چهارم-کانر
اگر فصلهای قبل رمانِ «کلاغ بیسر» را نخواندهاید، میتوانید با کلیک روی لینکهای زیر فصلهای قبلی این رمان را مطالعه کنید.
موسیقیهایی که میتوانید در حین خواندن این فصل گوش کنید:
(Eye for an Eye-Secession Studios)
(Mizuhara-Ursine Vulpine)
«فکر میکردم قراره همدیگه رو نبینیم اِمی… خب؟ چه کارم داشتی که زنگ زدی؟ امیدوارم دلیل خوبی داشته باشی چون حوصلۀ دعوا ندارم.»
خودم را روی صندلی چرمی آرایشگاه میاندازم. وسایل ناآشنای اطرافم را از نظر میگذرانم و دست آخر سیگاری از جیب کتم بیرون میکشم. آن را گوشۀ لبم نگه میدارم و به بوی تافت و رنگهایی که فضای بین دیوارهای روشن و صورتی مغازه را پر کرده است فکر میکنم.
امیلیا در آرایشگاه را میبندد و کرکرهها را چفت میکند. نور سرخ غروب از میان کرکرهها به زحمت به داخل میریزد و خط باریکی از نور را تا انتهای صندلیهای عجیبوغریب میکشد.
بهدنبال فندک مضطربانه جیبهایم را میگردم و میگویم: «اشکالی نداره که یه نخ بکشم؟ تو مغازه؟»
امیلیا از سر ناچاری میگوید: «هرکاری که دوست داری انجام بده. هیچ مشتریای امروز عصر نمیاد. کانر ببین بابت دیشب متأسفم.»
از جایم بلند میشوم و همانطور که سیگار را آتش میزنم میگویم: «باشه. من هم متأسفم. ولی این دلیلی نیست که گفتی بیام درسته؟»
«آره.»
«خب؟»
«خب صبر میکنیم.»
روی صندلی لم میدهم و بدنم را شل میکنم. میگویم: «خبری از کارتها که نشده؟»
دود سیگار را از حلقم بیرون میریزم و میگذارم اضطرابی که به بدنم حمله کرده با کشیدن سیگار کاهش یابد. امیلیا سرش را به چپ و راست میچرخاند و لبهایش را خیس میکند.
در فضای نیمه روشن مغازه صورتش براق و لبهای کوچکش برجستهتر دیده میشود. میتوانم دانههای عرق را ببینم که صورت استخوانیاش را پوشانده. مدام ناخنهایش را میجود و نیمی از لاکهایش را قورت میدهد.
نفس عمیقی میکشم و میگویم: «نگفتی منتظر چی…»
اما امیلیا به در خیره شده و پشتش را به من کرده است. مدام در فضای تنگ و گرفتۀ مغازه قدم میزند و ناخنهایش را میجود. میتوانم شانههایش را ببینم که هرازگاهی بالا و پایین میرود.
پس از آنکه جملۀ قبلی را نیمهتمام گذاشتهام میگویم: «هی حواست به من هست؟ منتظر کسی هستیم؟»
صدای ترمز ماشین که شنیده میشود امیلیا به سمت در میرود. نیمی از کرکره را با انگشت پس میزند و میگوید: «بالأخره اومد.»
پکی دیگر به سیگار میزنم و به سمت در میآیم. یک کادیلاک مشکی رنگ با صندلیهای کرمی. صبر کن. در را باز میکنم و در پیادهرو به ماشین زل میزنم که حالا مقابل رویم است. دندانهایم را روی هم میفشارم و همانطور که فیتیلۀ سیگار را روی آسفالت پرتاب میکنم به سمت امیلیا فریاد میزنم: «دنیل! این اینجا چه کار میکنه امی؟» نمیگذارم امیلیا چیزی بگوید ادامه میدهم: «این لعنتی اینجا چه غلطی میکنه؟ نکنه… تو بهش زنگ زدی آره؟ فکر کردی من دیشب یه چیزی گفتم و عملیش میکنم؟ امیلیا دنیل اینجا چه کار داره؟»
امیلیا با نگاهی هراسان اطراف را میپاید چراکه تعدادی از مغازهدارها زیرچشمی نگاهمان میکنند. میگوید: «عوضیبازی درنیار. به کمکش احتیاج داریم.»
«کمکش؟ پس چرا وقتی داشتیم برای کیت مراسم میگرفتیم نبود؟ هان؟ نتونست تو مراسم عزای زن خودش شرکت کنه؟ آره؟ و بعد گورشو گم کرد و رفت؟ برای ۲ سال تموم؟»
«کانر خواهش میکنم. اینجا محل کار منه.»
و با فشردن بازویم قصد دارد که مرا به سمت مغازه هل بدهد.
دنیل چنان با اعتمادبهنفس قدم برمیدارد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. انگار که اصلاً در مرگ کیت مقصر نبوده.
جملاتم را قورت میدهم و به مزۀ تلخ سیگار فکر میکنم. میگذارم طعمش ته حلقم بنشیند. میخواهم آرام باشم اما نمیتوانم… انگار… انگار عصبانیتهای کپهشدهام فوران کردهاند.
دنیل با خونسردی مقابلم میایستد. نیمی از گردنش لابهلای شالگردنی چهارخانه پیچیده شده و موهای کوتاه و سیاهش از میان شالگردن بیرون ریخته. میگوید «هییییی.»
پلکهایم را روی هم میگذارم و چند نفس عمیق میکشم. به داخل مغازه باز میگردم. دستبهسینه به گوشهای تکیه میدهم تا کمی آرام شوم. به سرامیکهای سفید و بیحال کف مغازه زل میزنم.
پیش از آنکه حرفی بزند میغرم: «بهتر بود نمیاومدی. اینجا کسی نیست که به کمکت احتیاج داشته باشه.»
دنیل کیفش را روی صندلیای میگذارد و میگوید: «میدونم که با گفتن متأسفم نمیتونم احساست رو نسبت به خودم تغییر بدم.»
پلک میزنم و میگذارم خشم تمام تنم را ببلعد. میدوم سمتش و یقۀ پالتویش را در مشت میگیرم. درحالی که با خشم چشمانش را برانداز میکنم مینالم: «موقعی که بهت نیاز داشتیم کدوم گوری بودی؟ میتونستی… میتونستی حداقل از زنت محافظت کنی. چطور متوجه نشدی؟ چطور نتونستی جلوی خودکشی کیت رو بگیری؟ تو یک بیعرضۀ عوضی هستی دنیل. حالم از ریختت بهم میخوره میفهمی؟»
امیلیا از پشتسر گوشۀ کتم را میکشد و مینالد: «بس کن کانر.»
او را پس میزنم و دوباره به جان دنیل میافتم. جثه و هیکلش از من پتوپهنتر و البته ورزیدهتر است. میدانم که دعوا کردن ما هیچ فایدهای نخواهد داشت اما نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم.
دنیل با آرامشی عجیب خطاب به امیلیا میگوید: «اشکالی نداره.»
آب بینیام را بالا میکشم و تا کمر روی او خم میشوم تا با دستان خودم خفهاش کنم. خفهاش کنم؟ رهایش میکنم و به دنبال سیگاری دیگر جیبهایم را میگردم.
امیلیا گوشهای میایستد و شروع به جویدن ناخنهایش میکند. ابروهایم را بالا و پایین میکنم و چندینبار نفس عمیق میکشم.
دنیل میگوید: «هیچوقت اینقدر عصبانی ندیده بودمت کانر.»
فوراً فریاد میزنم: «من هم اینقدر عوضی و ازخودراضی ندیده بودمت.»
و از روی عصبانیت میخندم. دستی به موهایم میکشم و سیگار را گوشۀ لبم میگذارم.
میگویم: «خواستم بدونی که از بودنت خوشحال نیستم. هنوز هم عصبانیم. میتونستی حداقل از مامانم خبر بگیری. میدونی چقدر توی این دو سال عذاب کشیده؟ میدونی بابام از خونه گذاشت و رفت؟ این هم وضعیت منه.»
«اما فکر نمیکنم این ماجراها به مرگ کیت مرتبط باشه کانر. شماها هیچوقت نفهمیدینش.»
میخندم و تکرار میکنم: «نفهمیدیمش؟ داری شوخی میکنی دیگه؟»
«وضعیت خانوادگیتون از اول هم تعریفی نداشت.»
امیلیا به اعتراض فریاد میزند: «دنیل بیخیال! نمیتونی یک لحظه…»
میگویم:«پس حالا ما مقصریم آره؟ نه اصلاً خجالت نکش بگو که این ما بودیم که رسماً باعث مرگ کیت شدیم.»
«اون خواهرت بود کانر. عضوی از خانوادت.»
«خیلی ممنون آقای باشعور. و اون زن تو بود و با تو زندگی میکرد.»
«و تو بودی که به دردهای روحیش گوش میدادی؟ آره؟»
دستهایم را مشت میکنم تا برای اولینبار در صورت دنیل بکوبانم. آنقدر که به غلط کردن بیفتد و خون تمام سرامیکهای سفید را رنگین کند.
امیلیا فریاد میزند: «میشه دهنتونو ببندید و مثل بچهها به جون هم نیفتید؟»
دنیل به نشانۀ تسلیم به عقب میرود درحالی که من هنوز فریاد میزنم: «ولم کن امی… نه.. ول کن… .»
هوای مغازه دلگیر و تاریک میشود. نور خورشید از کف زمین به سمت دیگری میرود و سپس آرامآرام محو میشود.
امیلیا چراغها را که روشن میکند میگویم: «چطوری کارمون به اینجا کشید دنیل؟ ما دوستای صمیمی بودیم. ولی تو همیشه دوست داشتی ژست آدمهای روشنفکر و احمق رو به خودت بگیری. فکر کنم اینطوری بود که راهمون از هم جدا شد. همش سرت توی اون کتابها بود. لعنتی چقدر شبیه کیت بودی.»
دنیل آه میکشد و میگوید: «تعریف خوبی بود.» میبینم که دستش را روی شانهام گذاشته. ادامه میدهد: «فکر کنم نباید بیشتر از این وقت رو تلف کنیم.»
تلفن مغازه زنگ میخورد. همهمان به سمت تلفن خیره میشویم که امیلیا گوشی را برمیدارد: «سلام بله… آهان… نه من… نه من دوست دخترشم. بله بله اینجاست. چند لحظه گوشی.»
و رو به من میگوید: «یکی با تو کار داره.» وقتی صدای مونیکا را از پشت خط میشنوم امیلیا میگوید: «این زنه از کجا شماره مغازه منو داره؟ عجب هاااااا.»
مونیکا با صدای گرفته میگوید: «آقای رابینسون بابت اینکه باهاتون تماس میگیرم عذرخواهم. به خونتون زنگ زدم و مادرتون گفتند که نیستید. ناچار شدم شمارۀ اینجا رو ازشون بگیرم. راستش چطوری بگم، خبرهای خوبی ندارم. اما خواستم قبل از اینکه…»
درحالی که دهان خشکشدهام را تر میکنم و منقطع نفس میکشم مینالم: «بگید خانم. گوشم به شماست.»
«آقای اندرو کلارک[۱] فوت کردند. همین دیشب.»
پلکهایم میپرد و پاهایم شل میشود. بر میز کوچک تلفن تکیه میدهم و آن یکی دستم را بر صندلی میفشارم.
از سر بیچارگی میپرسم: «خب؟»
مونیکا میگوید: «ظاهراً مسموم شدند.» مکث میکند. چند نفس عمیق میکشد و صدایش به لرزش میافتد.
ادامه میدهد: «خواستم بگم که با بچههای شرکت قصد داریم یک مراسم مختصر و جمعوجور بگیریم.»
میغرم: «خب چرا همین رو فردا نگفتید خانم؟»
«آقای رابینسون من جدیجدی عذرخواهم که ناچار شدم زودتر به شما خبر بدم. ظاهراً شما به آقای کلارک نزدیک بودید. برای همین خواستم این مراسم رو با مشورت…»
حرفش را قطع میکنم: «نه خانم. من هیچ نظری ندارم. لطفاً بیرون از وقت اداری به من زنگ نزنید.»
و گوشی را میگذارم. آن را بر روی تلفن میکوبانم. نه یکبار، سهبار چهاربار آنقدر که امیلیا مانعم میشود.
با صدایی لرزان مینالم: «لعنتی لعنتی… . اندرو مُرده.»
امیلیا به خنده میافتد و دنیل به فکر فرو میرود. صدای خندههای امیلیا وقیحانه و دلخراش است. به وحشت میافتم و روی زمین خم میشوم. تمام اتفاقات را در کنار هم میچینم. تکههای لعنتی. درحالی که روی زمین پهن شدهام مینالم: «اندرو داشت الکل رو ترک میکرد… ولی… .»
امیلیا فریاد خفیفی میکشد: «کارتها!» مکث میکند و شتابزده میغرد: «یادمه وقتی کارتهام توی بار روی زمین افتاد اندرو خم شد و یکی از اونها رو برداشت و گفت که از اینها داره.»
دنیل گردنش را مالش میدهد و چند نفس عمیق میکشد. به سمت کیفش میرود و سه کارت را از داخل خرتوپرتهایش بیرون میکشد. آنها را به ترتیب و در کنار هم بر روی زمین میچیند.
امیلیا وحشتزده به عقب میپرد و مِنمِنکنان میگوید: «این… اینا که سه تا کارته! خدایا این یعنی… .»
از بیخ دیوار کنار میآیم و به کارتها خیره میشوم. اما هیچ تصویری روی آنها حک نشده. فقط همان کادر طلایی مستطیل شکل و آن کلاغهای بیسر در پشت آنها.
با وحشت میگویم: «کارت فیالبداهه.»
دنیل سرش را به نشانۀ تأیید تکان میدهد و میگوید: «من اینها رو همون ۲ هفته بعد از مرگ کیت دریافت کردم.»
امیلیا به میان حرفش میدود: «اما هنوز زندهای!»
دنیل پوزخندی از سر پیروزی میزند و میگوید: «کلاغ بیسر به روشی که کیت گفته بازی نمیکنه.»
امیلیا شاکی میشود: «یادمه که دیشب پشت تلفن چیز دیگهای گفتی.»
«مجبور بودم. اگر میگفتم که همونلحظه کلاغ بیسر رو پشت پنجرۀ خونم دیدم باور میکردی؟ یا بیشتر به وحشت میافتادی؟»
امیلیا به هقهق میافتد: «اینجا… اینجا چه خبره؟»
نزدیک کارتها میآیم و دو کارت خودم را از جیب کتم بیرون میکشم. با دستانی لرزان آنها را بر روی زمین میگذارم. دو کارت متفاوت. دنیل کارتها را لمس میکند و دستی به چانهاش میکشد. کاغذی از داخل کیفش بیرون میآورد و به تقلید از طرحها آنها را روی کاغذ حک میکند.
پس از مکثی طولانی به آن کارتی که با حروف عجیبوغریب شرقی تزیین شده اشاره میکند و میگوید: «باور داشته باش. معنیش این میشه.»
و آنوقت به آن یکی که سه دایره کوچک دارد و یک خط مستقیم و صاف از وسط آنها عبور کرده میرسد. میخندد و میگوید: «۳ راه، یا… ؟ ۳ روش؟ نمیدونم. درست یادم نیست. فقط حدس میزنم.»
سعی میکنم جملۀ اندرو را نادیده بگیرم که گفته بود: «کانی یکی داره منو مسموم میکنه.» و جملات عجیب کیت را: «فکر کنم یک نفر مدام منو زیر نظر داره.»
به کارتی که حروفی ناخوانا بر روی آن حک شده اشاره میکنم و میگویم: «این رو پارسال گرفتم و اون یکی رو هم همین امسال.»
دنیل آب بینیاش را بالا میکشد و میگوید: «این کارتها کارتهایی نیست که کیت فرستاده باشه.»
امیلیا دستپاچه سه کارت خودش را کنار دیگر کارتها میگذارد. شبیه خوانش یک فال است. حال بهمزن است و مزخرف. بیمعناست و مسخره. کارتهای امیلیا با خطوطی تزیین شده که تقریباً نامفهوم بهنظر میرسد.
دنیل میگوید: «به خط رونی[۲] نوشته شده اما معنیاش رو نمیدونم. شاید اگر کتابی چیزی، یا حتی دستنوشتههای اولیۀ کیت رو میداشتم، معنیهاشون رو دقیق میگفتم. راستش من از تمام جزئیات کتاب باخبر نبودم. نه تا این حد.»
امیلیا به خنده میافتد: «کلاغ بیسر؟ آره؟ پس کار اونه؟ اون بود که اندرو رو هم کُشت؟ مسخره است.»
میگویم: «پس اون کارت تقلبی؟ اونی که رنگش سفید بود. اون چی؟»
دنیل از روی زمین بلند میشود. دستهایش را برهم میمالد و به سیاهی بیرون زل میزند. میگوید: «شک ندارم که اینجاست. آنقدر نزدیک هست که گاهی در درون خودم احساسش کنم. انگار که دست ببرم و پوست تنش را لمس کنم. انگار که به نفسهای من آغشته شده باشد. حالا میتوانم این درهمتنیدگی را لمس کنم. همچون سفیدی و سیاهی این جهان. همچون بازی خیر و شر. میبینمش. حتی همین حالا. همین حالا که از او مینویسم. شاید این منم که کلاغ بیسر را نفس میکشد. یعنی ممکن است که او خود من باشد؟!»
دنیل پس از آنکه جلات کتاب را از بر میخواند آه میکشد. میگوید: «شک ندارم کیت اون کارت تقلبی رو فرستاده. کیت خودش وارد این بازی شده. اما چطور نمیدونم.»
میپرسم: «این یعنی زندست؟»
امیلیا با اخم فریاد میزند: «اما چطوری؟ چطور زنده مونده؟ من خودم دیدم که… خدای من.»
دنیل میگوید: «باید قواعدشو یاد بگیریم. مطمئنم لابهلای دستنوشتههای اولیۀ داستان چیز بدردبخوری پیدا میکنیم. فکر کنم دستنوشتههاش توی خونۀ مادریش باشه. یادمه اوایلی که نوشتن این داستان رو شروع کرد هنوز تمام وسایلش رو به آپارتمان خودمون منتقل نکرده بود.» مکث میکند: «اما قبلش نیاز داریم که بدونیم چه کسایی از این کارتها دریافت میکنن.»
امیلیا ناله میکند: «طبق داستان تمام کسایی که این کتاب رو خونده باشن.»
میگویم: «تمام هزاران خوانندهای که حداقل یک نسخه از کتاب چاپی رو دارن و خوندن. تازه اگر به کسی قرض نداده باشن.»
دنیل با صدایی گرفته میگوید: «بله.»
کنجکاوانه میپرسم: «اما چطوری بفهمیم؟ باید یک چیزی باشه؟ درسته؟ تو داستان که کیت هیچ چیزی از قواعد بازی نگفته. داستان با راوی اول شخص به سبک مونولوگنویسی نوشته شده. نمیتونیم فقط به متن داستان اکتفا کنیم. پس باید دنبال چیز دیگهای باشیم. از روی اتفاقات اخیر… یک چیزی شبیه… شبیه…»
دنیل کامل میکند: «یک الگو. اما اینطور که من میبینم انگار خیر و شر بازیشونو سریعتر از ما شروع کردن. انگار که ما هم جزئی از بازی شدیم؛ ناخواسته. چون اون کتاب رو زودتر از همه خوندیم.»
امیلیا به خودش اشاره میکند: «خدایا اما فقط ما سه نفر بدبخت نبودیم که!»
دنیل میگوید: «کیت تا پیش از رونمایی کتاب به هیچکسی جز من کتاب رو نشون نداده بود. پس منطقی بهنظر میرسه که زودتر از شماها کارتهایی برام فرستاده شده. فعلاً این تنها الگوی ماست و تنها الگویی که کلاغ بیسر داره طبق کتاب ازش پیروی میکنه.»
بینیام را بالا میکشم و سیگار دیگری را روشن میکنم. میگویم. «تمام کسانی که توی جشن امضا بودن. اندرو هم بود. یادمه.» پکی به سیگار میزنم و ادامه میدهم: «پس تمام ترسهای کیت درست بود. تمام این سالها کلاغ بیسر دنبالش بوده. ترسهایی که من هم حسش کردم.»
[۱] Clark
[۲] خط رونی یا دبیره رمزی: الفبایی قدیمی که پیش از مسیحیسازی اسکاندیناوی و اندکی پس از آن، برای نوشتن زبانهای ژرمنی در اسکاندیناوی و جزیرههای بریتانیا استفاده میشد.
ادامه خواهد داشت…
26 پاسخ
بابا ایول داری:))))
مرسی ازت… مرسی از حضورت… . سپاس با لبخندی پهن تا بناگوش بدین شکل :))))
محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.
مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب میکنی دلش غنج میرود.
خلاصه مراقب باش از این کارتها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو میکنم :))
سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجانانگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک میگم.
تا حالا هیچ کتاب و نوشتهای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمیتونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…
سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
آره وی خیلی چالشهای بزرگی برای خودش میذاره. خلاصه سرش درد میکنه برای چالشهای هیجانانگیز و چه چالشی جذابتر از این.
مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت میکنه… البته از من نشنیده بگیر :))))
محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..
مرسی از شما مینای عزیز. حضور شما برای من قوت قلبه.
به روی چشم. ۵شنبه ادامشو میذارم :)))
من خودم هنو تو حالوهوای رمان گیر افتادم.
اه چقدر دلم میخواست کانر یکی میزد تو گوش امیلیا
خب دیوونه میذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
ಠ﹏ಠ
وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه. هرچند بهت توصیه میکنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کمکم ماجرا بره جلو. عوامل پشتصحنه داد میزنند که اسپویل نکن راوی بیجنبه!
خب دیگه در همین حد میتونستم بگم که نگران نباش😅😎
سلام سلام.
باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارتها و دوقلو بودنشون.
نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.
سلام بر تو اباصالح عزیز.
مرسی ازت. لطف داری.
بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستانهایش ریخته و با آن خوش است. :)))
میدونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.
یاد ۱۳ reasons why و before i fall و بازی نهنگ آبی افتادم… میترسم خلاصه :))
آره من خودم وقتی ماجرای خودکشی کیت رو آوردم وسط یاد سریال «۱۳ دلیل..» افتادم. نگران نباش همهچیز تحت کنترله :)))))) البته تا زمانی که خلافش ثابت بشه. هااااهاااا
عالی محدثه جان به نظرم متفاوته و من از اینکه در سبک خودت می نویسی بهت تبریک میگم راستش موفق شدی منو بترسونی
ممنونم ازت حدیثجان. یاعث افتخار منه که رمان من رو خوندی. 🙂 موفق و پیروز باشی.
خب بریم که یه داستان جذابو شروع کنیم.
امیدوارم که تا الان کلاغ بیسر به سراغت نیومده باشه. هرچند به محض خوندن رمان رفتی تو لیستش 🙂
محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش میکشوند. قلمتون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصلهاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍
متشکرم از شما مرضیهجان…
امیدوارم که با خوندن مابقی رمان بیشتر و بیشتر لذت ببری😃🙌🏻💫
خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
🍓
🍓
🍓
فوق العاده
متشکرم از نگاهتون… .😃💫
و درمورد اسامی؛ چون ماجرای رمان خارج از ایران و فضایی متفاوت با اینجاست. خلاصه هر کشوری اسامی خودش رو میطلبیه
وای فقط با خوندن فصل اول موهام سیخ شد خیلی خفنه
بهبه… پس ماموریتم انجام شد😏✌🏻
باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…
مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد میکنه😌
.
.
.
.
امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارتهای سه تا بشه کلاغ بیسر… متاسفم که اینو میگم اما رفتی تو لیستش.