با خودم فکر میکنم که چطور ممکن است؟ چطو در دوران کودکی آنقدر پرهیجان و پرشور به خواندن کتابی مشغول میشدم درحالی که حتی نمیدانستم برایم چه فایدهای خواهد داشت؟ چطور دیوانهوار به کشیدن نقاشیای ادامه میدادم که گاهی کیفیتش به لعنت خدا هم نمیارزید؟ چطور عاشقانه در خیالاتی غرق میشدم که انصافاً جز توهمات کودکی هیچ دستاوردی نداشت؟
من به آن میگویم تئوری لذتهای بچگانه. البته که این اصطلاح مندرآوردی نه اثبات شده است و نه مشهور. این تئوری را از لابهلای سردرگمیهایی بیرون کشیدم که تهش به شرم و اهمالکاری ختم میشد.
میدانی چرا؟ چون منِ بزرگسال صرفاً برای یافتن آن نتیجهی نهایی تلاش میکرد و بس. نیامدهام این پست را با بایدها و نبایدها پر کنم و بروم پی کارم. خواستم بگویم که نگاه کردن به لذتهای کودکانه تا حدودی میتواند صبوری ما و آن لذت از دسترفتهمان را باز گرداند.
لذت غرق شدن در کار. لذت عشق ورزیدن به لحظات و لذت زندگی.
البته که این تئوری نسخهی کاملی برای انگیزه یافتن در بزرگسالی نخواهد بود اما دست کم میتواند در حکم یک پسگردنی برایمان مفید باشد.