خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

وقتی به شجاعت نیاز داری چه می‌کنی؟ می‌خوابم

-هی دختر بیداری؟ امروز تو راه برگشت به خانه مدام به این سوال فکر می‌کردم که وقتی به شجاعت نیاز داری چه می‌کنی؟ یاد تو افتادم. همش تصویر تو مقابل چشمانم ظاهر شد. دست‌آخر تصمیم گرفتم که به تو سر بزنم. می‌دانستم که برایش جوابی خواهی داشت. می‌دانم که جانت می‌خارد برای این جور سوال‌ها. هی گوشت به من هست؟

-‏کِیت… کِیت امروز روز تعطیلیه منه. می‌شود لطفا برگردی به دنیای خودت و بگذاری سر مرگم رو بگذارم؟

-‏سر مرگت رو؟ چت شده؟ خب تعطیلیه که تعطیلیه. نکنه مغزت هم تعطیله ها؟ همین‌طوری می‌خواستی اون ایده‌های معرکه‌ رو عملی کنی؟ تو یک احمق ترسویی.

-‏الان خوش ندارم با تو جروبحث کنم. هی پرده رو بکش. حوصله‌ی آفتاب کوفتی رو هم ندارم کِیت. محض رضای خدا.

-‏ها چی؟ بگو؟ دختر تو چت شده؟ شبیه یک کپه کلاف درهم گره‌خورده شدی. به قیافه‌ات نگاه کن.

-‏قیافه‌ی من چشه؟

-‏بگو چش نیست.

-‏خب؟ فرمایش؟ لعنت به تو کِیت. اگر نخواهم آن آفتاب روی پوستم بیفتد چی؟

-‏مشکل تو آفتاب نیست. مشکل تو جای دیگه‌ایه.

-‏خب بگو ببینم مشکل منِ مادرمُرده‌ی چیه؟ هوم؟ اما صبر کن. بعدش باید گورت رو گم کنی. من هر وقت که بخواهم تو رو احضار می‌کنم. تو حق نداری بی‌جهت از جهان داستانی‌ات بیرون بزنی. تو کاراکتر منی. مفهومه؟ الان هم حال و حوصله‌ی نوشتن و داستان‌های کوفتی و جهان مزخرفت رو ندارم.

-‏بهت گفته بودم که چقدر ترسویی؟

-‏اگر خیالت راحت می‌شود باشه. اما زودتر بنال. می‌خواهم بدانم که قراره چه چیزی رو ثابتم کنی.

-‏انتظار ندارم به عنوان یک خدا تو رو در این وضع اسفناکی ببینم. خدایی که حالا همچون تف به تخت چسبیده و هرازگاهی غلت کوتاهی می‌زند و غرغر می‌کند.

-‏باید چکار می‌کردم که نکردم؟ برایت یک جهان ساختم؟ شخصیت ساختم. کلی کاراکتر دیگر و الی‌آخر. آه کِیت… من… من خسته‌ام.

-‏نه خستی نیستی… .

-‏این پتوی لامصب رو از روی من نکش. می‌خواهم زیر همین پتو دفن شوم.

-‏می‌دانی که نمی‌شوی. فقط آب‌پز می‌شوی. شبیه سیب‌زمینی آب‌پز چندش.

-‏اما باز هم دلیل نمی‌شود که… آخ خدا… کِیت تنهایم بگذار.

-تنهایت بگذارم که چی؟ آن ایده‌هایت رو تو مغز معرکه‌ات دفن کنی یا تن خرفتت رو زیر پتو؟

-‏آخ کِیت مغزم از دست وراجی‌های تو خسته شده. چرا نمی‌روی رد کارت؟ برو آن هیولاهایت را بُکُش، بعد جشن بگیر و به ماجراجویی‌های کوفتی‌ات برس. نمی‌دانم اصلا برو بمیر.

-‏جدی بروم بمیرم؟ این تو رو راضی می‌کند؟

-‏محض رضای خدا بس کن. نه… من هیچ‌وقت خواستار مرگ تو نبودم کِیت.

-‏پس بلند شد دختر. وقت مبارزست.

-‏بیخیال. من جز یک دختر معولی دست‌وپاچلفتی هیچی نیستم. می‌بینی؟ من حتی چشمانم هم درست نمی‌بیند و ناچارم تا آن عینک گنده را روی دماغم بگذارم تا تو رو از بقیه‌ی اجزای اتاق تفکیک کنم. من فقط یک نویسنده‌ام.

-‏اما تو خالق منی.

-‏می‌شود دهانت رو ببندی؟ کِیت خواهش می‌کنم. من هیچی نیستم.

-‏پس چرا وارد این بازی شدی؟

-‏کدام بازی؟ من فقط چیزهایی رو نوشتم که دوستش داشتم.

-‏اما خوب می‌دانی که کارت تمام نشده‌. من از دورنت خبر دارم. می‌دانم که توی آن مغزت چی می‌گذرد.

-‏باشه… باشه و من خیلی وقته که وارد این بازی شدم.

-‏درست از وقتی که مرا احضار کردی.

-‏حالا باید چکار کنم؟

-‏مبارزه.

-‏اما گفتم که من مبارز نیستم… من فقط…

-‏نه نه… تو یک مبارزی. تو بودی که سبک‌وسیاق جنگیدن رو به من یاد دادی. یادت رفته؟

-‏پس چرا خودم نمی‌توانم ازش استفاده کنم.

-‏دقیقا… دقیقا مشکل همین‌جاست دختر. تو بلدی اما از مبارزه کردن وحشت داری.

-‏چرا؟

-‏چون از شکست وحشت داری.

-‏اما چرا؟

-‏چون گمان می‌کنی بدون شکست موفق‌تری.

-‏کِیت… همیشه بابت تحلیل‌هایت شگفت‌زده می‌شوم. اما آب‌پز شدن زیر این پتو رو ترجیح می‌دهم‌. پس خداحافظ.

-‏و من بابت حماقتت هربار تاسف می‌خورم.

-‏می‌گویی چکار کنم عوضی زبان‌نفهم؟

-‏آن هیکلت رو از روی تخت بلند کن. بگذار آفتاب به پوستت بتابد. تو که خون‌آشام که نیستی دختر. نترس پوستت نمی‌سوزد. بعد برو کش‌وقوسی به این جسمت بده. شبیه چوب خشک شده‌. آن‌وقت برو و به گند‌کاری‌هایت نگاه بینداز و با ذهنی باز استراتژی‌هایت رو واکاوی کن.

-‏هوففف کِیت… سخت است.

-‏معلومه که سخت است. اصلا… اصلا می‌خواستی وارد این بازی نشوی.

-‏تا به حال به تو گفته بودم که ازت متنفرم؟

-‏تقریبا همیشه. البته که حسی متقابل است نگران نباش.

-‏پس برو آن ماگ محبوبم را لباب با چای تازه‌دم پر کن تا من کاغذ‌هایم را پیدا کنم.

-‏من بروم؟

-نه پس من بروم. قرار شد این‌بار من بروم سر مبارزه‌. یادت رفت؟ یا صبر کن… صبر کن خودت برو کِیت.

-عوضی‌ترین رفیقی هستی که می‌شناسم. در عرض چند ثانیه نظرت عوض می‌شود. خودت می‌روی و من تماشایت می‌کنم.

-‏و اگر مبارزه رو به گند کشیدم چی؟ اگر تن تکه‌تکه‌ شده‌ام رو پشت یک گاری سیاه‌وسوخته برایت آورند چی؟

-‏ما درمانگر داریم. مثل هزاران داستان جادویی‌ای که نوشتی.

-‏کِیت ما تو دنیای واقعی درمانگر نداریم.

-‏اوه… پس هیچی… . مواظب باش خودت رو به کُشتن ندهی. البته می‌دانم که جانت می‌خارد که خودت رو به کُشتن بدهی‌. راستش می‌توانم یک مراسم خوب برایت بگیرم.

-‏آن‌وقت یک‌شبه جایم رو هم در دنیای واقعی بگیری. ها؟

-‏اوه… بله… نمی‌خواستم بیانش کنم اما خودت پیش‌قدم شدی.

-‏مگر از روی جنازه‌ی من رد بشوی کِیت که بگذارم آن هیجان‌ها رو خودت تنهایی درو کنی.

-‏دختر تو کله‌خر‌ترین رفیق منی. برای همین است که ۱۲ ساله با تو دوست هستم.

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.