دوم-امیلیا
اگر فصل قبلی رمانِ «کلاغ بیسر» را نخواندهاید، میتوانید با کلیک روی لینک زیر فصل اول این رمان را مطالعه کنید.
موسیقیهایی که میتوانید در حین خواندن این فصل گوش کنید:
(Burning Heart-Survivor)
(Triangulum-Jordan Caygill)
(Ironbreath-Kings & Creatures)
«خب خب تشریف آوردن. ببین کی اینجاست.»
این را میگویم و قورتی دیگر از شرابم را بالا میدهم. موهای فرفریام را صاف میکنم و گردنم را مالش میدهم. چشمانم زیر نور چراغهای بیرمق بار میسوزد. نمیفهم چرا اینقدر سرووضعش مسخره و مضحک است. بهیاد حرف خواهرم مِیرا[۱] میافتم که میگفت «این پسر مناسب تو نیست امی. دست از سرش بردار و همین کار آرایشگریت رو دنبال کن. مطمئن باش وقتی آرایشگاهمون اسم در کنه مردهای بزرگی میان سراغت.» ولی من سفت و سخت به کانر چسبیده بودم. نگاهش کن با آن کتِ وارفتۀ کبریتیاش گمان میکند خوشتیپ شده؟ چهکارش کنم که آن کفشهای بچهگانه کانورس[۲] را نپوشد؟ از خواهر عتیقهاش به ارث برده. کم زندگی این خانواده را به گُه نکشید، حالا هم عادتهایش به برادرش سرایت کرده.
خدایا مرا ببخش حتی نمیدانم چطور با آن دختر دوست بودم. به مقدسات قسم که تمام دوران دبیرستانم تباه شد. لعنت به اجبار. بیشتر از آن که نشستن در کنارش برایم زجرآور باشد، مردنش دردآور نبود. کیت! هی! صدایم را میشنوی؟ از من دلخور نشوی اگر بگویم که مُردنت جز مصیبت چیزی نصیب ما نکرد. البته برای من که چندان هم بد نشد نه؟
این مثلاً جشن تولد است. نه از مهمانی و موسیقی درستودرمان خبری هست و نه مست کردنی و هیچ کوفت و مرگی.
قورتی دیگر از آن زهرماری را پایین میفرستم و آرام بر گونۀ کانر بوسۀ کوچکی مینشانم. ناخواسته نیشم را تا بناگوش باز میکنم. بوی نیمهشیرین عطرش زیربینیام میخورد و کمی از عصبانیتم را میکاهد.
میگوید: «هنوز موسیقیای پخش نکردن؟ پس این اندروی بیفکر کجاست؟»
آرنجهایم را روی پیشخوان میگذارم و شانههایم را بالا میاندازم. آرام با انگشت، پوست نازک کادو را لمس میکنم. شک ندارم که کانر عاشقش میشود. بقیۀ پسرها که همینطورند. اصلاً کدام احمقی عاشق ساعت برند نمیشود؟ اما اگر ادا دربیاورد تمام پولی که دادم حرام میشود. لعنت به سلیقۀ گند کانر. هنوز چشمانم را از بارمَن نگرفتهام که صدای گروپ گروپ گوشخراش موسیقی در فضا میپیچد. اخم میکنم و بینیام را میخارانم. یک موسیقی بیمحتوا از گروه «سِروایوِر[۳]» به اسم «قلب سوزان[۴]». واقعا مسخره است. این پسرها به چه اراجیفی گوش میدهند! آن هم در یک بار عمومی. دیوانهها.
کانر پس از آنکه گردن عریانم را نوازش میکند میگوید: «هی چیزی ناراحتت کرده؟»
به سمتش میچرخم. پاشنههای کفشهایم را از میان میلههای صندلی آزاد میکنم و مینالم: «چیزی ناراحتم کرده؟»
آنوقت پلک میزنم و همانکه دهانم را باز میکنم تا حرفی بزنم، کانر فریاد میزند: «اندی! خوشاومدی.»
و صدای نالهام درمیان ضربآهنگهای خشن و ناگهانی موسیقی راک که انگار با ورود اندرو بلندتر شده حل میشود. اندرو کیکی کوچک را روی پیشخوان میگذارد و به احوالپرسی با کانر مشغول میشود. آنوقت به سمت بطری شراب آنطرف پیشخوان حمله میبرد و پس از سرکشیدن نیمی از محتویاتش میغرد: «به افتخار این پسر!»
از شکلوشمایل شُل و وارفتۀ اندرو به خنده میافتم و گیلاسم را بالا میبرم. موسیقی خشن و خشنتر میشود. درحالی که اندرو و کانر گرم صحبتاند صندلیام را بر روی زمین میکشم و خودم را مابینشان جا میدهم. میگویم: «این پسر خوشتیپ قرار نیست آرزویی چیزی داشته باشه؟»
و اندرو که گویی پیش از آمدن، حسابی نوشیده است با لحنی نامفهوم میگوید: «یوهووو… .»
کانر متوجه مستی ناگهانی اندرو میشود، مینالد: «باز تو قبل از اومدن حسابی مست کردی نه؟»
اندرو روی صندلی تکانی ناگهانی میخورد و دستآخر میزند زیرخنده. خندهای کِشدار و بلند. آنقدر که با صدای موسیقی بلند هم شنیده میشود.
میگوید: «بچهها سخت نگیرید. من فقط یهخرده حالم بده. از نشونههای مسمومیته.»
تهریش سرخرنگش زیر نور نئونیرنگ بار از خیسی شراب میدرخشد و صورتش چروک افتاده است. میتوانم نشانههای تشویش و اضطراب را در صورتش ببینم که آرامآرام به گوشهای کوچکش سرایت میکند. خدا میداند که چقدر مشتاقم تا سرحرف را باز کند و بگوید که چه چیزی حالش را خراب کرده است. اندرو همانطور که هرازگاهی نیمچه لبخندی بر روی لبانش مینشاند کروات یقهاش را شل کرده و دستآخر دست میبرد و از جیب شلوار جینش تکهکاغذی بیرون میآورد.
آن را بر روی میز پیشخوان میگذارد و میگوید: «کانی مطمئنم که…»
فوراً تکه کاغذ را کِش میروم و آن را در مقابل نور میگیرم. بلیت؟
«هی خانم خیلی عجولی. صبر کن. باید طی مراسمی…» به نفسنفس میافتد. برای آنکه گلویش را صاف کرده باشد قورتی دیگر از آن شراب مینوشد. آنوقت فریاد میکشد: «بلیت مسابقههای اسبسواری.»
میخندم و میگویم: «معرکهای اندی. خب برای کِی هست که آماده باشم؟»
کانر بلیتها را از دستم میکشد و میگوید: «عزیزم این فقط یه دونه بلیته. متوجه هستی که؟» و مابقی جملاتش را خطاب به اندرو میگوید: «البته که بینهایت از هدیۀ تو متشکرم اندرو. منظورم این نبود که… خدایا برداشت بدی نکنی.»
اندرو فریاد میزند: «بیخیال کانی. اینقدر معذب نباش. من دوتا بلیت گرفتم. برای هفتۀ دیگه. ۲۵ اکتبر.» و داخل جیب جلیقهاش به دنبال بلیت دیگر میگردد. «این هم اون یکی…» اما پیش از آنکه جملهاش را تمام کند از روی صندلی سُر میخورد و درحالی که روی زمین پهن میشود محتویات گیلاسش لباس مهمانیام را رنگین میکند. اندرو با صورتی شرمگین نگاهمان میکند و چند دقیقهای همانجا مینشیند.
درحالی که با عصبانیت لکههای خیس و لزج شراب روی لباسم را برانداز میکنم به دنبال دستمال داخل کیفم را میگردم. آخ خدا لعنتت کند. بدبیاری پشت بدبیاری. انگشتانم که آن کارتها را لمس میکند، مو بر تنم سیخ میشود. لعنتی. دستمال را که از لابهلای کارتها بیرون میکشم، کارتها روی زمین میافتند. باید همین امشب این مزخرفات را به کانر تحویل بدهم.
کانر خم میشود و برای بلندکردن همکارش از روی زمین اقدام میکند. میگوید: «اندی داری نگرانم میکنی. خواهشاً ملاحظه کن.»
آه میکشم و بر سر بارمن فریاد میزنم که صدای آن موسیقی چندشناک را کم کند. دلم میخواهد این کادو را زودتر بدهم و بعد خلاص شوم. روی یکی از کارتها تصویر دایرهای حک شده که فلشی باریک از میانش عبور کرده. طلاکوب مرغوبش در نور کم بار میدرخشد. چشم از آن میگیرم و دستپاچه به تمیزکردن لباسم مشغول میشوم. اما نه ردی از آن سرخی شراب کم میشود و نه از دلهرهام کاسته.
اندرو درحالی که خودش را جمعوجور میکند میگوید: «باشه باشه کانی. هی امروز روز تولدته. اینقدر قیافۀ جدی به خودت نگیر. هیچ آدمیزادی نگران من نیست که تو اینقدر نگرانی پسر. بذار خوش باشیم.»
و همانطور که برای بلندشدن تقلاّ میکند کارت سیاه را از روی زمین میقاپد. میخواهم فریاد بزنم که آن کوفتی را بگذار همانجا. بگذار که برود به درک.
اندرو کارت را در هوا تاب میدهد و زمزمه میکند: «جالبه! شبیه کارتهای منه.» اما پیش از آنکه ادامه بدهد میگویم: «هی… اینو بده بیاد اندی.»
کانر شاکی میشود: «این دیگه چیه امیلیا؟»
نمیتوانم در مقابلش مقاومتی بهخرج بدهم. کارت را از میان انگشتانم کِش میرود و در مقابل نور میگیرد. صورت کوچکش لحظهای سفید و سپس بیحال میشود. موهای لختش حالا چشمانش را پوشانده و بر روی شانههایش آویزان میشود. کانر ترسیده. دستانش میلرزد و پلکهایش میپرد.
پشت دستهایم را میخارانم و میگویم: «چیز خاصی نیست کانی. خواستم سرفرصت از خوشمزگیهای خواهر احمقت رونمایی کنم. البته که این فقط… . فقط چندتا…»
کانر به میان حرفم میدود: «چندتا؟ امی بهم بگو چندتا از اینا داری؟»
تقربیاً فریاد میزند. به وحشت میافتم و دهانم خشک میشود. انگار که قلبم تیر بکشد. دست میبرم و قلبم را لمس میکنم. لکۀ سرخ شراب هنوز بر روی سینهام مانده.
زمزمه میکنم: «سه تا کانی. سه… یکیش هم سفیده نه سیاه.»
مچ دستم را میقاپد و میگوید: «باید از اینجا بریم بچهها. همین حالا.»
اندرو درحالی که خاک لباسهایش را میتکاند با انگشت تکهای از خامۀ کیک را در دهانش میگذارد و میگوید: «بریم؟ تازه نه از کیک خوردیم و نه جشن تموم شده. من منتظرم ببینم هدیۀ امیلیا چیه. هی اصلاً اینجا چه خبره؟» و کمرش را مالش میدهد که در اثر ضربه کوفته شده است. «بعدشم حسابی حالم خوبه اصلاً نگران نباشید. نه اصلاً.»
کانر به پشت اندرو ضربهای محکم میزند و همانطور که هاجوواج اطراف را میپاید خطاب به من میگوید: «کارتها رو هنوز داری؟»
«چی؟»
دستم را از میان انگشتانش بیرون میکشم. ادامه میدهم: «چته تو؟ کانر… این… این چه رفتاریه؟ دنبال کی میگردی؟»
چند نفس عمیق میکشد. جدی شده است. اما هنوز مضطرب و عصبانی بهنظر میرسد. نفس عمیقی میکشد و میگوید: «امیلیا به من گوش کن و فقط جواب بده…»
اندرو به میان حرفش میپرد: «بچهها! بچهها احساس میکنم حالت تهوع دارم… سرگیجه…»
کانر فریاد میزند: «خبر مرگت میخواستی اینقدر نخوری. حالا خفهشو اندی. برای چند لحظه هم که شده خفه شو.»
بارمَن دستمالش را کنار میگذارد و درحالی که به اسلحۀ شکاریاش روی دیوار اشاره میکند، فریاد میزند: «شما عوضیها اگر میخوایید دردسر درست کنید گمشید بیرون.»
افراد بار به ما چشم دوختهاند و بارمَن با عصبانیت ما را میپاید.
کانر میغرد: «همین قصد رو هم داشتیم.»
و پس از پرداخت کل هزینهها مینالد: «امیلیا مطمئن شو که سهتا کارتهات هست.»
فریاد میزنم: «الان چرا باید اون چرندیات برای ما مهم باشه؟ نمیفهمم تو چت شده؟»
اندرو مینالد: «بچهها یکی بهمون زل زده. لعنتی دوباره؟» و به معدهاش چنگ میاندازد.
کانر بازویم را میکشد و به همراه اندرو از در بار بیرون میزنیم.
هوا تاریک شده است و بوی باران خیابان را پر کرده. شلوغی و همهمۀ ماشینها لابهلای نم باران حل میشود. قطرات باران آرامآرام زمین و زمان را خیس و منظرۀ مغازهها و ماشینها را شفافتر میکند. کانر مچ دستم را میکشد. مجبورم با کفشهای پاشنهبلند به دنبالش بدوم. دستانش داغ شدهاند و نفسهایش تند. ما را به سمت کوچهای خلوت هدایت میکند و مطمئن میشود که هیچ کسی آنجا نیست. کوچه با چراغ زرد رنگ سوسوزن تاریکی را قابل تحمل کرده است. پیش از آنکه پایم در گودالِ کوچکِ آب گیر بیفتد مینالم: «کانر تمومش کن. این مسخرهبازیها چیه؟ دهنم رو بستم و بابت کثیف شدن لباسم هیچی نگفتم. بعدشم که حس مسخرهبازیت میگیره و به سرت میزنه که جشن تولدت رو خراب کنی. خدایا تو چه مرگته؟»
اندرو همانطور که نفسنفس میزند میگوید: «ه… هِی اِم… امی بهخاطر لباست متاسفم.» و پشتش را به ما میکند. عق میزند و هرچه را که خورده است بالا میآورد. چندین بار. آنقدر که به سرفه میافتد.
با صدایی خشدار ادامه میدهد: «اما پسر، یه نفر داشت زاغ سیاه ما رو چوب میزد. شک ندارم.»
به دیوارهای خیس کوچه تکیه میدهم. سردی نمناک دیوارهای آجری به پشت گردنم هجوم میآورد. میلرزم و میگویم: «حالا میگی اینجا چه خبره؟»
کانر عرق پیشانیاش را پاک میکند و به راه رفتن در کوچه مشغول میشود. انگار عادت مسخرۀ صحبت با خودش را از سر گرفته است. انگار که چیزی را پنهان کند. نه میتواند صحبت کند و نه نگاهم میکند. چیزی را پنهان کند؟ از من؟ چه چیزی میداند؟ چقدر؟
لبهایم را تر میکنم و درحالی که به صدای چکچک قطرات باران از شیروانی خانهها گوش میدهم میگویم: «کانر!»
کانر خطاب به اندرو میگوید: «اندی میتونی برگردی خونه؟»
اندرو دستی به موهایش میکشد و میگوید: «چراکه نه. میخوای خلوت کنی؟ آره پسر؟ اوه مسئله جدیه پس.»
میبینم که چیزی در گوشش پچپچ میکند و از او فاصله میگیرد.
دیگر دارم کفری میشوم. آنقدر که ناخنهایم را میجوم. باد زیر دامن و ژاکتم میپیچد. تنم میلرزد و پلکهایم میپرد.
اندرو از فاصلۀ دور برایمان دست تکان میدهد و دور میشود. میبینم که سایهاش آرامآرام در میان مه و باران گم شده و سپس محو میشود. کوچه خالی و آسمان سیاهتر بهنظر میرسد. خودم را به بازوی کانر میچسبانم و میگویم: «میشه…»
بهمیان حرفم میدود. همانلحظه چیزی درمیان تاریکی میجنبد و سپس صدای قدمهایی درمیان تاریکی شنیده میشود.
«امی اون کارتها رو بده به من.»
درحالی که از وحشت چشمانم روی سایه قفل شده به سمت کیفم هجوم میبرم. کف دستانم عرق کرده است و پاهایم در کفشها میسوزد. خودم را به بازوی کانر چسباندهام و بیوقفه به درون کیف چنگ میزنم. مینالم: «نیس… نیست.»
و همانطور که لولۀ نقرهای رنگ اسلحه را میبینم که از میان تاریکی بیرون میآید، فریاد کوتاهی میزنم تا اینکه کانر کارتها را بیرون میکشد. آنها را در مقابل نور بیرمق چراغ میگیرد.
نفسم بند آمده و منتظر شنیدن صدای شلیک ماندهام.
ناخنهایم بر بازوی کانر چنگ میاندازد و دیوارها فریاد شلیک را منعکس میکنند.
کانر میغرد: «خدایا… این یکی… این… این کارت فرق داره امی… بببین رنگش سفیده. کارت سفید!» آنوقت از من دور میشود و درحالی که به سمت مرد میدود میگوید: «هنوز فرصت داره میفهمی؟»
مَرد؟ لعنت. اینجا چه خبر بود؟ نمیفهمم.
دست میبرم و تنم را واکاوی میکنم. جای هیچ گلولهای روی بدنم نیست. نه نیست. من زندهام؟ چند نفس عمیق میکشم. پشت سرهم و با عجله. اشک صورتم را خیس میکند و تنم شل میشود .
وقتی سایۀ مرد را میبینم که دوباره به درون تاریکی میخزد و از ما دور میشود فریاد میزنم: «برو به جهنم کیت… امیدوارم که توی جهنم بسوزی بیهمهچیز.»
کانر با صدایی لرزان میگوید: «تو خوبی؟»
به هقهق میافتم و همانطور که لباسم را در مشت گرفتهام مینالم: «خوب؟ کانر همین الان نزدیک بود به لطف خواهر احمقت کشته بشم.»
کانر پلک میزند و موهایش را که حالا خیس از عرق و نم باران شدهاست به عقب میسراند.
میگوید: «امیلیا کیت جونت رو نجات داد!»
میخندم و با صدایی گرفته مینالم: «لابد اون مرد هم همون کلاغ بیسره آره؟ کانر باید به پلیس خبر بدیم. یه عوضی بیمادر همین الان میخواست ما رو بکشه. بعد تو این اتفاقات رو به یه مشت اراجیف ربط میدی؟ بهت بر نخوره کانر اما تو خیلی عوض شدی. نمیدونم از کی اما هیچوقت اینقدر احمق ندیده بودمت. میفهمی؟ نمیدونم خواهر بیشعورت چه فکری توی سرش بوده که این بازی مسخره رو بعد از خودکشی راه انداخته. درسته من هیچوقت ازش خوشم نیومد اما این انصاف نیست. انصاف نبود که بیاد جلوی چشم من و بعد خودشو بندازه جلوی ماشین. انگار از عمد این کار رو کرد. درست اومد جلوی در مغازه. من و مِریا داشتیم به مشتریها رسیدگی میکردیم که من دیدم صدای ترمز ماشین اومد. میفهمی؟ کانر من نتونستم هیچکاری براش بکنم.»
کانر آه میکشد و میگوید: «امی به من گوش بده…»
فریاد میزنم: «نه تو گوش بده کانر. هی به من دست نزن. تو هم یه دیوونۀ خلوچلی مثل خواهرت. فکر میکردم اگر بمیره …خدایا… کاش… کاش من زیرش گرفته بودم. کاش…»
کانر از جا در میرود: «زیرش میکردی؟ منظورت چیه امیلیا؟ اون خواهرم بود. حق نداری دربارش اینطوری حرف بزنی.»
«اوه جدی؟ خب خواهرت مُرده کانر. مُرده. توی یه شب بارونی خودشو انداخت جلوی ماشین. درست جلوی آرایشگاه من و خونۀ مادریش. ببین کانر شاید خواهرت یه نویسندۀ احمقِ بیهمهچیز بود که میتونست با اون راجیف مردم رو بترسونه. اما حق نداره توی زندگی من دخالت کنه. نه بعد از اینکه همهچیز تموم شده. خدایا نمیفهمم چطور هنوزم داره دخالت میکنه!»
«اما تو متوجه نیستی.»
«این تویی که متوجه نیستی کانر. من باور نمیکنم که اون چرندیات واقعی باشن. من نمیتونم باور کنم که داستان کلاغ بیسری که کیت نوشته حالا واقعی شده. مسخرست کانر. اصلاً با عقل جور درنمیاد. شک ندارم… شک ندارم کیت میخواد تو رو هم دیوونه کنه تا خودکشی کنی.»
«خواهش میکنم امیلیا میشه اینقدر کلمۀ خودکشی رو تکرار نکنی؟ تو متوجه نیستی امیلیا من چقدر بابت مرگ خواهرم زجر کشیدم. بابام دیگه هیچوقت به خونه زنگ نزد و الان معلوم نیست توی کدوم جهنمدرهای افتاده. مامانم افسردگی گرفت. مجبور بود کار کنه. من هم همینطور. فکر میکنی چرا اینقدر دوست دارم کار کنم ها؟ فقط… فقط میخوام از زندگی کوفتی در برم امیلیا. من خستم و نیاز به استراحت دارم تا بتونم با این فلاکتها کنار بیام. اما حالا حس میکنم فرصتم کوتاهه. میدونستی کیت تا قبل از اینکه از خونه بره همیشه رازهاشو با من درمیون میذاشت؟ من از ترسهاش باخبر بودم. کیت همیشه از یه نفر حرف میزد که گمون میکرد از بچگی دنبالشه. شاید همهچیز رو بهم نگفته باشه اما حسش میکردم. میفهمی اینها رو؟ و حالا من هم ترسیدم. ترسیدم چون یه حسی میگه یه جای کار میلنگه. انگار این یه شوخی نیست. نمیدونم اما انگار کیت سعی داره چیزی رو بهمون بگه. تو… تو که هیچوقت خواهر و برادر دوقولو نداشتی که بفهمی ما چطوری بودیم. من میدونم که قراره اتفاق بدی بیفته.»
و دو کارتی را که تا الان در جیب کت جیبش پنهان کرده است بیرون میآورد. آنها را در مقابل نور میگیرد. میگوید: «ببین… ببین من هم دوبار از این کارتها گرفتم. همین امروز. دقیقاً روز تولدمون این یکی به دستم رسید. امیلیا اگر بدونیم که معنی این حروف و این علامتها چیه…»
به میان حرفش میپرم: «کانر عزیزم نکتۀ انحرافی ماجرا همینجاست. تو هم داری دیوونه میشی. خوب به ماجرا نگاه کن. خواهرت بابت همین خیالبافیها رفت آسایشگاه روانی. یادته؟ ادعا میکرد یه نفر تمام سالهای زندگی دنبالشه. و خب چه نتیجهای گرفت؟ هیچی. حالا تو، خودت الان گفتی میتونی ترسهای کیت رو حس کنی. خب؟ خب پس شهودت داره تو رو به دیوانگی محض میکشونه. به سمت افکار مالیخولیایی خواهرت.»
کانر فریاد میزند: «من شبیه خواهرم نیستم. اینقدر این رو بهم نگید. من… من فقط حسش کردم.»
لحظهای چشمانم را روی هم میگذارم و به صدای تقلاّی کانر گوش میسپارم. به صدایی که از درون حلق بیرون میریزد. باران دوباره شدت گرفته و سرما استخوانهایم را میلرزاند. دست خودم نیست اما میخندم. خندهای بلند که مجبورم میکند با دست پنهانش کنم.
کیفم را از دستش میقاپم و با ضربهای محکم به شانههایش از کنار او عبور میکنم. همانطور که کوچۀ تاریک را پشت سر میگذارم میگویم: «برو به درک.»
کانر مچ دستم را میقاپد میگوید: «امی اگر اون کارتها سه تا بشه…»
«بس کن. هیچ اتفاقی نمیافته.»
«خواهش میکنم این کارو نکن امی. باید به حرفم گوش کنی. من میخوام ازت محافظت کنم… این یه بازیه… بازیای که کیت همین الان بهت هشدار داد. این کارت سفید یه معنی دیگه داره. ببین. امیلیا من هم جدی نگرفتمش تا اینکه امشب متوجه شدم حقیقت داره. چه باور کنی و چه نکنی امی، کلاغ بیسر میخواد که با ما بازی کنه و اگر ما ادامه ندیم و کاری رو نکنیم که میخواد، ما رو از بازیش حذف میکنه. خودش آدم نمیکشه اما مجبورمون میکنه تا مرگ رو به زندگی ترجیح بدیم. امیلیا این یک هشدار بود.»
«باید خودتو به روانپزشک نشون بدی. شاید هم از خودکشی خواهرت توی شوکی. که بهت حق میدم. اون کوچولوی ریزهمیزه با تمام افکار مالیخولیاییش آزارش به مورچه هم نمیرسید. پس برو و براش عزاداری کن. هرچند نمیفهمم الان قصدش از این کارها چیه اما برام مهم هم نیست.»
«امیلیا من چند ماهه به این فکر میکنم که به دنیل وارنر[۵] زنگ بزنم. شاید بتونه کمکمون کنه.»
مات و مبهوت نگاهش میکنم. دستش را پس میکشم و میگویم: «اوه. دنیل؟ شوهرش؟ اونم مثل خودتون دیوونست. شماها همه دیونهاید. پس یه لطفی در حقم بکن کانر. هر وقت عقلت اومد سرجاش سراغ من رو بگیر.»
و همانطور که کوچه تاریک را پشتسر میگذارم، به صدای نفسهای تند و مضطرب کانر گوش میسپارم که درمیان قطرات باران حل میشود.
صدایش را میشونم: «حداقل بذار برسونمت.»
فریاد میزنم: «برو به درک روانی.»
درحالی که بر روی پاشنۀ شکستۀ کفش تلوتلو میخورم، اشکهایم را پاک میکنم. پس از گرفتن تاکسی خودم را روی صندلی چرمی ماشین میاندازم. آدرس خانه را که به راننده میدهم صورتم را درمیان دستانم میفشارم. نباید اینطور میشد. کجای راهم را اشتباه رفته بودم؟ چطور از کنترلم خارج شد؟
نورهای لرزان خیابان را میبینم که از میان انگشتانم محو و سپس نمایان میشود.
راننده با صدایی زمخت میگوید: «خانم حالتون خوبه؟»
میغرم: «شما مردهای عوضی چی میفهمید؟ همتون دنبال یه چیز هستید.» پس از مکثی کوتاه ادامه میدهم: «اوه ببخشید آقا، یکم عصبانیام. راستش امشب از مرگ نجات پیدا کردم. اصلاً تصورش هم خنده داره. نباید اینطوری میشد.»
راننده با صدای گرفتهای میگوید: «جدی که نمیگید خانم؟»
بر پشتی صندلی راننده چنگ میاندازم و مینالم: «من با شما شوخی دارم؟» و جهت نگاهش را از داخل آینۀ راننده دنبال میکنم.
مینالم: «پیاده میشم.»
و فوراً بیرون میپرم. معدهام بههم میپیچد و از سرما دستانم را به دور بازوهایم حلقه میکنم. نمیدانم ساعت چند است اما خیابان به شلوغیِ گذشته، در جنبوجوش باقی مانده و مغازهها به همان سرحالی روزهای گذشتهاند. صدای آدمها از رد میشوند. و من درآستانۀ انفجارم. در بندبند وجودم چیزی است که ترس را در روحم بیدار کرده. انگار… انگار میدانستم… شاید جایی از کار میلنگد… شاید… شاید… .
همانطور که دندانهایم را به هم میسایم میگویم: «میخواستی به دنیل زنگ بزنی؟ خودم این کار را میکنم.»
دستانم را مشت میکنم و درحالی که سرمای نمناک را به درون ریههایم میفرستم ادامه میدهم: «بهت نشون میدم که کسی حق نداره توی کار من دخالت کنه.»
[۱] Myra
[۲] Converse
[۳] Survivor
[۴] Burning Heart
[۵] Daniel Warner
ادامه خواهد داشت…
26 پاسخ
بابا ایول داری:))))
مرسی ازت… مرسی از حضورت… . سپاس با لبخندی پهن تا بناگوش بدین شکل :))))
محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.
مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب میکنی دلش غنج میرود.
خلاصه مراقب باش از این کارتها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو میکنم :))
سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجانانگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک میگم.
تا حالا هیچ کتاب و نوشتهای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمیتونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…
سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
آره وی خیلی چالشهای بزرگی برای خودش میذاره. خلاصه سرش درد میکنه برای چالشهای هیجانانگیز و چه چالشی جذابتر از این.
مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت میکنه… البته از من نشنیده بگیر :))))
محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..
مرسی از شما مینای عزیز. حضور شما برای من قوت قلبه.
به روی چشم. ۵شنبه ادامشو میذارم :)))
من خودم هنو تو حالوهوای رمان گیر افتادم.
اه چقدر دلم میخواست کانر یکی میزد تو گوش امیلیا
خب دیوونه میذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
ಠ﹏ಠ
وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه. هرچند بهت توصیه میکنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کمکم ماجرا بره جلو. عوامل پشتصحنه داد میزنند که اسپویل نکن راوی بیجنبه!
خب دیگه در همین حد میتونستم بگم که نگران نباش😅😎
سلام سلام.
باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارتها و دوقلو بودنشون.
نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.
سلام بر تو اباصالح عزیز.
مرسی ازت. لطف داری.
بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستانهایش ریخته و با آن خوش است. :)))
میدونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.
یاد ۱۳ reasons why و before i fall و بازی نهنگ آبی افتادم… میترسم خلاصه :))
آره من خودم وقتی ماجرای خودکشی کیت رو آوردم وسط یاد سریال «۱۳ دلیل..» افتادم. نگران نباش همهچیز تحت کنترله :)))))) البته تا زمانی که خلافش ثابت بشه. هااااهاااا
عالی محدثه جان به نظرم متفاوته و من از اینکه در سبک خودت می نویسی بهت تبریک میگم راستش موفق شدی منو بترسونی
ممنونم ازت حدیثجان. یاعث افتخار منه که رمان من رو خوندی. 🙂 موفق و پیروز باشی.
خب بریم که یه داستان جذابو شروع کنیم.
امیدوارم که تا الان کلاغ بیسر به سراغت نیومده باشه. هرچند به محض خوندن رمان رفتی تو لیستش 🙂
محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش میکشوند. قلمتون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصلهاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍
متشکرم از شما مرضیهجان…
امیدوارم که با خوندن مابقی رمان بیشتر و بیشتر لذت ببری😃🙌🏻💫
خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
🍓
🍓
🍓
فوق العاده
متشکرم از نگاهتون… .😃💫
و درمورد اسامی؛ چون ماجرای رمان خارج از ایران و فضایی متفاوت با اینجاست. خلاصه هر کشوری اسامی خودش رو میطلبیه
وای فقط با خوندن فصل اول موهام سیخ شد خیلی خفنه
بهبه… پس ماموریتم انجام شد😏✌🏻
باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…
مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد میکنه😌
.
.
.
.
امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارتهای سه تا بشه کلاغ بیسر… متاسفم که اینو میگم اما رفتی تو لیستش.