مامان امروز به چشمانم زل زد و گفت که چند وقته حسابی عصبانی و بیحوصله شدی چرا؟
راستش آن لحظه لقمۀ غذا در میان انگشتانم بود که به مامان خیره شدم. لقمه را به درون دهانم پرتاب کردم و درحالی که با حرص لقمه را زیر دندانهایم خرد و خاکشیر میکردم گفتم: «خوبم. فقط نمیفهمم چه مرگم شده. اما درست میشه. درستش میکنم.»
و بعد سکوت. سکوتی طولانی و کِشدار. سکوتی که موجب شده بود چند هفتهای بیجهت زنده بمانم نه اینکه به معنای واقعی زندگی کنم.
راستش میدانستم چه مرگم شده. اصلاً اگر دست من بود فریاد میزدم که میدانم چه مرگم شده فقط میخواهم پذیرشش را پشت گوش بیندازم. میخواهم کور و کر بشوم در مقابل حقایق لعنتی زندگی. میخواهم بیحس شوم. اما تهش عصبانی شده بودم.
هوف. من چکار کرده بودم؟
با خودم چکار کرده بودم؟ گند زده بودم.
بله حسابی به حالوروزم گند زده بودم. الان که فکرش را میکنم میخندم. خندهای گشاد و شیطانی.
باز به سرم زده بود که یواشکی برخلاف قولوقرارهای سفتوسخت با خودم کمالگرایی لعنتی را احضار کرده و اجازۀ ورودش را به روحم بدهم.
اما صبر کن. قرار نبود خودم را با لیست بلندبالای قهرمانان زندگیام مقایسه کنم. من داشتم خودم را با محدثۀ چند ماه بعد، چند سال جلوتر مقایسه میکردم.
این چند هفته حسابی خسته بودم. خسته و کوفته. انگار که دست تنها در میدان جنگی گیر افتاده باشم که تمام سربازانم به من پشت کرده باشند. انگار که درد خیانت را عمیقاً چشیده باشم. خیانت از افکار مثبتی که گمان میکردم پشتم میمانند. اما حالا من هستم و میدان نبردی که هیچ جای امیدی برایش باقی نمانده.
من در آن لحظاتی که هم دفاع میکردم و هم حمله تنها خسته شده بودم. خسته از تمام زندگی و متعلقاتش. راستش آن سایۀ بزرگ و بدقوارۀ ناپیدا را دیده بودم. از آن سایۀ سیاه وحشت داشتم درحالی که بیجهت به مبارزه با دشمن فعلی ادامه میدادم. نه تمرکزی. نه لحظهای برای استراحت. فقط مبارزه و وحشت. وحشت از چیزی که هنوز ندیده بودش. وحشت از تمام افکار سمی خودم.
من چکار کرده بودم؟
این است درد کمالگرایی. دردی که نه میشود مطرحش کرد و نه درمان دارد. درمان ندارد یا خودم نمیخواهم؟ چرا احضارش کرده بودم؟ چرا؟ چون گمان میکردم با چند اشتباه ساده نیاز دارم بینقصم باشم؟ لعنت بهش.
من خسته بودم و عصبی. خسته از نرسیدن به آن لیست بلندبالایی که برای ماهها بعد چیده بودم درحالی که ریزترین موفقیتهایم را از یاد برده بودم. انگار که حاضر نبودم به سرود پیروزی پس از پایان جنگ گوش بدهم. نه آنکه زخمها اذیتم کرده باشند. آخ که کاش همینطور بود. اما من از دیدن چیزی وحشت داشتم که فقط در ذهن خودم وول میخورد. دشمنی فرضی. دشمنی که درلابهلای افکار سیا،ه خودم را در آینده نشان میداد. منی که باید این مسیر سخت را به تنهایی پیش میبرد درحالی که هنوز در ابتدای این جاده بود.
من با خودم چکار کرده بودم؟ گند زده بودم؟
خودم برعلیه خودم.
باید آن آمارها و نمودارهای کوفتی را رها کنم. نمودارهایی که مرا به دیده شدن معتاد کرده بود. اشتیاقی اشتباهی برای کسی که در مسیر جدی نویسندگی تازه کار است. یک تلۀ دهشتناک که تقریباً به فنایت میدهد.
پس از رهایی از چک کردن اینستاگرام مادرمُرده افتادهام به جان گوگل آنالیتیکس. به جان سئو و به جان هزاران روش دیگر.
باید رها کنم. باید خلاص شوم.
اما تسلیم شوم؟ شمشیرم را بیندازم و بگذارم افکار سمی مرا از پا دربیاورد؟
همین حالا تسلیم شوم درحالی که کمالگرایی در مقابلم قد علم کرده است؟
خدای من حالا سه دشمن دارم. کمالگرایی، افکار سمی و البته خودم در آینده.
اما صبر کن. این لعنتیها کی متعهد شدند که من خبر ندارم؟
نه… نه… لازم نیست غیرمنطقی و ناگهانی عمل کنم. یک حرکت اشتباه کل مسیرم را خراب میکند. صبر کن محدثه. تو تحلیلگر خوبی هستی. فکر کن. نه… نه نگذار افکار سمی کنترلگر فکرت را بخواند.
باید تصمیمی عاقلانه و حسابشده بگیرم. پس سئو سرجایش هست اما چک کردن آمار ممنوع. چک کردن اینستاگرام ممنوع. چک کردن هرچیزی که مرا از اشتیاق درونیام باز دارد و به مشوق بیرونی معتاد کند، ممنوع.
حالا… حالا آن سه نفر را میبینم که دورتر از من ایستادهاند. و در صف جلو کمالگرایی ایستاده است. نیشش تا بناگوش باز است و آب از لبولوچۀ غیرانسانیاش بیرون میریزد. نه شمشیر دارد و نه وسیلۀ دیگری. آن دندانهای بدقواره و بلندش بهترین سلاح برای دریدن روح من است.
دستۀ شمشیر را زیر انگشتانم لمس میکنم و میخندم. خندهای اجباری به امید آنکه به من شجاعت بدهد.
امید. یادم آمد. من امیدم را هم از دست داده بودم. امیدم را تماماً بر روی مشوقهای بیرونی تنظیم کرده بودم. من در جایی اشتباه به دنبال جواب میگشتم.
مخاطب، مخاطب و باز مخاطب.
توجه، دیده شدن و شهرت لعنتی.
بینیام را بالا میکشم و میگویم: «چک کردن هر چیزی که مرا از اشتیاق درونیام باز دارد و به مشوقهای بیرونی معتاد کند، ممنوع.»
صدایی از آن سمت میدان میآید. کمالگرایی دستش را بالا برده و حالا فرمان حمله را داده است. میبینم که آرامآرام از شکلوشمایل انسانیاش بیرون میآید و به دودی غلیظ و سیاه بدل میشود. انگار که با افکار سمی و خودم در آینده ترکیب شده باشد. حالا… حالا به سایهای غول پیکر بدل شده که تقریباً نیمی از آسمان را پوشانده است.
درحالی که از ترس تکهتکه شدن تن لرزانم را به اجبار بر روی پاهایم نگه داشتهام چشمانم را میبندم و در واقعیت صفحۀ گوگل آنالیتیکس را میبندم. از شر صفحۀ آمار سایت هم خلاص میشوم و گوشی را در دورترین نقطۀ ممکن رها میکنم. هنوز دستانم میلرزد و بدنم داغ است.
نمیدانم چه اتفاقی افتاده، هنوز زندهام یا…
اما.. اما میتوانم نفس بکشم. پس از روز و چند هفته…
پس از آنکه چند نفس عمیق میکشم میگذارم که جریان هوا گردنم را خنک کند. آنوقت که ضربان قلبم آرام میشود انگشتانم را بر روی کیبرد میکشم و یواشیواش واژگان را تایپ میکنم.
کمالگرایی هنوز همانجا در ذهن بر تمام روحم سایه انداخته و هرازگاهی فرمان حمله را میدهد. میتوانم حملاتش را تصور کنم که به تنشهای ناگهانی بدل میشود و یا حتی وسوسه. اما به نوشتن ادامه میدهم. عادت خواهم کرد. خیلی زود. باید نوع اعتیادم را عوض کنم.
بر روی صندلی میچرخم و چندین کتاب را از داخل کتابخانه بیرون میکشم. آنها را بر روی میز پرتاب میکنم. با انگشتانم چند ضربه بر روی آنها میزنم و دستآخر میگویم: «اعتیاد جدید.»
یادداشتهای مرتبط: «به جای اهدافتان، ترسهایتان را تشریح کنید.» – «اگر دغدغهات نویسندگی است، پس نوشتن را زندگی کن» – «تعهد در نوشتن پوستت را خواهد کند»