نمیدانم چطور اما انگشتانم به وقت نوشتن این پست به سمت واژگان منفی نرفت. مدتهاست که نمیرود. انگار که هیجان عجیبی در روحم وول میخورد و آرامآرام به خرد افکارم میرود. انگار که نه ترسی دارم و نه اضطرابی. انگار که در مرکز همان نبردی باشم که برایش خوابها دیده بودم. هرچند هر روز احتمال شکستم چندبرابر میشود اما نه اهمیتی دارد و نه به جاییم برمیخورد. یاد میگیرم. یاد میگیرم و باز یاد میگیرم.
هفتههاست که آن محدثۀ مثبتنگر به درون کالبدم خزیده و مرا در تکتک لحظات سیاه همراهی میکند.
شاید هنوز حسرتها در ته روحم کپه شده باشد اما میدانم کجای این زندگیام. میدانم چون حالا یا هرچه که نوشته بودم را دارم و یا در آستانۀ ساختنشان هستم.
دستم را درمقابل صورتم میگیرم تا نور زنندۀ خورشید چشمانم را نسوزاند و به میدان نبردی خیره میشوم که من رهبرش هستم. رهبری که فعلاً تنها می جنگد اما یقین دارد که این تنهایی کِشدار نخواهد بود. میتوانم همراهانم را در آینده ببینم که در کنارم ایستادهاند.
هرچند انگشتانم به خون سختیها آغشته شده و تنم کرخت است اما هنوز مستم. انگار که چیزی از درون تسخیرم کرده باشد. چیزی به اسم مثبتنگری.
درحالی که باران بر سر و صورتم میچکد و خون را بر روی زرهام پخش میکند، میخندم و آهنگ I’m so far from home را با ریتمی بلند فریاد میزنم. هرچند سختیها را میبینم که درمقابلم ایستادهاند درحالی که خورشید به سمت غرب میرود. شانههایم را به عقب هل میدهم و دستۀ شمشیر را در میان انگشتانم سفت میکنم. سپس درحالی که پاهایم را روی زمین محکم میکنم و آمادۀ نبرد مجدد میشوم میخوانم:
I’m sending a raven
With blood on its wings
Hoping it reaches you in time
And you know what it means
‘Cause out here in the darkness
And out of the light
If you get to me too late
Just know that I tried
Oh, I’m so far from home
So far from home
Oh, not where I belong
Not where I belong
Not where I belong
Oh, I’m so far from home
So far from home
So far