این زلزدنهای بیجهت به درودیوار درتلاش تقلای پیدرپیای است برای نخوابیدن.
چشمهایم مدام روی هم میرود و استخوانهای از درد و خستگی تیر میکشد اما هنوز برای بیدار ماندن تقلا میکنم. تقلایی خودخواسته که ماههاست به دامش افتادهام. شک ندارم که سرانجام این خستگی مرا از پا درآورده و درنهایت شکستم میدهد. آنوقت این خستگی با دهانی باز و چشمهای درشت به من خیره میشود تا ناکامیام در نبرد را به رخم بکشد. البته اگر مرا زنده بگذارد. عوضی بیهمهچیز ذرهای رحم ندارد!
کورخوانده… میشنوی؟ کورخواندی… .
باید بخوابم. باید آن فیوز کوفتی ذهنم را قطع کرده و هیجاناتم را کنترل کنم.
آن شب که حسابی از کوره در رفتم و خواستم تمام عالم و آدم را به باد ناسزا بگیرم (که به باد ناسزا هم گرفتم) بدجور غرق خستگی بودم.
افکاری مالیخولیایی و سیاهی در پس ذهنم وول میخورد و مدام مرا به پرخاشگری وا میداشت.
عجیب است… عجیب است حتی در این جنون و بیخوابی هم همچون پدرم سخن میگویم. کلمات او را تایپ میکنم و جملاتم رنگوبوی تفکرات او را دارد.
آه پدرجان این آدمیزادها ما را نمیشناسند. مدام من و تو را از روی واژگان زمخت و دلخراشمان به وقت خستگی ارزیابی میکنند.
اما تو… تو خوب میدانستی چطور به درون تاریکیها نقب بزنی و چطور واژگان و جملات را پشت هم ردیف کنی تا دلچسب شوند.
آخر چطور میراث آلن پو را پاس ندارم پدرجان؟ مگر ادگار آلن پو چند دختر داشت؟ (قطعاً نداشت)
خداوند به ذهن آشفته و درهمبرهمم رحم کند که دیگر کنترلش از دستانم خارج شده. سرکش گوربهگورشده. کاش…
آهان داشتم از آن شب میگفتم. آن شب عجیبی که به سان کابوسی تیره و تار میمانست. آن شبی که کندی سرعت اینترنت سد راهم شد و نگذاشت پست عزیزم را آپلود کنم. آنوقت حدود ۳ ساعتی مرا مسخره و دستآخر عنتر خودش کرد. بیشرف… .
آن شب از فرط خستگی چنان دندانهایم را روی هم میفشردم که خون در رگهایم منجمد شده بود. نفسهای داغی از بینیام بیرون میفرستادم و مدام با مشت روی میز کارم میکوبیدم.
پس از ساعتها جلسه و کارهای مداوم، تحمل سردرد و چشمدرد همیشگی و سروکلهزدن با رومزگیهای خانوادگی، باید با آن کندی افراطی اینترنت هم مواجه میشدم. انگار که به درون انباری از باروت کبریت انداخته باشند؛ یکباره منفجر شدم.
دستهایم عرق کرد و دانههای درشت عرق روی پیشانیام لغزید.
خشم… خشم و باز هم خشم. آنوقت از اتاق بیرون زدم و نقوش درهموبرهم قالی مسخره را مقابل صورتم دیدم. من تلوتلو میخوردم!
لعنت… خانه به دور سرم چرخید و من نیز با چرخش کذاییاش چرخیدم. کی به کی بود و چی به چی بود؟
خانوادهام-اعضای عزیزتر از جانم-به سان هالههای لرزانی بودند که درهم میلولیدند و سپس محو میشدند. صدایشان گنگ و جملاتشان نامفهوم مینمود. تنها صدای نفسهایشان بود که عمیقاً میشنیدم.
خودم را بهزحمت به آن سمت پذیرایی رساندم و پیش از آنکه جسمم روی زمین بیفتد؛ همانجا نشستم. موبایل کوفتی را به چپ و راست حرکت دادم تا قدری به سرعت نت بیفزایم. اما باز طلسمم کار نکرد و من ماندم و آن پستی که ساعتها روی همان لحظه گیر کرده بود.
و باز گوشی را به چپ و راست تکان دادم. اما جریان کند خون مانع حرکتهای بیشترم شد و سپس دستهای خوابرفتهام روی زمین افتاد. طولی نکشید که چشمهایم نیز سیاهی رفتند و سپس بسته شدند.
لعنت، به درون کابوسی جدید پرتاب شدم. کابوسی به اسم خواب!
خوابم برده بود؟ برده است؟
الان خواب هستم؟ آنها خواب بود؟ چه شد؟
باز به درون خوابهای تودرتویم پرتاب شدم؟ لعنت. تف به این خواب و بیداری که هرگز کارکردی درست برای من نداشتند.
از سر ناچاری میخندم و میگذارم صدای زمخت و دلخراش خندهام به گوش خودم برسد… هاهااا هرجا که باشم میخندم.
من بیدار هستم، حتی در خواب. بله… بله شاید این زجرکشیدنها بهای بیداریهایم باشد.
بهجامانده از محدثه در ساعت ۱:۴۰ دقیقهی بامداد به تاریخ ۱۴۰۱/۱/۲۲
یک پاسخ
تجربهی شخصی من برای این که راحتتر خوابم ببره: رفتن هر روزه به باشگاه و تمرینی ابرمردانه و جانانه به حدی که برای رسیدن به زمان خواب لحظهشماری کنم، سبکتر کردن وعده شام به خصوص اگه حاوی برنج باشه، صلوات فرستادنهای بیشمار برای فرار از هجوم نشخوارهای ذهنی در رختخواب. امیدوارم این موارد برای شما هم مفید باشه.