «پس بگذارید روراست باشیم. من به شماها پول می‌دهم و ما به کمک هم غیرقانونی‌ترین کار را انجام می‌دهیم. هوم؟»

مارگاریت سراسیمه در حالی که صفحۀ گرامافونی را در دست گرفته وارد می‌شود.

به سمتش می‌رم: «خدا خیرت بدهد. چقدر به این موسیقی نیاز داشتم.»

همان‌طور که نگاه آن آدمیزادها را دور می‌زنم صفحه را بر روی گرامافون می‌گذارم.

صدایی زنانه اما قوی در سالن می‌پیچد. النور می‌گوید: «باید به او اعتماد کنیم. شاید بتوانیم به این مصیبت پایان بدهیم.»

سوزن را بر روی صفحه می‌گذارم و صدای ویولن که در اتاق پخش می‌شود لبخندی عمیق می‌زنم. انگشتانم را در هوا تاب می‌دهم و به منظرۀ بیرون خیره می‌شوم. به باغی که درختان خشکیده و پلاسیده‌‍‌اش در مقابلم قد علم کرده است. به آخرین نفس‌های آفتاب که حالا بر آن سمت غربی باغ کشیده شده است. انگار که دستی بر سر و روی درختان بکشد و آن‌ها را به سمت مرگ سوق دهد.

می‌گویم: «اما من هیچ اعتمادی را در این اتاق احساس نمی‌کنم.»

و فوراً به سمتشان می‌چرخم: «تا زمانی که بحث پول در میان باشد به هیچ‌کدامتان اعتماد نخواهم داشت. پس جناب آدامز تک‌به‌تک حرف‌هایم را به مرکز تلگراف می‌کنی. البته که ناچارم خودت را هم به آنجا بفرستم. هرچند همسرت را که با نام فامیلی مستعار کلوتت می‌شناسیم اینجا نگه می‌دارم. می‌دانی ناچارم که از شما تقاضا کنم تا با مرکز صحبت کنی تا دوباره سربازهایم را به من برگردانند. نمی‌دانم دقیقاً از چه ترفندی کمک خواهی گرفت. خودت آن را حل‌و‌فصل کن. ناسلامتی شما دیپلمات هستی. راستش قصد دارم که دوباره با شیاطین وارد مذاکره شوم. هرچند حال‌وحوصلۀ دردسرهایشان را ندارم اما نمی‌توانم قبل از مرگ به تماشای تکه‌تکه‌شدن شما آدمیزادها بنشینم. پس تضمین کن که پیش از اعدام من برای آخرین بار رضایت مرکز را به دست می‌آوری.»

«اما این اصول کار ما نیست…»

صدای زمخت و نابالغ رِدوود[۵] را می‌شنوم که هنوز ۱۵ سالش کامل نشده. به سمتش هجوم می‌برم و شانه‌هایش را چنگ می‌اندازم. صورتش را بر روی میز چوبی می‌چسبانم و در حالی که با دست دیگرم مانع تقلایش می‌شوم می‌غرم: «اوه خوب شد تو هم در جمعمان هستی. آخرین باری که دیدمت هنوز چهاردست‌وپا بودی پسرجان. می‌دانم که چرا اینجای؟ وقتی پدرت کشته شد و مادرت از خانه فرار کرد تو درمانده شدی و در جواب نامه‌ام درخواست مثبت دادی. البته پس از آنکه خواهر و برادرهایت از خانه بیرونت کردند و تو در میخانه‌ها پلاس شدی. تو حسابی دردسر درست می‌کنی پسر. حتی حالا که به عنوان مهمان من اینجایی… اما با من روراست باش پسرکه هرزه؟ در اصول کاری تو هست که با زنان عمارتِ من…»

کمی مکث می‌کنم. می‌توانم صدای خرد شدن جمجمه‌اش را حس کنم، صدای فریادش را، صدای تمنایش برای رهایی از مرگ را.

هیچ کدام از افراد اتاق از جایشان جم نمی‌خوردند. اما صدای ترس‌هایشان در موسیقی غم‌زده حل می‌گردد. می‌بینم که خون باریکی از بینی پسر بر میز نقش می‌بندد. او سزاوار چنین مرگی بود؟ برای چنین چیز بی‌اهمیتی؟

اما نه او در بیدار کردن آن مرد آشپز نقش داشت. او خودش به تنهای به ملاقات شیاطین رفته بود. می‌دانستم که کار خودش است. از معشوقه‌اش شنیده بودم.

فریاد می‌زنم: «اعتراف کن بچه… می‌دانم که آن شب تو آن جنازه را از تابوت بیرون آوردی تا برای کُشتن مشاور شخصی من نقشه بکشی.»

صدای زمزمه‌ای در اتاق می‌پیچد. صدای وحشت. پسر در زیر انگشتانم می‌نالد: «نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنید.»

سرش را از روی میز بلند می‌کنم و دوباره آن را بر روی میز می‌کوبانم. صدای برخورد جمجمه بر سطح میز با صدای موسیقی هم‌خوانی دارد. انگار که یکی باشند.

انگشتان دست سرد و لاغر پسرک را در مشت می‌گیرم و فوراً به سمت چپ می‌پیچانم. صدای فریادش در اتاق می‌پیچد و نگهبانان را وادار می‌کند که به سمت اتاق بدوند. می‌بینم که در لباس نظامی‌شان از ترس وا رفته‌اند و تپانچه‌ها در دستانشان می‌لرزد.

آه می‌کشم و فریاد می‌زنم: «بیرون… بروید بیرون…»

و همان‌طور که به سمتشان می‌چرخم خشمم را بیرون می‌ریزم. یکی یکی از در بیرون می‌روند. مجدد فریاد می‌زنم: «آن دختره را بیاورید ببینم.»

النور را می‌بینم که هراسان این نمایش مضحک را تماشا می‌کند. همه‌مان به تماشای این نمایش چندشناک نشسته‌ایم. حتی من. راستش گمان می‌کنم دیگر خودم نیستم.

وقتی رزیتا[۶] را به داخل اتاق هول می‌دهند نفس عمیقی می‌کشم. زیر لب دعا می‌کنم که فوراً به حرف بیاید وگرنه ناچارم به این وضعیت اسفناک ادامه دهم.

رزیتا به خودش می‌لرزد و مدام به پسر نگاه می‌کند. همان پسرک مو طلایی‌ای که حالا به هق‌هق افتاده است.

دختر یک سروگردن از کوچک‌ترین پسر خاندان رِدوود بلندتر است. از چهره‌اش پیداست که بزرگ‌تر از اوست. خدای من تو این عمارت خراب‌شده چه خبر است؟

می‌گویم: «زود باش رزیتا… اعتراف کن پس از اینکه از اتاق این پسرک خوش‌تیپ بیرون آمدی چه اتفاقی افتاد. زود باش دختر. درست همان‌طور که چند روز پیش آمدی پیشم و گفتی.»

رِدوود زیر دستانم تقلا می‌کند و می‌نالد: «کثافت بی‌همه‌چیز حق نداری حرف بزنی…» فشار دستم را بر روی سرش بیشتر می‌کنم و منتظر کلمات دختر می‌مانم.

آدامز مداخله می‌کند: «بهتر است تمامش کنید فرمانده. این راهش نیست…»

صدای لرزان النور شنیده می‌شود: «اگر خودتان هم مورد حمله قرار می‌گرفتید همین را می‌گفتید جناب آدامز؟»

اتاق دوباره ساکت می‌شود. البته هنوز صدای نالۀ پسرک و هق‌هق دختر شنیده می‌شود که قاطی موسیقی شده است.

کلوتت از جایش بلند می‌شود. لباس سیاه و ردای خاکستری رنگش در هوا تاب می‌خورد. موهای مشکی‌ کوتاهش گردن بلندش را بلندتر نشان می‌دهد. می‌غرد: «من دیگر تحمل این بازی را ندارم. می‌روم و عدم صلاحیت فرمانده را گزارش می‌دهم.»

می‌گویم: «جدی؟ می‌دانی خانم کلوتت من مشکلی با آن گزارش شما نخواهد داشت چراکه دیر یا زود مرا هم اعدام می‌کنند. فقط می‌ترسم که زنده به مرکز نرسی. راستش گمان می‌کنم که شیاطین از نقشه‌مان باخبر باشند و می‌دانند که چه کسانی در جبهه‌شان خواهند بود.»

به آدامز اشاره می‌کنم: «البته که نمی‌خواهی پیش از شیاطین آدم‌های من شوهرت را در راه بازگشت بکشند؟ هوم؟»

کلوتت به سمتم می‌چرخد و هراسان می‌نالد: «تو دیوانه شدی کیت. دیوانه.» و با اخم‌های درهم فرو رفته به صورت خون‌آلود رِدوود نگاه می‌کند.

النور دستش را بر روی شانۀ کلوتت می‌گذارد و می‌گوید: «این یک راه است برای زنده ماندن. بهتر است همین‌جا بمانید.»

آدامز می‌غرد: «پس ما گروگان‌هایتان هستیم؟»

نفس عمیقی می‌کشم: «یک همچین چیزی جناب آدامز. با این تفاوت که می‌توانم مدتی بیشتر زنده ماندتان را تضمین کنم.»

رزیتا از آن سمت اتاق می‌نالد: «ما را ببخشید فرمانده… من… من… » و صدایش از گریه خفه می‌شود.

اما پس از سرفه‌های متعدد می‌گوید: «آن شب جناب ردوود عجیب شده بودند. خشن و بی‌روح. نگرانشان شدم پس دنبالشان کردم. نمی‌دانم چطور اما سر از قبرستان اِگرتون[۷] در آوردم. آنجا بود که دیدم جناب رِدوود جنازۀ پیردمردی را از خاک بیرون کشیدند. اما بعد متوجه آن سایه شدم.»

چند باز سرفه می‌کند و ادامه می‌دهد: «آن سایه را دیدم که یواش‌یواش شکل‌وشمایلی انسانی به خودش گرفت و بعد با چشمان قرمزش به من خیره شد.»

صدایی همچون ناله در اتاق شنیده شد. صدایی که همزمان زمزمه می‌کند: «شیطان…»

نفس عمیقی می‌کشم و زیر لب می‌گویم: «بالاخره شروعش کردی ادگار… خوش آمدی.»

رِدوود را رها می‌کنم. پسرک از شدت درد به خودش می‌پیچد و بر روی زمین غلت می‌زند. خم می‌شوم و با دقت انگشتانش را بررسی می‌کنم. می‌گویم: «هی خودت را جمع‌وجور کن پسرجان. انگشتانت هیچ مرگشان نمی‌شود…» و دستمال سفره‌ای را از روی میز برمی‌دارم و به دستش می‌دهم. می‌گویم: «کارت خوب بود پسرجان. خوب به حرف‌هایش گوش دادی. اما خودمانیم چه وعده‌ای به تو داده بود که خامش شدی؟»

رِدوود دستمال را با دست دیگرش چنگ می‌زند و صورتش را پاک می‌کند. در حالی که از ترس می‌لرزد می‌نالد: «برو به درک…»

در حالی که نگاهش می‌کنم می‌گویم: «کاری کردی که از دعوتت پشیمان بشوم بچه. هرچند وظیفه‌ات را انجام دادی. ما باید هم‌دیگر را امتحان می‌کردیم. و خب حالا به ما اعتماد دارد.»

و فریاد می‌زنم که پزشکی بیاید و او را ببرد. ادامه می‌دهم: «در ضمن حواست را جمع کن که با چه کسانی خوش می‌گذرانی. حداقل در عمارت من کثافت‌کاری راه نینداز. وگرنه دفعۀ بعدی جدی‌جدی به درک می‌روی.»

رِدوود خودش را عقب می‌کشد و با چشمانی خیس و متورم نگاهم می‌کند. خشم از صورتش بیرون می‌ریزد و هنوز نفس‌نفس می‌زند. باریکه‌ای از خون بینی و پیشانی‌اش را پوشانده. نگاهش دردسرساز خواهد شد. می‌دانم.

اتاق که در سکوت فرو می‌رود متوجه می‌شوم که صدای موسیقی هنوز شنیده می‌شود. آرام و یواش. با همان ریتم آرامش.

آدامز می‌گوید: «حالا چی؟»

به خون خشک شده بر انگشتانم نگاهی می‌اندازم و به سیاهی شب زل می‌زنم. سیاهی غلیظ و زمختش.

می‌نالم: «آه جناب آدامز بیخیال… حالا چی؟ خب معلوم است مگر قصه می‌گفتم؟ خب شروع می‌کنیم. می‌رویم به ملاقات شیاطین. هوم؟ این‌قدر فهمیدنش سخت است؟»

کلوتت با احتیاط نزدیک می‌شود و می‌گوید: «اما ملاقات شیاطین امکان‌پذیر نیست… .»

به سمتش می‌چرخم و در حالی که دندان‌هایم را بر هم می‌سایم می‌گویم: «بهتر است همین فردا بروید پی وظایفتان. فرصت کمی داریم. اگر یکی شماها همین الان گزارشی برای عدم صلاحیتم فرستاده باشید ممکن است نتوانم تمامش کنم.»

و دستانم را مشت می‌کنم.

گرما دوباره به جانم می‌افتد و چشمانم تیره‌وتار می‌شود. نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم: «محض اطلاعتان قرار است خودم شیطان را احضار کنم. اما برای احتیاط نیاز دارم تا ارتشی را به سمت کوه‌های خاکستری ببرم. من تا همین‌جایش را می‌دانم. اما بعدش؟ بدون‌شک نبردی سخت در راه است. اما می‌دانید آنجا بهترین جایست که جادو بدون هیچ محدویتی در هوا وول می‌خورد. راستش دستم بازتر است تا اگر اتفاقی افتاد… چه می‌دانم مثلا از جادو استفاده کنم.»

کلوتت می‌نالد: «جادو؟ فکرش را هم نمی‌کردم که خاندان رابینسون چنین موجودات سخیفی باشند. خودشان را به جادو امیدوار کرده‌اند؟»

«اوه. خانم کلوتت شما از خیلی چیزها خبر نداری. راستش برخلاف میل باطنی‌ام یاد گرفتمش. البته می‌توانی این را هم در گزارشت لحاظ کنی. دلیل محکمی است که زودتر حلق‌آویزم کنند!»

[۱] Adams

[۲] Vonner

[۳] Margaret

[۴] Clotet

[۵] Redwood

[۶] Rosita

[۷] Egerton

قسمت اول این داستان را از اینجا بخوانید:

داستان رستاخیز مرگ- قسمت اول

می‌توانید قسمت سوم را از اینجا بخوانید

رستاخیز مرگ-قسمت سوم

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

2 پاسخ

  1. خدای من تپش قلب گرفتم
    وقتی زیاد هیجان زده میشم هی راه میرم و خودم رو جای کاراکتر ها تصور میکنم و مدام حرف میزنم باهاشون
    عالی عالی عالی
    فوق العاده….

    1. هیجانت رو درک می‌کنم. خودم موقع نوشتن همین هیجان رو داشتم. شاید هم چندین برابر چون ناچارم به جای همۀ کاراکترها چند دقیقه‌ای زندگی کنم. هرچند سخت بود کنترل کردن این هیجان اما خب برای خروجی گرفتن از داستان و نوشتن یک داستان شسته‌ورفته لازم بود احساساتم رو کنترل کنم. درکل مرسی از پیامت دختر… کلی ذوق کردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.