میتوانید پیش از خواندن این داستان، قسمت اول و دوم را از اینجا مطالعه کنید.
میتوانم زنده شوم؟ میتوانم آن تن مُرده و روح خاموشم را بیدار کنم؟ چه کرده بودم؟ من با خودم چه کرده بودم؟ این صورت دروغین. این احساسات آدمیزادی. این روح سرگردان. من مُرده بودم؟ سالها پیش؟ قرنها پیش؟ من چه کسی بودم؟ من هیچ شده بودم؟ این است جهان هیچ شدن؟ این است مرگ؟
من هیچ شدهام. هیچ هیچ… .
آه میکشم و دستهایم را به زیر سرم میسُرانم. به پشتی سفت و زمخت صندلی تکیه میزنم و به صدای حزنانگیز زندگی گوش میدهم. صدایی مورمورکننده که حالا در تمام وجودم رخنه کرده است.
بر جلد چرمین کتاب دست میکشم. میگذارم شیارهای کوچکش در زیر انگشتانم لمس بشود. میتوانم طعم مرگ را زیر زبانم بچشم. به تلخی طعم سیگاریست کهنه. اما غلیظتر و چندشناکتر.
دو انگشت میانی دست چپم را جمع میکنم و در مقابل سینهام نگه میدارم. چشمانم را میبندم و نفسی عمیق میکشم. باد از لابهلای موهایم رد میشود و به دور گردنم میپیچد. بادی سرد با انگشتانی استخوانی و ناخنهایی زمخت. میتوانم زخمی را که بر تنم بهجای میگذارد حس کنم. بر روی خواندن وِردها تمرکز میکنم و آرام انگشتانم را در هوا تاب میدهم.
جرقهای سیاه رنگ از نوک انگشتانم بیرون میریزد و به درون کتاب فرو میرود. شبیه به نوریست کدر اما باریک و موذی. انگار که دهنکجی کند و بخندد. انگار که مرا به تمسخر بگیرد. هرچند نور پس از مکثی کوتاه خاموش میشود.
«باید فکرت را آزاد کنی کیت. تا زمانی که به آن باور نداشته باشی رخ نخواهد داد.»
جملات پدر در پس ذهنم شکل میگیرد. انگار که به آن دختربچۀ ۱۷ ساله بازگشته باشم. انگار که آن احساسات انسانی به سراغم بیاید. آن دلهرهها و ترسها.
اما دیگر خودم نیستم. نه دیگر نیستم.
زخم قدیمی بر روی کتفم تیر میکشد و وِردها از ذهنم پر میکشند و میروند رد کارشان.
از روی صندلی بلند میشوم و با فاصلهای کوتاه از کتاب میایستم. از آنجا میتوانم تمام دره را ببینم. انگار که آن میز و صندلی نمادین درست در مرکز جهان کاشته شده باشد. میتوانم آن دره عمیق را ببینم که حالا زیر پایم جا خوش کرده است. درهای برفی که به درختان درهمتنیده ختم میشود. میتوانم جنگلی را ببینم که درختان سرو آن به طرز شلختهواری از دل زمین روییدهاند.
چیزی در میان شاخهها و تنۀ درختان میجنبد و پس از آنکه تنش را در آفتاب به نمایش میگذارد در لابهلای درختان پنهان میشود. میتوانم دم نارنجی رنگش را ببینم. یک روباه بالغ. شبیه به زندگیست. زندگی در میان مرگ. در مقابل چشمان مرگ. در مقابل هیچ شدن.
نور فانوس چادرها را تجسم میکنم که از پشت سر بر تنم میتابد. چادرهایی که مایلها از من فاصله دارند. درست در شکاف دو کوه برفی. درست در آن فضای خالی از سنگ. میتوانم صدای پر زدن کلاغی را بشنوم که از میان دو شکاف کوه پرواز میکند و بعد میرود و در گوشهای به تماشا مینشیند. صدای نفسهایش زنده بهنظر میرسد و نزدیک.
صدای آواز سربازها را میشونم. صدای خندههایی که به رقصی مضحک ختم میشود. و صدای غُرغُرهایشان را. آنها کلافهاند و از علت بودنشان در اینجا بیخبرند.
۸ روز است که آنها را در همان شکاف دو کوه نگه داشتهام در حالی که تظاهر میکنم طلسم کتاب رستاخیز مرگ را از یاد بردهام.
این را به آنها گفته بودم؟
مسخره است. واقعا مسخره است.
من فقط وحشت کردهام. از عاقبت تصمیمی که نمیدانم تهش به کجا ختم میشود.
وحشت؟ شاید این آخرین احساسات آدمیزادیام باشد.
بر روی انگشتان پایم کِش میآیم و دستانم را در هوا تاب میدهم. استخوانهایم تیر میکشد و از درد فریاد میزند. دردی که گمان میکردم دیگر فراموش شده است.
با پای چپ دایرهای ذهنی ترسیم میکنم و میگذارم خاک از زمین بلند شود. آفتاب ملایم زمستانی که بر پس گردنم گرمایی ناچیز میاندازد، آرامآرام دانههای برف پایین میافتند. بارش برف دوباره آغاز میشود.
میتوانم صدای آواز زندگی را بشوم که دورتر از روح من شنیده میشود. حتی دورتر از هزار سربازی که حالا به فرمان من روزهاست در کوهستان خاکستری چادر زدهاند. فراتر از مرزهایی که نمیدانم به کجا ختم میشود. صدایش به سان همان سمفونی ملایمیست که برایم مینواخت. سمفونی تکنفره اما باشکوه.
شاید… شاید این همان هیچ شدن است. آغاز هیچ شدن.
باد سرد از شرق به سمت تنم هجوم میآورد و به گردبادی کوچک بدل میشود. گردباد با کشش تنم هماهنگ میشود و دانههای برف را با حرکات من به چپوراست میکشاند. انگار که بارش گلولههای برف به فرمان من باشند. میبینم که بر موهای آویزانم مینشینند و مژههای بیرمقم را خیس میکنند. سرما گونههایم را قرمز و تنم را بیحس میکند.
انگار زندگی در زیر این پوست زمینی در جریان باشد.
هرچند میدانم که من هیچ شدهام. هیچ هیچ.
به گمانم آن سربازها از من ناامید شدهاند. ناامید از زندگیای که گمان میکردند تقدیمشان خواهم کرد. زندگی دروغین و پوچ.
نفسی عمیق میکشم و دوباره دو انگشت میانی دست چپم را در مقابل سینهام میگیرم. نباید ناامیدشان کنم. نه حالا که دیگر همهچیز روبهاتمام است.
جریان باد به دور تنم حلقه میزند و انگشتانش را بر بدنم میکشد. انگار که بیمحابا تنم را بکاود. انگار که نفسهایم را بشناسد. نفسهای خاموشی را که به اجبار از تن هیچشدهام بیرون میریزد.
وِردها را زیر لب تکرار میکنم و دستانم را در هوا تاب میدهم. سپس لبخندی بر روی لبهایم مینشیند و جملۀ «بیدار شو» را به زبان باستانی تکرار میکنم.
وزش باد بیشتر میشود و گلولههای برف را بر تنم میفشارد. شبیه به آغوشی است سرد و گزنده. نور سرخ غروب را بر صفحۀ آسمان میبینم که به رنگهای نارنجی و زرد درآمده است. هرچند آرامآرام به سرخی خونی غلیظ میگراید. سرخیاش از پشت کوهها بیرون میزند و بر تنم سایه میافکند.
صدای خشخش برگهای له شده را بههنگام قدم برداشتنش میشنوم. صدایی آشنا و موحش. صدایی که سالها در گوشهایم حک شده است. صدایی که تنها حضور او را فریاد میزند.
نفسی عمیق میکشم و میگویم: «بیدار شو…»
و آخرین وِرد را که میخوانم لمس انگشتانی را احساس میکنم که حالا گردنم را میکاود. لبخند میزنم و میگذارم صدای نفسهایش در گوشهایم طنین بیندازد. صدای نفسهایی که به خُرخُر دهشتناکی شباهت دارد.
چشمانم را که باز میکنم تن بیشکل و شمایلش را میبینم. همچون دودیست سرخ رنگ که آرامآرام فرمی انسانی بگیرد. در کثری از ثانیه دود در هوا غلت میزند و سپس خودش را به شمایلی آدمیزادی بدل میکند. صورت استخوانیاش را در مقابلم میبینم که از لابهلای دود سرخ رنگ بیرون میریزد. موهای سیاهش با کشی کوچک در پشت سرش جمع شده و مابقی بر روی شانههای پهنش ریخته است. سفیدی صورتش به سان مُرداریست که گویی همین حالا از گور برخاسته باشد. رگهای سیاه و پیچدرپیچ از گردن انساننمایش بالا رفته و تا پیشانی پهنش ادامه یافته است. چشمان قرمزش زیر آن پلکهای نیمهباز میدرخشد و مرا زیر نظر دارد. میبینم که به من زل زده است.
لبخندش را به خاطر میآورم. لبخندی پهن که تا بناگوش کِش آمده است و آن دندانهای باریک و بلندش را که از دهانش بیرون ریخته است. دندانهایی که به تکهتکه کردن تن آدمیزادها مشتاق است. میتوانم اشتیاقش را بو بکشم.
میخندد و با صدای زمخت مردانهاش میگوید: «پس بالاخره تصمیت را گرفتی کیت؟»
در حالی که به سربازهایم در آن سمت کوهستان خاکستری اشاره میکنم میگویم: «خواهش میکنم تمامش کن ادگار…»
آرام پلک میزند و نگاهی به اطراف میاندازد. انگار که با بینی باریکش بوی تمام آدمیزادها را به درون ریههایش بکشد. پس از مکثی طولانی وِردی را زیر لب تکرار میکند.
زمزمه میکنم: «تمامش کنننن…»
و به آخرین صدای جهان گوش میسپارم. به صدای موسیقی آرامی که در گوشهای زمینیام شنیده میشود میخندم. خندهای آرام و نرم. بوی خاک بینیام را پر میکند و برف با شدت بیشتری بر تنم فرود میآید.
میبینم که حلقهای آتش به دور تنمان شکل گرفته است. آتشی داغ و سوزان. آتشی که تنها ما دو نفر را در خود جای میدهد. شعلههایش سرخ است و در تاریکی شب میدرخشد.
آتشی که آدمیزادها را به سمت خودمان میکشاند.
در میان شعلهها صورتش را میبینم که به من زل زده است. دستش را جلو میآورد و پوست صورتم را لمس میکند. بر روی انگشانش خم میشوم و به صدایش گوش میدهم: «بیدار شو کیت…»
میخندم و چشمانم را بر روی هم میگذارم. بیدار شوم؟
اینجا چه خبر بود؟ من مُرده بودم؟
من هیچم. این لحظات نفسگیر هیچ شدن من است.
نه دیگر هیچ اضطرابی ندارم. هیچ ترسی در تنم وول نمیخورد. هیچ نفسی از ته حلقم بیرون نمیریزد. میتوانم در میان زمین و زمان معلق بمانم. در میان جهانی که هیچ نقطۀ مطلقی ندارد.
انگار که جهانِ زیر پایم خالی بشود معلق میمانم. انگار که زمان دیگر بیمفهوم باشد. دیگر آن کوهها را نمیبینم که ما را محاصره کرده باشند. دیگر برفی نمیبارد و آسمانی در کار نیست.
دیگر هیچ است. هیچ مطلق. همهچیز به سمت هیچ شدن متمایل شده است.
انگار که از تمام متعلقات جهان زمینی خلاص شده باشم.
لمس انگشتانش را بر لبانم احساس میکنم. همانجا توقف کرده و آرام لبهای خشکیدهام را لمس میکند.
صدایی در گوشهایم شنیده میشود: «آمادهای؟»
ناخواسته فریاد میزنم: «باید دوباره بمیرم ادگار؟ نمیدانم… من…»
نفسهای داغش را بیخ گوشم احساس میکنم که در حرکت است.
ساکت میشود و یکباره… یکباره چیزی در کتف چپم فرو میرود. چیزی تیز و بُرنده، دردناک و سرد. شبیه به تیغۀ شمشیریست کوتاه که تا دسته در تنم فرو رفته باشد. این درد و وحشت را به یاد دارم. سالها پیش تجربهاش کرده بودم. در ۱۷ سالگی. و حالا… و حالا دوباره تکرار شده است.
درد… وحشت… اضطراب… تپش قلب… خشکی گلو… تنگی نفس… و دوباره درد… سپس اشک و درنهایت رهایی… هیچ شدن.
ناخواسته چشمانم را باز میکنم و پس از آنکه چندین بار سرفه میکنم خودم را نشسته بر روی صندلی مییابم. انگار که از میان کابوس نیمهشبی بیرون پریده باشم. خیس عرقم اما دیگر مهم نیست.
دست میبرم و نقوش حکاکی شده بر دستههای صندلی را لمس میکنم. باز همان گیاهان درهمپیچیده و متقارن، باز همان نشان خانوادگیمان.
در کنار دستم شومینهای ظاهر میشود. چوبها در آن میسوزند اما گرمایی حس نمیکنم. سرم را که به اطراف میچرخانم دیوارهای نیمه خرابهای را میبینم که سه جهت مرا محاصره کردهاند. دیوارهایی به رنگ سبز تیره که با نقوشی ظریف و محو تزیین شدهاند. همان گیاهان درهم گره خوردۀ متقارن. پردههایی ضخیم را میبینم که به سرخی گذشته است. پردههایی که از دوسوی آن شبهِ پنجره آویزان شده.
خانه... من به خانه بازگشته بودم؟
«به خانه خوش آمدی دلبرم.»
ادگار را میبینم که به شومینه تکیه داده و با همان ظاهر آدمیزادیاش به من زل زده است. حالا لباسی اشرافی به تن دارد. شبیه به لباسهای پدر. شاید هم یکی از همانها باشد. میتوانم گلدوزیهای آن نقوش را ببینم که بر سفیدی لباسش نقش انداختهاند. درست در قسمتی از یقه و مچ آستینهای پفدارش.
آن نقوش همان گیاه آزادی است که به مرگ میچسبد.
فوراً به آستینهای پفدار خودم مینگرم. همان گیاهان. همان نقوش.
دست میبرم و زخم کتفم را وارسی میکنم. جز چند بخیه چیز دیگری نمییابم. انگشتانم را زیر نخها میاندازم و با حرکتی سریع آن را از گوشت تنم بیرون میکشم. اما دیگر چیزی را حس نمیکنم. دیگر هیچ دردی برای من قابل لمس نیست. دیگر نه. من هیچ بودم؟
ادگار میگوید: «سعی کردم خیلی خوب بدنت را ترمیم کنم. اما خب من خیاط خوبی نیستم.»
میپرسم: «چه اتفاقی افتاد؟»
ادگار بطری شراب را از میز کوتاه کناری برمیدارد و در حالی که جامها را از آن مایع سرخ رنگ پُر میکند، میگوید: «منظورت پیش از مُردن است یا…»
از جایم بلند میشوم. هنوز کمی سرگیجه دارم.
دستانم را بر لبۀ شومینه میگیرم و تلوتلوخوران اطراف را از نظر میگذرانم.
بله اتاق سه دیوار بیشتر ندارد که هرکدام در ناقصترین شکل ممکن در جای خود ایستادهاند. از جای خالی دیوار چهارم اتاق سیاهی ملایمی به داخل ریخته و ستارههایی مصنوعی با نوری بیرمق در آسمان دیده میشود.
ما در میان آسمان و زمین معلقیم.
نفس عمیقی میکشم و میگویم: «چه بلایی سر آدمیزادها آمد؟»
ادگار جام شراب را به دستم میدهد و میگوید: «بستگی به تو دارد.»
به سرخی شراب نگاه میکنم و آه میکشم. پس حقیقت داشت.
تکرار میکنم: «پس حقیقت داشت؟ من در همان ۱۷ سالگی مُرده بودم. من…»
با آنکه هیچ سردردی را احساس نمیکنم اما ناخواسته به پیشانیام دست میکشم و شقیقههایم را میفشارم.
ادگار جملهام را کامل میکند: «تو خود مرگی و حالا کاملاً بیدار شدی.»
مکثی کوتاه میکند و ادامه میدهد: «پدرِ کیت او را کشت تا بتواند مرگ را در کالبدش بیدار کند. و تو در تمام این سالها چیزی مابین این دو بودی. مابین مرگ و زندگی. و حالا کیت کاملاً مرده است.»
قورتی از آن شراب میخورم. هیچ مزهای ندارد. هیچ بویی را حس نمیکنم و هیچ چیزی در معدهام وول نمیخورد. آن مایع قرمز رنگ حتی به بیمزگی طعم آب هم نیست.
مینالم: «و این کالبد کوفتی؟ این را از کجا آورد؟ احساساتی که داشتم؟»
میبینم که دستش را بر روی شانهام گذاشته. میگوید: «ریچارد[۱] نمیتوانست کامل دخترش را از احساسات آدمیزادی گذشتهاش رها کند. این خود کیت بود که باید تصمیم نهایی را میگرفت. تا او اجازه نمیداد من هم نمیتوانستم کالبدش را بکشم. و حالا تو اینجایی تا به تعادل جهان کمک کنی.»
نفس عمیقی میکشم و مینالم: «من آن کتاب رستاخیر مرگ را از برم ادگار. لازم نیست دوباره برایم یادآوری کنی. اما سوال من این است که چرا باید زندگیام را به مرگ تقدیم کند؟ چرا باید مرا بکشد تا مرگ را در تنم زنده کند؟ این خودخواهیه محض است ادگار میفهمی؟ من هیچوقت چنین زندگیای انتخاب نکردم. هرچند… هرچند تهش همین کار را… خدای من… من حتی نمیدانم همین الان چه کسی هستم. هنوز آن خاطرات را به یاد دارم. هرچند کمرنگ شدهاند.»
و بر روی زانوهایم خم میشوم. صورتم را با دستانم میپوشانم و انگار که گریه کرده باشم شانههایم میلرزد. هرچند اشکی از چشمانم بیرون نمیریزد.
سنگینی دستانش را حس میکنم که به دور بازوهایم میپیچد. دستانی گرم و آرام یا چیزی که اینطور احساسش میکنم.
میگوید: «میدانی من فقط اجازه داشتم تا کالبد زمینی کیت را دوباره بمیرانم.»
فوراً میگویم: «پس چرا دوباره اینجایم؟»
و به چشمانش خیره میمانم. حالا چشمانش به رنگ خاکستری درآمده. انگار که رنگی زمینی گرفته باشد.
میگوید: «میخواستم برای آخرینبار تو را همانطور که بودی ببینم.»
سکوت میکنیم و به نفسهای یکدیگر زل میزنیم.
میتوانم صدایش را در ذهنم تجسم کنم. صدای لبخندش را. صدای آن موسیقی را. صدای آن ویولن را. میتوانم دستانش را ببینم که آرشه را بر ویولن میکشد. میتوانم لبخندش را بهوقت نواختن لمس کنم.
میگوید: «پس هنوز یادت هست؟»
میگذارم دستانش موهایم را نوازش کند و میگویم: «آن سمفونی وونر را هرگز از یاد نمیبرم ادگار. آن را برای کیت ساخته بودی.»
و آرزو میکنم که کاش میتوانستم دوباره اشک بریزم. کاش آن قطرات کوچک و شور بر گونههایم میلغزید و صورتم را خیس میکرد. اما هیچکدام از احساسات آدمیزادیام را نداشتم. هیچکدامشان را.
خودم را از آغوشش بیرون میکشم و در حالی که در کنار شومینه چمباتمه زدهام میگویم: «به من بگو… به من بگو همین حالا… همین الان من چه کسی هستم؟»
«تو خود مرگی.»
«و این تو را اذیت نمیکند؟»
«تو هیچ مطلقی. چیزی مابین شیاطین و آدمیزادها. نه سیاهی و نه سفید. تو هیچ هستی. خودِ مرگی که به هیچ کدام از این دو جبهه تعلق ندارد.»
دستم را به سمت شومینه میبرم و اجازه میدهم آتش پوست دستم را بسوزاند. میگویم: «شبیه به نقطهای خاکستری؟» شعلههای آتش آرام نوک انگشتانم را میسوزاند و تا مچ دستم بالا میآید.
فوراً دستم را در هوا تاب میدهم تا آتش خاموش شود. به خاکستری که از انگشتانم پایین میریزد خیره میشوم. شبیه به دودی سیاه اما سبک است که در هوا پراکنده شده است. اما طولی نمیکشد که دوباره بازو و سپس انگشتها از جای خالیشان میرویند و در سرجایشان مستقر میشوند.
ادگار قورتی از شراب مینوشد و میگوید: «گوش کن. نمیتوانی آن آدمیزادها را سرگردان بگذاری. نباید به هویتت پی ببرند. تو هنوز برایشان یک آدمیزادی.»
مینالم: «باید چکار کنم؟ اینجایم تا به حرفهایت گوش بدهم.»
«باید بگذاری آن جنگ رخ بدهد.»
«نمیتوانم مانعش بشوم.»
«خوشحالم که این را میشنوم.»
«ادگار من خود مرگم درسته؟ راستش هیچ چیزی را حس نمیکنم. نه دردی، نه ترحمی… نه هیچ احساسی که بتوانم بگویم… . آخ… عجیب است. خیلی عجیب است.»
آه میکشم سرم را پایین میاندازم. ادامه میدهم: «متاسفم ادگار دوستداشتنیام. من دیگر خودم نیستم. نمیتوانم احساسی را به زبان بیاورم. راستش به زبان آوردنش سخت نیست. درکش سخت است. اصلاً گمان میکنم که دیگر چیزی نیست که بتوانم همچون گذشته درکش کنم.»
«اشکالی ندارد کیت»
«راستش شک دارم که دیگر کیت باشم. میدانی کیت دیگر اینجا نیست. اصلاً… اصلاً دارم همهچیز را فراموش میکنم.»
«اما برای من تفاوتی ندارد.»
سکوت میکنیم. سکوتی طولانی و کشدار.
میگویم: «ادگار چطور شد که کارمان به اینجا کشید؟ ما نباید مثل آدمیزادها زندگی میکردیم؟ زندگیای سراسر آرامش؟»
ادگار لبخند میزند و میگوید: «ما برای زندگی به این دنیا نیامدهایم.»
ناخواسته میخندم و بر پیشانیام مشت میکوبم. میگویم: «راست میگویی. اگر هنوز میتوانستم معنای حماقت را درک کنم، میگفتم چقدر احمقم.»
مکث میکنم و ادامه میدهم: «حالا باید چکار کنیم؟»
ادگار سیگاری را بر گوشۀ لبش میگذارد و میگوید: «هرکاری که برای برقراری این تعادل نیاز است انجام میدهیم.»
سیگار را آتش میزند «یک نبرد حسابی راه بینداز دختر. میخواهم تمام توانت را نشانم بدهی. بگذار آدمیزادهای زباننفهم برای این تعادل جان بدهند. آنهایی که نپذیرند باید بمیرند.»
سیگار را از لای انگشتانش میقاپم و پکی عمیق به آن میزنم.
فوراً میگوید: «قانون این نبرد را که یادت هست؟»
به سیگار نگاهی میاندازم و میگویم: «البته… هیچ غیر نظامیای نباید کشته شود. نه از آدمیزادها و نه شیاطین.»
و در حالی که بازویش را میفشارم به چشمانش زل میزنم و آرام میخندم.
[۱] Richard
دو قسمت اول این داستان: [رستاخیز مرگ-قسمت اول] – [رستاخیز مرگ-قسمت دوم]