کلاغ بی‌سر-فصل سوم

کلاغ بی‌سر

سوم-دنیل


اگر دو فصل قبل رمانِ «کلاغ بی‌سر» را نخوانده‌اید، می‌توانید با کلیک روی لینک‌های زیر فصل اول و دوم این رمان را مطالعه کنید.

کلاغ بی‌سر-فصل اول

کلاغ بی‌سر-فصل دوم


موسیقی‌هایی که می‌توانید در حین خواندن این فصل گوش کنید:

(Enigma Machine-Kevin Graham)

(Darkness-Nils Hahn)

(Oblivion-Kings & Creatures, Zero Halo)


سایه‌ای پشت پلک‌هایم وول می‌خورد و بدنم منقبض می‌شود. در تخت غلت می‌زنم و پتو را تا گردن بالا می‌کشم. هنوز تنم زیر آن پتو گرم نشده است که صدای زنگ تلفن مرا از خواب می‌پراند. صدایی خشن و گوش‌خراش. انگار که یک نفر از آن طرف عجله داشته باشد. به زحمت چشمانم را باز می‌کنم و با چک کردن ساعت مچی‌ای که زیر تخت پنهان شده به وحشت می‌افتم. ۳:۳۱ صبح؟ پتو را با لگد به گوشۀ تخت پرتاب می‌کنم و سلانه‌‌سلانه خودم را به تلفن می‌رسانم. صدایش از زیر خروارها لباس و عکس شنیده می‌شود. هنوز چشمانم به تاریکی عادت نکرده است که صدای گوش‌خراش تلفن قطع می‌شود. می‌نالم: «لعنت.»

قلبم سریع می‌زند و بدنم کرخت می‌شود. کدام احمق بی‌همه‌چیزی ساعت ۳ صبح زنگ می‌زند؟ هوای خانه سرد می‌شود و بدن نیمه‌عریانم را می‌لرزاند. نور چشمک‌زن چراغ‌های خیابان از پشت کرکره‌های کوچک و منظم پنجره به داخل ریخته است و هرازگاهی نور خفیف را بر موکت خاکستری‌ رنگ و کُپۀ عکس‌ها می‌پاشد.

چشمانم را با پشت ‌دست می‌مالم و بینی‌ام را بالا می‌کشم که تلفن مجدد زنگ می‌خورد. اجازه نمی‌دهم به دومین زنگ برسد. عصبانی به سمت تلفن هجوم می‌برم و گوشی را از زیر لباس بیرون می‌کشم. فریاد می‌زنم: «بله؟»

صدایی زنانه پاسخ می‌دهد: «دنیل خودتی؟ دنیل وارنر؟»

آه می‌کشم و آب گلویم را قورت می‌دهم. می‌خواهم فریاد بزنم که: احمق! برای گرفتن عکس پرترۀ بی‌ریختت می‌تونی فردا صبح هم زنگ بزنی. اما در عوض می‌گویم: «بله. بله خودمم.»

«من امیلیا هستم. به کمکت احتیاج دارم.»

آب بینی‌ام را بالا می‌کشم و می‌گویم: «صبر کن! صبر کن. من شما رو می‌شناسم؟» و بعد از مکثی کوتاه اضافه می‌کنم: «ببین خانم. الان ساعت ۳ صبحه و…»

جمله‌ام ناتمام باقی می‌ماند. امیلیا؟ می‌شناختمش؟ خودش بود؟ دوست قدیمی کیت؟ چه اتفاقی افتاده؟ من… من نباید همین حالا گوشی را سرجایش می‌گذاشتم و دوشاخۀ آن را از پریز بیرون می‌کشیدم؟ من سزاوار رها شدن نبودم؟

با پشت دست عرق صورتم را پاک می‌کنم و می‌گویم: «دارم گوش می‌کنم امیلیا. بهم بگو چه اتفاقی افتاده.»

امیلیا به هق‌هق می‌افتد. صدایش گرفته و نامفهوم می‌شود. منتظر می‌مانم. نمی‌دانم به کدام دلیل اما این تنها کاریست که انجام می‌دهم.

بریده‌بریده می‌گوید: «نمی‌… نمی‌دونم چطور تعریف کنم. اصـ… اصلاً با عقل جور درنمیاد.»

و دوباره به گریه می‌افتد. می‌گویم: «اونجا آبی چیزی دم‌دستت هست؟ برو یکم بخور. من منتظر می‌مونم.»

امیلیا گوشی را زمین می‌گذارد و از تلفن فاصله می‌گیرد.

گردنم را مالش می‌دهم و آرام پلک می‌زنم. چه اتفاقی افتاده؟ نه می‌توانم حدس بزنم و نه حالی برای حدس‌زدن دارم. می‌خواهم تلفن را قطع کنم و بروم بخوابم. می‌خواهم فراموش کنم. تمام این جملات نامفهوم را فراموش کنم و به زندگی معمولی خودم ادامه بدهم. من نباید به این تلفن جواب می‌دادم. اما پس چه مرگم شده؟ چرا آن گوشی بی‌صاحاب را سرجایش نمی‌کوبانم؟

دستانم عرق می‌کند و نورهای رنگین خیابان، کم‌نور و بی‌رمق می‌شوند. گوشی تلفن از میان انگشتانم سُر می‌خورد و تا موکت کف پذیرایی کِش می‌آید. سیم تلفن در میان انگشتانم باقی مانده. ناخواسته به سمت سینک ظرف‌شویی می‌دوم. به گمانم حالا من هم به آب احتیاج دارم. کورمال‌کورمال لیوانی می‌یابم و لبالب آن را از آب خنک پر می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم و خودم را برای بدترین خبری که در انتظارم هست آماده می‌کنم. قورتی از آب را پایین می‌فرستم و دهنۀ تلفن را بیخ گوشم می‌گیرم. امیلیا می‌گوید: «بهترم… الان بهترم.»

آب را به زحمت پایین می‌فرستم و می‌گویم: «خوبه. منتظرم.»

«همه‌چیز به کیت مربوط می‌شه. نمی‌دونم چرا و چطور اما فکر کنم یه نفر رو فرستاده بود که من رو بُکشه. نه نه منظورم اینه که… چطور بگم… کانر می‌گه… خدایا پناه بر تو… آخه مسخرست. چطور بگم؟ کانر می‌گه کیت خواسته از تو محافظت کنه.»

«من متوجه منظورت نمی‌شم امیلیا. می‌تونی یکمی آروم باشی و با تمرکز بگی چی شده؟»

«ببین دنیل… تو… تو از همه بیشتر کیت رو می‌شناختی درسته؟ کانر می‌گه داستان کلاغ بی‌سر حقیقی شده و من می‌گم این یه شوخی بی‌مزه از طرف کیت بعد از مرگشه. هرچند من نمی‌تونم انکارش کنم دنیل. این ماجرا یه جوریه. من و کانر بارها از این کارت‌های سیاه مسخره دریافت کردیم. من سه تا و کانر. کانر هم دوتا. من نمی‌تونم باور کنم که یه نفر قصد کشتن ما رو داشته باشه تا اینکه یه نفر بهمون شلیک کرد.»

«و تو حالا زنگ زدی که نظر منو بپرسی؟»

امیلیا مکث می‌کند. آن‌وقت با صدایی بلند می‌گوید: «درسته. اما… اما انگار غافل‌گیر نشدی؟»

«اگر کیت این کار رو انجام داده مطمئنم هدف خوبی داشته.»

«فقط همین؟ زنت خودکشی کرده بعد تو چنین برداشتی داری؟ خدایا شماها چتونه؟»

«می‌گی من ۳ صبح چه کاری می‌تونم انجام بدم؟ ببینم کانر پیشته امیلیا؟»

«نه نیست. دعوامون شد.»

«خب حالا بهم بگو انتظار داری چی بگم؟ چه چیزی رو تأیید کنم که آروم بشی؟»

«من ترسیدم دنیل و نمی‌تونم حتی به خونه هم برگردم. اومدم آرایشگاه. کرکره‌ها رو پایین کشیدم و تمام چراغ‌ها رو روشن کردم.»

«می‌دونم که ترسیدی اما سعی کن ذهنت رو با چیزهایی که روشون کنترل نداری پر نکنی. من مطمئنم که دلایلی پشت این قضایاست.»

«چقدر مطمئنی؟»

«همون‌قدر که مطمئنم کیت هیچ‌وقت هیچ کاری رو بی‌دلیل انجام نمی‌داد. هرچند هنوز هم نفهمیدم که چرا خودکشی کرد. یعنی مدرکی ندارم که ثابت کنه. اما این‌طور که تو می‌گی حدس می‌زنم خبرایی هست.»

«شاید… نمی‌دونم… شاید حرفی که کانر می‌زنه درسته. شاید یک اخطار بوده. راستش من یه کارت سفید هم دریافت کردم.»

آب بینی‌ام را بالا می‌کشم. تصویر کیت را می‌بینم که روی کاناپه نشسته و درحال ساختن کارت‌های سیاه رنگ بازی است. بازی‌ای که خودش طراحی کرده ‌بود. همانی که از درون مغزش بیرون ریخته و حاصل ساعت‌ها تلاشش بود. تلاشی که به جایزه «ادگارز»[۱] ختم شده بود. اما حالا؟ نمی‌دانم. نمی‌توانم باور کنم، بخندم، و یا حتی اشک بریزم. نباید… نباید هیچ‌کدام از آن خاطرات زنده شود. نمی‌خواهم کیت را دوباره از دست بدهم. حتی اگر خاطراتش زنده بشود. حداقل نه پس از آن مرگ دلخراش.

امیلیا فخ‌فخ‌ می‌کند و می‌گوید: «دنیل هنوز پشت خطی؟»

می‌گویم: «بله.» سکوت می‌کنم. سکوتی طولانی. شبیه ضجه‌های ناخوشایندی است برای رهایی از وضعیت کنونی. اگر همین حالا تلفن را قطع کنم تمام می‌شود. اما… اما این به معنای یافتن دلیل خودکشی کیت باشد چی؟ من هیچ‌ مدرکی نداشتم تا بگویم که او خودکشی کرده است. هرچند پزشک قانونی و پلیس چیز دیگری می‌گفت. نکند. نکند جدی‌جدی آدم‌های بیشتری در خطر باشند؟

«امیلیا می‌فهمم که چقدر حالت بده. راستش من هم کمی وحشت کردم. اما صبر کن… باید… باید…» کمی مکث می‌کنم. نفس عمیق می‌کشم. «بهم بگو معنی تصویری که روی کارت‌ها بود رو تشخیص دادی؟ یا خودت یادت هست که چی بوده؟ حداقل یکیشون؟»

«نمی‌دونم اون دخترۀ عوضی برام چی فرستاده. هرچی که بود، من آخرین کارتی رو که دیدم، نمی‌دونم… یه خونه بود؟ یه مستطیل که یه سقف مسخره داشت. بذار فکر کنم. آره یه مستطیل هم توش بود. می‌گم نکنه اون قاتله بیاد سراغم. آره؟»

«نماد خطر در سمبول‌شناسی هوبو[۲]؟ لعنت. کیت! دختر کلۀ تو خیلی خوب کار می‌کنه.» مکث می‌کنم «نه. هرکی که هست داره طبق داستان جلو می‌ره. کلاغ بی‌سر بدون اخطار قبلی و تا نفرستادن ۳ کارت وارد عمل نمی‌شه حتی اگر اون یارویی که بهتون شلیک کرده خودش باشه.»

«دنیل خواهش می‌کنم به من بگو می‌تونی در اولین فرصت بیایی منهتن؟»

دستانم را مُشت می‌کنم و عضلاتم را منقبض. موهای تنم سیخ می‌شود. نفسم بند می‌آید تا سرانجام می‌گویم: «باید به این بازی ادامه بدیم امیلیا. تو، کانر، من و هزاران آدم دیگه که قراره چنین کارت‌هایی رو دریافت کنن.»

«اما اگه کسی نخواد که ادامه بده چی؟ نه… نه من نمی‌خوام بمیرم. خواهش می‌کنم کاری کن که آخرین اعتمادم رو به این خانواده از دست ندم. من واقعاً از این آدم‌ها ترسیدم. اگه برم پیش پلیس چی؟ ها؟»

«نمی‌تونیم این کارو بکنیم. کلاغ‌بی‌سر مواظب رفتارمونه. فکر کردی برای چی بهش می‌گن کلاغ بی‌سر؟ چون همه‌جا هست درحالی که ما نمی‌بینیمش.»

«می‌دونم… می‌دونم… من اون داستان مزخرفو خوندم که ای کاش نخونده بودم. اگه بفهمه دیگه بازی‌ای درکار نیست. و خب این یعنی آخرین فرصت زندگی کردن رو هم از دست می‌دم. عجب بساطی! معرکست! ببین زندگیم به کجا رسیده. دارم دربارۀ یک قاتل بی‌سروپا و خیالی حرف می‌زنم که افتاده دنبالمون. پناه بر خدا.»

پیش از آنکه امیلیا بیشتر ادامه دهد می‌گویم: «راستش فردا یعنی همین چند ساعته دیگه یک پروژه عکاسی دارم. خداروشکر اون‌قدر هم مهم نیست. می‌تونم کنسلش کنم. فکر کنم تا بعدازظهر برسم منهتن. کجا می‌تونم ببینمتون؟»

«ازت متشکرم. فکر کنم… فکر کنم همین مغازۀ ما خوب باشه. خواهرم مِیرا چند روزیه که رفته خونه دوستش. مغازه عصرها خلوته. صبر کن. انتظار نداری که دوباره با کانر صحبت کنم؟»

«دقیقا همین انتظار رو دارم. باید فکر کنیم؛ همه باهم. متوجه هستی امیلیا؟ کیت برات زمان خریده. بهت هشدار داده. نمی‌تونیم این رو به تعویق بندازیم. اما قبل از اینکه با کلاغ بی‌سر وارد بازی بشیم باید قواعد بازی رو یاد بگیریم. درست به همون شکلی که کیت نوشته.»

امیلیا سکوت می‌کند. از بیان نام کلاغ بی‌سر به وحشت می‌افتم و تمام تنم تیر می‌کشد. گلویم خشک می‌شود و به سرفه می‌افتم. از سر اجبار ته‌ماندۀ آب لیوان را می‌بلعم. نورهای رنگارنگ از پشت کرکره خاموش و روشن می‌شوند و سایه‌ای سیاه بر لبۀ دیوارهای خیابان می‌جنبد. می‌بینم که کِش می‌آید و سپس به سمت پنجره هجوم می‌آورد.

همان‌طور که گوشی تلفن را در دست گرفته‌ام می‌گویم: «چند لحظه صبر کن.»

و دست می‌برم و هفت‌تیری را که در کشوی میز تلفن چپاندم بیرون می‌کشم. آهسته گلوله‌ها را واررسی می‌کنم و به سمت پنجره نشانه می‌گیرم. سایه حرکت می‌کند و تقریباً جلوتر می‌آید. صدای نفس‌های کیت را می‌شنوم که بیخ گوشم ایستاده است. انگار که خودش این اسلحه را در دست گرفته باشد. انگار که تمام پیش‌بینی‌هایش حقیقی شده باشند. سردی فلز در میان انگشتانم به بخاری فرضی بدل و در میان اعماق تاریکی غرق می‌شود.

انگار که انگشتان کوچک کیت آن اسلحه را در دست گرفته باشد. انگار که بتوانم اخم‌هایش را ببینم وقتی آن را ناشیانه در میان آسمان و زمین گرفته بود. وقتی به او اخطار دادم که: این شکلی حتی نمی‌تونی به یه بطری شلیک کنی دختر. روی نفس‌هات کنترل داشته باش و فقط به اون بطری زل بزن.

پلک می‌زنم و نفسم را از ته حلق خشک شده‌ام بیرون می‌ریزم. کیت می‌خندد و می‌گوید که از شلیک‌کردن متنفر است. می‌توانم خشم ناشی از اضطراب و دستپاچگی‌ را در چشمانش ببینم. اما پس از آنکه گلوله‌ها را به سمت آن بطری خالی روانه می‌کند به سمتم می‌چرخد و می‌گوید: «حس می‌کنم یه تیکه از روحم دزدیده شده دنی. من نباید الان پشت ماشین تایپم می‌بودم و می‌نوشتم؟ چرا به حرفم گوش دادی و این ماسماسک مسخره رو آوردی؟ می‌ذاشتی همونجا تو خونه بابات خاک بخوره.»

آفتاب صورت سفید و موهای قهوه‌ای‌اش را روشن و براق کرده است. اسلحه را به من باز می‌گرداند، دست‌هایش را می‌بینم که می‌لرزد. ادامه می‌دهد: «مرده‌شور این زندگی رو ببرن. مال خودت.»

صدای خشم‌اش در گوش‌هایم می‌پیچد. می‌گویم: «سخت نگیر. این یه تفریح ساده بود دیگه. همین الان بدون هیچ خطایی یه شیشه رو فرستادی هوا. نمی‌بینی؟ لعنتی هزار تیکه شد. اگر آدم بود به لطف گلوله‌های تو…»

وقتی سرش را تکان می‌دهد و با بی‌خیالی من مخالفت می‌کند ترسش را لمس می‌کنم. انگار که فوراً به من سرایت کرده باشد. انگار که آن بعدازظهر تابستانی و تفریح‌مان جدی‌جدی او را به وحشت انداخته بود. کیت آن‌قدر آرام و پیچیده به نظر می‌رسید که گاهی خودش هم از درک آنچه که هست عاجز می‌ماند. و در آن روز لعنتی متوجه پیچیدگی‌اش شدم. پیچیدگی‌ای که به خشم و سپس به ترس ختم شد. اما چه اهمیتی داشت؟ من تمام مدت به چشمانش زل زده بودم و سرخی گونه‌هایش را که تا گوش‌های ظریفش ادامه می‌یافت، دنبال کردم.

امیلیا از آن طرف خط می‌گوید: «مشکلی پیش…»

به میان حرفش می‌پرم:«نه. اصلاً هیچ مشکلی نیست. ما به این بازی ادامه می‌دیم.»

و نفس عمیقی می‌کشم. هوای سرد به گرمای ملایمی بدل می‌شود و آن‌وقت سایه از پشت کرکره عقب می‌رود. عقب و عقب‌تر تا آنکه دیگر همان نور بی‌رمق چراغ خیابان‌ها در مقابل چشمانم دیده می‌شود. فوراً گوشی تلفن را می‌گذارم. درحالی که کلید چراغ پذیرایی را به سمت بالا هل می‌دهم، اسلحه را به سمت پنجره نشانه می‌رم. چفت پنجره را باز می‌کنم و به خیابانی زل می‌زنم که در آن جز زوزۀ باد و حرکت آرام ماشین‌ها چیزی شنیده نمی‌شود. تا کمر خم می‌شوم و با عجله پایین را واررسی می‌کنم. کوچه از طبقه هفتم خالی و بدون هیچ نقصی دیده می‌شود.

می‌خندم و موهایم را به عقب می‌سرانم. می‌گویم: «گمون نکن که می‌تونی توی این بازی موفق بشی. من کسی بودم که توی خلق اون سمبول‌ها به کیت کمک کرد احمق جون! در ضمن ما یک تیم هستیم و تو یک نفر.»

به سمت تلفن حمله می‌برم. می‌گویم: «می‌بینمت امیلیا. فقط حواست به کارت‌ها باشه.»

«نباید تو رو وارد این بازی می‌کردم دلبرم. دنی جداً متأسفم. بابت خودکشی متأسفم. خدایا بابت همه‌چیز متأسفم. اما… دنیل خودت بهتر می‌دونی که من آدم‌های قابل اعتماد زیادی دوروبَرم نداشتم.»

صدای کیت را می‌شنوم که حالا در گوش‌هایم منعکس شده. صدای ظریف و ملتمسانه‌اش را. درحالی که هم‌زمان لباس‌هایم را می‌پوشم و به دنبال سوئیچ ماشین کل خانه را بررسی می‌کنم، می‌گویم: «هی نگران نباش. هر اتفاقی بیفته باهم هستیم.»

«اما نباید این‌طوری می‌شد اون فقط یه کتاب کوفتی ترسناک بود. نمی‌خواستم دردسری درست کنه. واقعاً نمی‌دونم چه اتفاقی داره می‌افته.»

کیف را روی شانه‌ام می‌اندازم و همان‌طور که دکمۀ آسانسور را می‌فشارم می‌گویم: «این فکر رو از سرت بیرون کن کیت.» وقتی وارد آسانسور می‌شوم ادامه می‌دهم: «فقط خواهش می‌کنم بهم بگو که باید چکار کنم عزیزم. نمی‌تونم بدون کمکت کاری پیش ببرم. نمی‌تونم کسی رو نجات بدم.»

و خندۀ کیت را می‌شنوم درحالی که گمان می‌کنم بازویم را سفت چسبیده و از پشت عینک گرد و بزرگش با اعتمادبه‌نفس نگاهم می‌کند. انگار که سرش را با ملایمت تکان بدهد هردو منتظر باز شدن در آسانسور می‌ایستیم. من از این جهان و او از جهانی دیگر.


[۱] جایزه ادگار آلن پو یا ادگارز جایزه ایست که هرساله توسط انجمن نویسندگان رازگون آمریکا (Mystery Writers of America) به افتخار «ادگار آلن پو» به بهترین آثاری که در سال قبل در قالب رمان رازآلود، اثر غیرتخیلی، برنامه تلویزیونی، فیلم یا تئاتر تولید یا منتشر شده اهدا می‌شود.

[۲] Hobo

 

ادامه خواهد داشت…

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

26 پاسخ

  1. محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
    امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.

    1. مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
      وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب می‌کنی دلش غنج می‌رود.
      خلاصه مراقب باش از این کارت‌ها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
      مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو می‌کنم :))

  2. سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجان‌انگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک می‌گم.
    تا حالا هیچ کتاب و نوشته‌ای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمی‌تونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…

    1. سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
      آره وی خیلی چالش‌های بزرگی برای خودش می‌ذاره. خلاصه سرش درد می‌کنه برای چالش‌های هیجان‌انگیز و چه چالشی جذاب‌تر از این.
      مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت می‌کنه… البته از من نشنیده بگیر :))))

  3. محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
    حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..

  4. اه چقدر دلم می‌خواست کانر یکی می‌زد تو گوش امیلیا
    خب دیوونه می‌ذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
    ⁦ಠ﹏ಠ⁩

    1. وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
      متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه‌. هرچند بهت توصیه می‌کنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کم‌کم ماجرا بره جلو‌. عوامل پشت‌صحنه داد می‌زنند که اسپویل نکن راوی بی‌جنبه!
      خب دیگه در همین حد می‌تونستم بگم که نگران نباش‌😅😎

  5. سلام سلام.
    باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارت‌ها و دوقلو بودنشون.
    نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
    و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.

    1. سلام بر تو اباصالح عزیز.
      مرسی ازت. لطف داری.
      بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستان‌هایش ریخته و با آن خوش است. :)))
      می‌دونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.

  6. محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش می‌کشوند. قلم‌تون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصل‌هاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍

  7. خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
    یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
    🍓
    🍓
    🍓
    فوق العاده

  8. باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…

    1. مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
      آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد می‌کنه😌
      .
      .
      .
      .
      امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارت‌های سه‌ تا بشه کلاغ بی‌سر… متاسفم که اینو می‌گم اما رفتی تو لیستش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

26 پاسخ

  1. محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
    امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.

    1. مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
      وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب می‌کنی دلش غنج می‌رود.
      خلاصه مراقب باش از این کارت‌ها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
      مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو می‌کنم :))

  2. سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجان‌انگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک می‌گم.
    تا حالا هیچ کتاب و نوشته‌ای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمی‌تونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…

    1. سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
      آره وی خیلی چالش‌های بزرگی برای خودش می‌ذاره. خلاصه سرش درد می‌کنه برای چالش‌های هیجان‌انگیز و چه چالشی جذاب‌تر از این.
      مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت می‌کنه… البته از من نشنیده بگیر :))))

  3. محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
    حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..

  4. اه چقدر دلم می‌خواست کانر یکی می‌زد تو گوش امیلیا
    خب دیوونه می‌ذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
    ⁦ಠ﹏ಠ⁩

    1. وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
      متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه‌. هرچند بهت توصیه می‌کنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کم‌کم ماجرا بره جلو‌. عوامل پشت‌صحنه داد می‌زنند که اسپویل نکن راوی بی‌جنبه!
      خب دیگه در همین حد می‌تونستم بگم که نگران نباش‌😅😎

  5. سلام سلام.
    باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارت‌ها و دوقلو بودنشون.
    نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
    و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.

    1. سلام بر تو اباصالح عزیز.
      مرسی ازت. لطف داری.
      بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستان‌هایش ریخته و با آن خوش است. :)))
      می‌دونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.

  6. محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش می‌کشوند. قلم‌تون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصل‌هاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍

  7. خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
    یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
    🍓
    🍓
    🍓
    فوق العاده

  8. باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…

    1. مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
      آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد می‌کنه😌
      .
      .
      .
      .
      امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارت‌های سه‌ تا بشه کلاغ بی‌سر… متاسفم که اینو می‌گم اما رفتی تو لیستش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.