خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

جدیدترین مطالب

آرشیو مطالب

دسته بندی

خسته‌ام، اما این کافیست که در برابر مرگ رویاهایم تسلیم شوم؟

«مارک منسن» در کتاب «عشق کافی نیست» می‌گوید:

فرض کنیم من به شما یک جفت تاس می‌دهم و می‌گویم اگر جفت یک بیاورید، ده‌هزار دلار به‌تان می‌دهم؛ اما هربار تاس بیندازید، صد دلار خرج بر می‌دارد. با این حساب چندبار تاس می‌اندازید؟

بارها و بارها شده است که خستگی از مسیر آن‌قدر بر افکارم غالب‌ شده که دیگر توان نفس کشیدن را هم از من گرفته است. انگار که در صحرایی بی‌آب‌وعلف به پیاده‌روی ابدی و بدون هیچ تجهیزاتی تن بدم تا آن گرمای لعنتی و خورشید بی‌رحمش یواش‌یواش مُردن مرا یادآور شوند.

اصلاً چندین بار خودم را تهدید کرده‌ام که بالاخره می‌روم آن سررسیدهای مزخرفی را‌ که روزی رمان‌های اولیه‌ام بوده است، آتش زده و تمامش می‌کنم. سپس بر روی تمام رویاهای کودکی‌ام خط قرمزی کشیده و خودم را خلاص می‌کنم. طوری که دیگر نه از رویاهایم چیزی بماند و نه از تلاش‌هایم. همه‌چیز خاکستر شود و برود رد کارش. می‌خواهم در سوگ رویاهایی بنشینم که سال‌ها عاشقانه برایش جان داده‌ام.

 

اما من هیچ‌وقت جرئتش را نداشتم. جرئتش را نداشتم که رمان‌هایم را آتش بزنم.

چرا؟

می‌دانستم که فوراً پشیمان خواهم شد.

راستش همین که به خطوط درهم فرورفته و کلمات ناشیانۀ دوران بچگی‌ام می‌نگرم چنان از معصومیت‌شان خجالت می‌کشم که کبریت در میان انگشتانم وا می‌رود. انگار که ملتمسانه به من زل بزنند و برای زندگی تقلا کنند. می‌دانم که خودشان هم خسته‌شده‌اند اما هنوز می‌خندند.

رویای کودکی‌ام هنوز می‌خندد. صدای شیرین و نازکش را می‌شنوم که هر روز در مغزم می‌پیچد.

اما حالا سوالی که هفته‌ها که در ذهنم بی‌پاسخ مانده‌ مدام مرا بازخواست می‌کند. سوالی که نه دیگر معصومانه به‌نظر می‌رسد و نه دل‌گرم‌کننده.

تنفر. من نسبت به آن روزهای بی‌توقع کودکی حسادت می‌‎ورزم. حسادتی که آرام‌آرام به کینه و نفرت بدل شده. کینه نسبت به تمام اتفاقات و آدم‌هایی که مانع رسیدنم می‌شوند.

اما چرا؟

چرا دیگر نمی‌توانم رویای کودکانه‌ام را دوست داشته باشم؟ چرا رابطه‌مان به بن‌بست خورده و کم آورده‌ام؟

راستش همین دیشب از کِیت پرسیدم که اگر من از تو متنفر شوم چه؟ هوم؟ اگر هوسم بشود که پس از دوستی ۱۲ سالمه‌مان تو را پس بزنم چه؟ اگر دیگر نخواهمت و حتی کینه‌ای بزرگ از تو به‌دل بگیرم چه؟

کِیت در آن لحظات خندید و گفت :«برایم مهم نیست دختر. این جملات هیچ تغییری در علاقه‌ام نسبت به تو ایجاد نمی‌کند.»

لعنت بهش. حالا چه بهانه‌ای جور کنم که مرا از دیدن حقایق باز دارد؟ هان؟ خدایا عجب گیری افتاده‌ام.

اصلاً می‌دانم که همین حالا درحال زندگی کردن آرزوی بچگی‌ام هستم. می‌دانم که ۱۲ سال پیش برای نوشتن حتی یک داستان شسته‌ورفته چنان اشک می‌ریختم و خودم را تنبیه می‌کردم که حالا برایم به جوکی مضحک بدل شده است. می‌دانم که برای بودن در همین روزها رنج‌های دردناکی را به جان خریده‌ام.

بهترین فرصت‌های شغلی‌ام را رد کرده‌ام‌. بهترین فرصت‌های امنی را که در خواب هم نمی‌دیدم پس زدم.

اصلاً چه مرگم بود که زدم زیر همه‌چیز؟

به قول آن آدم‌ها چرا نمی‌توانم عادی زندگی کنم؟ چرا به همین‌ها راضی نمی‌شوم و دهانم را نمی‌بندم؟

خب می‌رفتی آن کار را قبول می‌کردی. صبح تا شب پشت سیستم جان می‌کندی و نعشت را به خانه می‌آوردی تا راضی شوند. خودت را تکه‌تکه می‌کردی و مدام به رئیست برای اجرای طرح‌های آبکی گرافیکی چشم‌ چشم می‌گفتی و بعد سرماه حقوقت را می‌گرفتی و دهانت را هم می‌بستی. آن‌وقت با آن پول‌های مزخرف می‌رفتی آن‌قدر آشغال‌های مزخرف‌تر بلا‌استفاده می‌خریدی که خودت هم یادت می‌رفت در کدام سوراخ خانه آن‌ها را چپانده‌ای.

بله می‌توانستی حمایت همگان را هم بدست بیاوری‌. حمایتی که مدام به تو گوشزد می‌کرد که باعث افتخاری.

اما حالا به خودت نگاه کن.

از کارهایت استعفا داده‌ای. به همۀ فرصت‌هایت بی‌رحمانه نه گفته‌ای. حمایت‌هایت را از دست داده‌ای. خودت را به دردسر انداختی و تنها مانده‌ای. حالا ناچاری بین خرید کتاب و لباس آن‌قدر وسواس به خرج‌ بدهی که پس‌اندازهایت خدایی نکرده ته‌ نکشد. دیگر نه باعث افتخاری و نه محبوب این ‌و آن.

در عوض چه داری؟

آه می‌کشم و قورتی از چای را بالا می‌فرستم. این موسیقی پدرسوخته هم عجب سوزناک است. جان آدم را می‌گیرد و هزاران درد و غصه را توی دلت می‌اندازد.

و من حالا چه دارم؟ رویایی که حالا زندگی‌اش می‌کنم. این کابوس رویاست؟ شوخی است دیگر؟ آخ… خدای من.

حالا از مال دنیا سایتی دارم که با جان‌ودل و با دستان خودم آن را ساخته‌ام. معرکه و بی‌نقص نیست اما دوستش دارم. من را به یاد اولین وبلاگ بلاگفای مادرمُرده‌ای می‌اندازد که برای اولین بار در دوران نحس دبیرستان ساخته بودمش.

وبلاگی که برای هر مطلبش ساعت‌ها دیوانه‌وار می‌نوشتم. بله برای هر بنرش هم ساعت‌ها با فتوشاپ ور می‌رفتم. آن‌قدر که حالم از هرچه سیستم و فتوشاپ بهم می‌خورد. روزهای خوشی که کدهای آبکی بلاگفا را سیخ  و ساعت‌ها سر یک کد خودم را تکه‌تکه می‌کردم.

آن وبلاگ را مخلصانه تقدیم کِیت و جهان هولناکش کرده بودم. بدون هیچ مخاطب خاصی، بدون هیچ توقعی.

 و حالا؟

حالا به خودم گوشزد می‌کنم که باید به همان دوران بازگردی. هر طور که شده.

اما چه مرگم زده پس؟

مشخص است که چه مرگم زده.

من دوباره از دایرۀ امن خودم بیرون پریده‌ام.

آن هم در بزرگسالی.

راستش من در این سال‌ها به هزاران جادۀ فرعی زده‌ام. به هزاران جاده که مایل‌ها مرا از رویاهایم دور کرده است. راه‌هایی که مدام در ذهنم فریاد می‌کشید به مسیر بازگرد.

و حالا؟

و حالا پس از سال‌ها دوندگی پس از بازگشت به رویایم، طعم افسردگی و مُردن را می‌چشم.

مرگی که هرروز این جسمم را می‌میراند و دوباره از خواب می‌پراند.

گاهی هم روحم را صیقل می‌دهد و برای مرحلۀ بعدی آماده می‌سازد.

می‌خواهی بگویم چرا؟

آخ که دوست دارم دستانم را مشت کنم و آن‌قدر بر سروصورت کِیت بکوبانم که تمام عصبانیم را یک‌جا خالی کرده باشم. انگار که مسبب تمام فلاکت‌های زندگی‌ام اوست. من می‌خواهم مسئولیت تصمیم‌هایم را بر گردن کاراکتری خیالی بیندازم که جانم به جانش بسته است؟

اصلاً خنده‌ام می‌گیرد. از اینکه او را مقصر بدانم به‌خنده می‌افتم.

راستش هیچ احمقی نگفته رسیدن به موفقیت و آرزو آسان است. و من احمق نیستم که به رنج‌هایش پی نبرده باشم.

این رنج من است. روزهایی که گمان می‌کردم می‌توانم در رویایی شیرین سیر کنم به کابوسی هولناک و دردناک بدل شده است.

اما اشکالی ندارد. اشکالی ندارد که از تظاهر به خوب بودن خسته شده‌ام. بله خسته‌ام.

 

اما این کابوس مرا نخواهد کُشت.

حتم دارم چراکه می‌دانم در آستانۀ تغییری نو هستم.

تغییری دردناک که به پذیرش این سبک زندگی گره خورده است.

پذیرشی که آرام‌آرام به داشتن امید بدل می‌شود.

می‌توانم امیدواری را لمس کنم که حالا زیر کالبد کرختم وول می‌خورد.

 

آن جملات منسن را یادت هست؟ حالا به من گوش کن. گوش کن و ببین که در ادامه چه گفته است:

اکثر افراد هر تصمیمی را مانند یک بار تاس انداختن در نظر می‌گیرند. به این حقیقت فکر نمی‌کنند که زندگی دنباله‌ای بی‌پایان از تاس انداختن‌هاست و راهبردی که زیان بالایی در هر تاس انداختن داشته باشد، ممکن است درواقع در طولانی‌مدت شما را برندۀ واقعی ‌سازد.

 

خیلی خب خیلی خب. دوباره پاراگراف بالا را بخوان و بعد این را:

شما در بازی تاس انداختن خیلی بیش‌تر بازنده می‌شوید تا برنده؛ اما وقتی برنده شوید، پاداش‌تان بر زیان‌های‌تان می‌چربد و از آن، یک‌ شرط‌بندی ارزشمند می‌سازد.

نکته‌اش را گرفتی درسته؟ می‌بینی؟ می‌بینی زندگی چطور دمار از روزگارمان در می‌آورد و تو را به مرگ رویاها تسلیم می‌کند؟ لعنت بهش. لعنت به باورهای غلطی که سال‌ها در ذهنمان کاشته‌اند. لعنت به همه‌چیز لعنتی این زندگی لعنتی.

 

حالا یک بار دیگر جملات مارک منسن را بخوان:

وقتی صرفاً به نتایج آنی فکر می‌کنید، خودتان را از بزرگ‌ترین منافع بالقوۀ زندگی محروم می‌سازید. دلیل این‌که اکثرمان چنین کاری می‌کنیم، احساسات مزاحم‌مان هستند. احساسات ما به کوتاه‌مدت گرایش دارند. فقط به زمان حال تعلق دارند. همین از اتخاذ تصمیم‌های خوب جلوگیری می‌کند.

آب بینی‌ام را بالا می‌کشم و پس از مکثی طولانی دوباره تایپ‌کردن را از نو آغاز می‌کنم. می‌توانم لبخند کِیت را تصور کنم که از لابه‌لای تاریکی بیرون می‌ریزد. شبیه امیدیست که مرا به زندگی در مرگ فرا می‌خواند. می‌توانم لبخندش را لمس کنم چراکه خودم نیز حالا می‌خندم.

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

ارسال دیدگاه

2 پاسخ

  1. عالی، خیلی خوب بود و چه نقل‌وقول‌های به جا و درستی.
    چقدر خوب که بار حرف رو نذاشتی به عهدۀ مارک منسون و خودت شروع به حرف زدن کردی و اینکه حرف‌های منسون در ادامۀ حرف خودت اومده بود خیلی جالب‌ترش کرده بود.

    1. سپاس از تو اباصالح عزیز.
      دیگه دارم به جایی می‌رسم که جای منسون حرف بزنم (ایموجی غرور نداریم؟) جدا از شوخی من همیشه تو همه‌چیز کنجکاو و فضولم و تا زمانی که مابین جملات سرک نکشم آروم نمی‌شم. بماند که تشنۀ حرف زدن هم هستم. پس منسون عزیز خودش به بزرگی خودش ببخشه که من زیادی ازش استفاده می‌کنم. استفاده زیادی از مارک منسون نتیجش می‌شه این :)))

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.