یکم-کانر
موسیقیهایی که میتوانید در حین خواندن این فصل گوش کنید:
(Salem’s Heir-Peter Gundry)
(Heart of Darkness)
دکمۀ آسانسور را که میفشارم جهان در سکوتی دلخراش فرو میرود. انگار که دوباره به همان گرداب توهمات کشیده شده باشم و کِیت[۱] در مرکز آن ایستاده است. رویم را از جمعیتی که حالا در اتاقک آسانسور جای گرفتهاند برمیگردانم. اما هرچه به سمت دیوارهای اتاقک میچرخم دیوارها بیشتر و بیشتر مرا پس میزنند. آدمها در هم میلولند و با دهانی باز اما بیصدا کلماتی را ردوبدل میکنند. بوی عطر و صابونی که به تنشان مالیدهاند زیر بینیام میپیچد. دستۀ کیف را بر روی ساعد دستم میسُرانم و با چشمانی نیمهباز لامپهای سوسوزن اتاقک را از نظر میگذرانم. همچون آفتابی پرنور و داغ چشم را میسوزانند و پوست صورتم را مچاله میکنند. دست میبرم و کروات را از دور گردنم شل میکنم.
آسانسور از حرکت میایستد و برای لحظهای اتاقک خالی و سپس پر میشود تا آنکه دوباره میبینمش. خواهرم را میبینم که با همان عینک گرد و بزرگش به داخل اتاقک میآید و درحالی که موهای چتری، پیشانی کوچکش را پوشانده به گوشهای میخزد. میتوانم صدای افکارش را بشونم. صدایی که در آن جهانِ بیصدا فریاد میزند.
لعنت به تو کیت. چرا پس از مرگت هم دست از سر ما برنمیداری؟ تو مرگ را انتخاب کردی و حالا هم رهایم نمیکنی؟ به گند کشیدن زندگی اطرافیانت برای تو کافی نبود؟
طبقۀ ۱۳. آسانسور در طبقۀ ۱۳ میایستد و تمام افراد، اتاقک را ترک میکنند جز همان شبح خواهر مُردهام. عرق کردهام و تنم از درد تیر میکشد. انگار میتوانم درد خُرد شدن استخوانهایش را به وقت تصادف احساس کنم. انگار حالا این تن من است که بر روی زمین افتاده و درحالی که آخرین نفسهایش را میکشد به آسمان مینگرد.
بند کیف زیر انگشتانم له شده و عرق حالا از بیخ گردن تا پشت موهایم سرایت کرده است. ترس و وحشت، دلهره و خشم. خشم از همان مصیبتی که خانوادهام را نابود کرد.
شبح کیت همانجا آرام ایستاده و به موسیقیای گوش میدهد که گویی از گوشیهای واکمنش میشنود. میبینم که کتابی کوچک در دست دارد و آرام آن را ورق میزند. کتابیست کمقطر با کاغذهای کاهی و چروکیده. میتوانم لبخندش را حس کنم که پس از شنیدن موسیقی بر روی لبهای کوچکش نشسته. تیشرت سفید و سارافن لیاش آنقدر تمیز و خوشبوست که بتوانم او را زنده تصور کنم. اما شبح کیت نه نگاهم میکند و نه چشم میگرداند. موهایش را پشت گوشش میبرد، سرش را با ریتم موسیقی حرکت میدهد و واژگان کتاب را آهسته میخواند.
«آقای رابینسون[۲]؟ هی.»
مونیکا[۳]! لعنت! با همان اندام لاغر در کتودامن سیاهش به من زل زده است. پلک میزنم و عرق را از روی پیشانیام پاک میکنم. به سمت دکمههای آسانسور حمله میبرم. طبقۀ ۱۵٫ از آسانسور بیرون میپرم و پیش از بسته شدن در به مونیکا، یکی از کارمندهای خوشصحبت شرکت، لبخندی آبکی میزنم.
مونیکا سرخ میشود و در گوشۀ اتاقک آسانسور پناه میگیرد. موهای قهوهای و مجعدش آخرین تصویریست که پیش از دویدن به سمت سالن میبینم. درست شبیه به موهای خواهر مُردهام.
در را به سمت داخل هل میدهم و با نفسی عمیق یک دوشنبۀ نحس دیگر را آغاز میکنم. بدون آنکه توجهی به سالن داشته باشم پشت میز خودم پناه میگیرم و حلقۀ کرواتم را شلتر میکنم. میخواهم هوای تازه، گردنم را خنک کند و حالم را جا بیاورد.
بر روی میز، سفارشها را میبینم. اندرو[۴] با خطی ناخوانا درخواست چند کاراکتر جدید را داده و نوشته است که رئیس تا پیش از ساعت ۱۱ ظهر آنها را میخواهد.
خودم را روی صندلی ولو میکنم تا کمی از نفسنفسزدنهایم کم شود.
ساعت ۹:۲۴ دقیقه است؟
من خواب مانده بودم؟
«کانر[۵]! چه عجب! تن لشت رو آوردی پسر.»
درحالی که عقربههای ساعت مچیام را با ساعت دیواری سالن چک میکنم مینالم: «اندرو! هی… من خواب موندم؟!»
اندرو روی میز مینشیند و درحالی که قهوهاش را سر میکشد میگوید: «یادداشتم رو که خوندی؟»
و همانلحظه چهرهاش چروک و چشمانش درهم فرو میرود. بر معدهاش چنگ میاندازد و نالۀ خفیفی سر میدهد.
بیتوجه به اندرو تکه کاغذی را از زیر تنش بیرون میکشم و میگویم: «خدایا! برو. برو بذار خودمو برسونم. لعنتی اصلاً متوجه نشدم که چطور خواب موندم. فکر کنم تقریباً هیچ چیزی از این ماجرا یادم نیست.»
اندرو سرش را بر روی میز خم میکند آنقدر که دیوارهای کوتاه اطراف میزم او را پوشش بدهد. موهای نارنجیرنگش پیشانیام را لمس میکند. میگوید: «کانر برنامهات برای امشب چیه؟»
و دوباره به معدهاش چنگ میاندازد. همانطور که به دنبال ماژیکهای طراحی، وسایل پهن شده روی میز را وارسی میکنم، میگویم: «حالت خوبه تو؟»
اندرو میخندد و میگوید: «کی من؟ اوه چه جورم! همین دیشب رفتم دکتر. دکتره میگفت بابت مصرف الکل زیاد به چنین روزی افتادم.» با تعجب نگاهش میکنم. ادامه میدهد: «دکتره عوضی. مزخرف میگفت بیسواد. من که درحال ترکم.»
«ولی تا جایی که یادمه تو…»
«اوه اشتباه نکن کانر. من جدی جدی مصرف الکل کوفتی رو کم کردم. دکتره میگفت اگر مواظب نباشم خطرناک میشه. مردک بیسواد من که خیلی کم مصرف میکنم. کانی فکر کنم یک نفر داره مسمومم میکنه.» قورتی از قهوه میخورد.
فوراً میگویم: «هیچ کسی تو رو مسموم نمیکنه. تو فقط داری خودتو نابود میکنی.»
«توصیۀ خوبی بود.»
و پس از تلاشی بینتیجه برای یافتن تمرکز مینالم: «آخ اندی میشه خودتو تکون بدی و بری کنار؟ کلی کار دارم.»
اندرو لیوان قهوه را بر روی میز میکوباند و فریاد میزند: «تولد ۲۷ سالگیت مبارک کانر رابینسون مسئولیتپذیر.»
با دهانی خشک و صورتی عرقکرده نگاهش میکنم. تولدم؟! لعنت. امروز ۱۸ اکتبر است.
طولی نمیکشد که بچههای سالن یکصدا دست میزنند و تبریکی مصنوعی و از سر اجبار تحویلم میدهند.
پس از خوابیدن فیصله، درحالی که دستبهسینه نشستهام میگویم: «خب خیالت راحت شد دهنلق؟ چرا نمیری سرکار خودت؟»
«کانر چرا امسال به یه برنامۀ درستوحسابی برای تولدت فکر نمیکنی؟ چطوره با امی بری مسافرت؟ یا مثلا تعطیلات؟ من حس میکنم حسابی…»
وسط حرفش میپرم: «نه اندرو. من کلی کار دارم. کلی طراحی که هنوز به هیچجا نرسیده. من باید این شغل رو نگه دارم. اصلاً همین برنامۀ امشب کافیه.» و مینالم: «حالا میشه شب دربارش حرف بزنیم؟ من اصلاً تمرکز ندارم.»
اندرو از روی میز بلند میشود و درحالی که کرواتش را صاف میکند میگوید: «رفیق نچسب خودمی. باشه. پس ساعت ۷ توی بار رِد مون[۶] میبینمت.»
و پیش از آنکه از من دور شود لباسش را میکشم و متذکر میشوم: «اندی، باز نری کل بچههای شرکت رو با خودت بیاری. حوصلۀ سوال و جواب ندارم. میخوام زودتر برم خونه.»
اندرو دستهایش را به نشانۀ تسلیم بالا میبرد میگوید: «باشه کانی. من که کسی رو نیاوردم با خودم.»
میخندم و درحالی که پیشانیام را از درد ناگهانی مالش میدهم میگویم: «آره سال پیش رو یادمه. کم مونده بود فقط رئیس رو با خودت بیاری. لعنتی. چطوری این کار رو میکنی اندی؟»
اندرو پاورچین پاورچین به سمتم میآید و میگوید: «به همون دلیلی که هیچوقت نفهمیدم چطوری تونستی مخ امیلیا[۷] رو بزنی. آخه کدوم دختری حاضر میشه با تویه احمق دوست بشه؟»
میخواهم از جایم بلند شوم که اندرو به عقب میخزد. همینکه قورتی از قهوهاش میخورد از روی میز خودش نامهای را برمیدارد و دوباره به به سمتم میآید.
بهمحض دیدن نامه لبخندم محو میشود و دوباره عرق، گردنم را میپوشاند. پلکهایم میپرد و دهانم خشک میشود. دستهایم را مشت میکنم و فوراً رویم را برمیگردانم تا آنکه اندرو نامه را بر روی میز میگذارد.
میگوید: «از طرف خواهرت… »
این را که میگوید شُل میشوم و به دستههای صندلی چنگ میاندازم. ناخنهایم را در آنها فرو میبرم و به سختی نفس میکشم.
اندرو که شانههایم را تکان میدهد صدایش را میشنوم: «چت شد یکهو؟» مکث میکند: «این نامه تو تاریخ ۱۹۸۷ پست شده. درست دوسال قبل، تو همچین روزی. انگار خواهرت بعد از خودکشی از بهشت خواسته تولد برادر دوقلوش رو تبریک بگه. البته به خدا که کارش بینقص بود. این دختر، دو ساله داره این نامه رو تو همین روز میفرسته.»
رفتن اندرو را با چشم دنبال میکنم و آنوقت به پاکت زل میزنم. دستانم میلرزد و سرم گیج میرود.
نفس عمیقی میکشم و پاکت را باز میکنم.
«تولدمان مبارک کانر. از طرف خواهرت کیت.»
لبهایم را تر و با پشت دست عرق پیشانیام را پاک میکنم. میتوانم ته پاکت چیز دیگری را لمس کنم که شبیه کارتی مستطیلی شکل است. نه نه. نباید هیچ کارتی ته پاکت باشد. پیش از آنکه جملات دیگری در ذهنم فوران کند کارت را بیرون میکشم.
کارتی سیاه با طلاکوبی ظریف در اطرافش. با نقشی از یک کلاغ طلایی رنگ بیسر که پشت کارت حک شده است. خطوط طلایی آنقدر ظریف حکاکی شدهاند که میشود زیر ذرهبین دانهبهدانۀ آن پرها را دید. طراحی آن کلاغ بیسر هیچ تفاوتی با کارت قبلی ندارد. سیاهی عمیق کارت به هولناکی همان کارت سال گذشته است. به هولناکی تمام کارتهایی که کیت از آنها در داستانش نوشته بود.
با دستانی لرزان به سمت کشوی میز حمله میبرم و پس از جستوجویی طولانی آن کارت را بیرون میکشم. همان است. همان طرح کلاغ بیسر. همان سیاهی و همان مخمل بهکار رفته در ساخت کارت.
اما آن سمتشان چی؟
نه، نباید نگاهش کنم. نباید. حتی حالا که یک سال گذشته است. این شوخی مسخرهای است که خواهر احمقم ترتیب داده. شک ندارم. خودش گفته بود. در جشن امضا :«شاید روزی هوسم شد که از این کارتها براتون بفرستم.»
دست میجنبانم و آنها را همزمان برمیگردانم. این اولین باریست که آن سمت کارتها را میبینم. روی یکی از آنها طرحی شبیه به گلی سهپر است که توسط دایرهای حبس شده. و دیگری شبیه خطوطیست درهم برهم و آشفته که به زبان چینی و یا ژاپنی نزدیک است. نمیدانم. یک زبان شرقی لعنتی.
«بازی کن تا نمیری!»
صدای کیت را در ذهنم میشنوم که به وقت خواندن آن داستان کوفتی درگوشهایم منعکس میشد.
از جایم بلند میشوم و دستی بر موهایم میکشم. پلک میزنم و نفسهایم را در سینهام حبس میکنم. نباید بگذارم آن خرافات افکارم را در مشت بگیرند. آن فقط یک داستان خیالی بود و بس. کیت قصد ندارد شروع یک بازی هولناک را اخطار بدهد. اما… اما اگر کارتی دیگر برایم میآمد.
«اونوقت کلاغ بیسر برای کُشتنت مصمم میشه و اگه بازی نکنی آخرین فرصتت رو از دست دادی. اون هرگز مستقیماً قربانیهاش رو نمیکُشه. به تو سه فرصت میده. کمکت میکنه تا خودت رو بشناسی که از فرصتهات برای زندگی دوباره استفاده کنی. اما اگه بازی نکنی میمیری. شک نکن.»
«رابینسون من اون طرحها رو برای امروز میخوام. روزنامه امروز باید بره برای چاپ و اگه اون شخصیتهای مزخرفتو به من نرسونی…»
ناخواسته از سر بیچارگی فریاد میزنم: «چشم آقای دیویس[۸]. میرسونم. قسم میخورم.»
و کارتها را داخل کشو میچپانم و فوراً کلید را در قفل میچرخانم.
کارتهای لعنتی. همهشان یک مشت خرافاتاند. خرافاتی که تو ساختی کیت. خواهش میکنم دست از سرم بردار. نمیخواهم مثل تو راهیِ تیمارستان بشوم.
با دستانی لرزان ماژیک را بر روی صفحه حرکت میدهم تا صدای ترمز ماشین را نشونم. ماژیک زیر انگشتانم به چپ و راست کشیده میشود و گاهی هم در نقطهای از حرکت میایستد و جوهر را بر روی کاغذ پخش میکند. صدای ترمز ماشین بارها و بارها در گوشم میپیچد و پشت سرش صدای آخرین نفسهای کیت.
اما او پیش از آن تصادف مُرده بود. حتم داشتم که خودکشیاش بابت مرگ زودهنگام روحش بود. سالها پیش مُرده بود. وقتی که از تیمارستان مرخص شد و به زحمت لبخندی دروغین تحویلمان میداد. کیت هم مثل بابا دیوانه بود. فرقش آن بود که بابا از خانه بیرون زد و هرگز برنگشت ولی کیت زندگی همهمان را نابود کرد.
وقتی آن شب برای آخرین بار در چهارچوب در اتاقم ظاهر شد و خواست که بابت اتفاقات آینده او را ببخشم، خندیدم. خندیدم؟! اگر میدانستم آخرین باریست که میبینمش باز هم میخندیدم؟ آخر آن همه راه را از بروکلین[۹] تا منهتن[۱۰] آمده بود تا فقط جلوی خانۀ مادریاش خودکشی کند؟ خدایا این دختر را هیچوقت درک نکردم. هیچوقت.
[۱] Kate
[۲] Robinson
[۳] Monika
[۴] Andrew
[۵] Connor
[۶] Red moon
[۷] Emilia
[۸] Davis
[۹] Brooklyn: یکی از قدیمیترین شهرهای نیویورک آمریکا
[۱۰] Manhattan: یکی از بخشهای پنجگانۀ نیویورک آمریکا
ادامه خواهد داشت…
26 پاسخ
بابا ایول داری:))))
مرسی ازت… مرسی از حضورت… . سپاس با لبخندی پهن تا بناگوش بدین شکل :))))
محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.
مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب میکنی دلش غنج میرود.
خلاصه مراقب باش از این کارتها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو میکنم :))
سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجانانگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک میگم.
تا حالا هیچ کتاب و نوشتهای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمیتونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…
سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
آره وی خیلی چالشهای بزرگی برای خودش میذاره. خلاصه سرش درد میکنه برای چالشهای هیجانانگیز و چه چالشی جذابتر از این.
مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت میکنه… البته از من نشنیده بگیر :))))
محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..
مرسی از شما مینای عزیز. حضور شما برای من قوت قلبه.
به روی چشم. ۵شنبه ادامشو میذارم :)))
من خودم هنو تو حالوهوای رمان گیر افتادم.
اه چقدر دلم میخواست کانر یکی میزد تو گوش امیلیا
خب دیوونه میذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
ಠ﹏ಠ
وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه. هرچند بهت توصیه میکنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کمکم ماجرا بره جلو. عوامل پشتصحنه داد میزنند که اسپویل نکن راوی بیجنبه!
خب دیگه در همین حد میتونستم بگم که نگران نباش😅😎
سلام سلام.
باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارتها و دوقلو بودنشون.
نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.
سلام بر تو اباصالح عزیز.
مرسی ازت. لطف داری.
بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستانهایش ریخته و با آن خوش است. :)))
میدونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.
یاد ۱۳ reasons why و before i fall و بازی نهنگ آبی افتادم… میترسم خلاصه :))
آره من خودم وقتی ماجرای خودکشی کیت رو آوردم وسط یاد سریال «۱۳ دلیل..» افتادم. نگران نباش همهچیز تحت کنترله :)))))) البته تا زمانی که خلافش ثابت بشه. هااااهاااا
عالی محدثه جان به نظرم متفاوته و من از اینکه در سبک خودت می نویسی بهت تبریک میگم راستش موفق شدی منو بترسونی
ممنونم ازت حدیثجان. یاعث افتخار منه که رمان من رو خوندی. 🙂 موفق و پیروز باشی.
خب بریم که یه داستان جذابو شروع کنیم.
امیدوارم که تا الان کلاغ بیسر به سراغت نیومده باشه. هرچند به محض خوندن رمان رفتی تو لیستش 🙂
محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش میکشوند. قلمتون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصلهاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍
متشکرم از شما مرضیهجان…
امیدوارم که با خوندن مابقی رمان بیشتر و بیشتر لذت ببری😃🙌🏻💫
خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
🍓
🍓
🍓
فوق العاده
متشکرم از نگاهتون… .😃💫
و درمورد اسامی؛ چون ماجرای رمان خارج از ایران و فضایی متفاوت با اینجاست. خلاصه هر کشوری اسامی خودش رو میطلبیه
وای فقط با خوندن فصل اول موهام سیخ شد خیلی خفنه
بهبه… پس ماموریتم انجام شد😏✌🏻
باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…
مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد میکنه😌
.
.
.
.
امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارتهای سه تا بشه کلاغ بیسر… متاسفم که اینو میگم اما رفتی تو لیستش.