سیاهی و سیاهی و تکه نوری که از لابهلای افکارت بیرون میریزد. چیزی که نامش را امید داشتن گذاشتهاند. هرچند اکثر آدمیزادها با مفاهیم کجومعوج و مزخرفشان معنای آن را به گند کشیدهاند و هزاران هزار کتابِ گلوبلبلی با آن بیرون دادهاند.
بنشین تا نعمتها خروار خروار برسرت نازل شوند و تو باد هوا بخور و فقط در آن دفترچه یادداشت چسکیات بنویس میخواهم میخواهم و تا ابد میخواهم. هیچکسی هم نباشد تو را از برق بکشد و تو یککله با اشک و آه بنویسی خب لامصب میخواهم. و آخرش هیچ اتفاق بخصوصی رخ ندهد و تو پرخاشگرانه کائنات و هر اعتقاد و مذهبی که داری را به باد ناسزا بگیری.
آخر نمیفهمم خود خدا شخصاً باید بیاید بزند پس سرمان که این توهمات فانتزی دنیای فانتزی را رها کنیم؟
نه نیست. اینطور نیست. آن تنت را تکان بده و خودت را بهزحمت بینداز آنوقت زندگی به تو میخندد و خودش را برای تکهتکه کردنت آماده میکند. ترسیدی نه؟ ترس هم دارد.
نمیتوانی جلوی ترست را بگیری ناچاری درحالی که ترس بیخ گوشت وزوز تسلیمشدن را میکند به جلو حرکت کنی. هرچند گاهی همین زندگی اسلحهاش را میاندازد و کنار میکشد تا تو را برای رسیدن راهنمایی کند.
عجب دغلبازی است اما تو کارت نباشد پذیرای کمکش باش. اگر نباشی باز گند خواهی زد. پس حواست را ششدانگ جمع کن و از هپروت فانتزیطور بیرون بیا و به جلو نگاه کن.
آخ آن سمت نه، مستقیم به مسیر جلو احمقجون.