کلاغ بی‌سر-فصل پنجم

کلاغ بی‌سر

پنجم-امیلیا


اگر فصل‌های  قبل رمانِ «کلاغ بی‌سر» را نخوانده‌اید، می‌توانید با کلیک روی لینک‌های زیر فصل‌های قبلی این رمان را مطالعه کنید.

کلاغ بی‌سر-فصل اول

کلاغ بی‌سر-فصل دوم

کلاغ بی‌سر-فصل سوم

کلاغ بی‌سر-فصل چهارم


موسیقی‌هایی که می‌توانید در حین خواندن این فصل گوش کنید:

(Living in Reality-Mark Petrie & Brandon Yingho Lau)

 

(Awake from Dream-Raining Yu)


کلید را در قفل می‌چرخانم و منتظر می‌مانم که صدای خانم رابینسون را بشنوم. گرمای ملایمی از درون خانه به بیرون هجوم می‌آورد. کانر از پشت‌سر می‌گوید: «عجله کن تا سروکله‌اش پیدا نشده.»

رویم را از او برمی‌گردانم و آهسته به داخل سرک می‌‌کشم. هیچ‌خبری نیست. از راهرویی تنگ و باریک می‌گذرم تا به سمت راه‌پله‌ها بروم. کانر آرام پشت‌ سرم قدم برمی‌دارد. صدای کفش‌‌هایش کفپوش را به‌ قژقژ درآورده. در دلم خداخدا می‌کنم که مادرش ما را نبیند. اصلاً نباید با حرف‌های کانر جلو می‌رفتم. باید کلید را می‌دادم دست خودش. من چرا بروم جلو؟

«زود برگشتی خونه.»

دستانم از وحشت عرق می‌کند و صورتم داغ می‌شود. می‌چرخم و هاج‌واج به کانر خیره می‌شوم. زمزمه می‌کند: «برو بالا من درستش می‌کنم.»

درستش می‌کند؟ چطور وقتی مادرش چشم دیدنم را ندارد؟ خودم را در تاریکی‌ راهرو مخفی می‌کنم که کانر می‌گوید: «هی… مامان صبحت بخیر. امروز نرفتی سرکار؟»

خانم رابینسون درحالی که با دمپایی‌های لخ‌لخی‌اش جلو می‌آید می‌گوید: «می‌تونستی قبل از اینکه امیلیا رو دعوت کنی به‌ من بگی. نه نرفتم. امروز مرخصی داشتم.»

«مامان ببین… راستش اصلاً ماجرا این‌طوری نیست.»

لعنت. این زن همیشه همه‌چیز را می‌فهمد. اصلاً مگر می‌شود از زیر دستش در رفت؟

می‌گویم: «بابت اینکه سرزده اومدم متأسفم.»

صورت خانم رابینسون در تاریکی آشپزخانه کدر دیده می‌شود. چروک‌های گردن و زیر ‌چشم‌هایش) آن‌قدر واضح هست که به خوبی دیده می‌شود. عینک کوچکش را روی بینی تکان می‌دهد و می‌گوید: «خوش‌اومدی عزیزدلم.»

گمان نمی‌کردم به همین‌ راحتی کوتاه بیاید و این‌قدر خنثی رفتار کند. به سمت قهوه‌ساز می‌رود. می‌گوید: «کانر دیروز همکارت از شرکت زنگ زد.»

به سمت ما می‌چرخد. با تعجب ما را برانداز می‌کند و می‌گوید: «قرار نبود شماها برید سر مراسم؟ مراسم همکارت کِی بود؟ امروز؟ امروز نبود؟ انتظار داشتم با لباس‌های مشکی ببینمتون.»

کانر می‌‌گوید: «اتفاقاتی افتاد که مجبور شدیم…»

و فوراً حرفش را نیمه‌کاره رها می‌کند. ساکت می‌مانیم. جز صدای تِرتِر موتور یخچال و صدای آرام تلویزیون از آن سمت خانه، هیچ اثری از جریان زندگی نیست. اینجا همه‌چیز مُرده به‌نظر می‌رسد.

کانر ادامه می‌دهد: «مامان ما نیومدیم که بمونیم. البته که می‌دونم نگرانی. لازم نیست خودتو درگیر کنی. اومدیم یه سری خرت‌وپرت از طبقۀ بالا برداریم.»

خانم رابینسون به سمت قهوه‌ساز می‌چرخد. درحالی که با دست‌هایی مضطرب فنجان‌ها را جابه‌جا می‌کند می‌گوید: «اوه پس نمی‌مونید؟ این روزها همش درگیری کانر. کاش کمی با امیلیا می‌موندی و باهم صحبت می‌کردیم. فکر کنم امیلیا حرف‌های زیادی داشته باشه.» نفس عمیقی می‌کشد: «داشتم به یه روز عالی فکر می‌کردم. شبیه یه مهمونی کوچیک. می‌دونی چند وقته که از این مهمونی‌ها نداشتیم؟ حداقل توی این خونه. اونم با امیلیا.»

و به من زل می‌زند. چشمان ریزش از پشت عینک تنم را واکاوی می‌کند. می‌لرزم. انگار که روحم را لمس کرده باشد. کانر را می‌بینم که از شدت دستپاچگی و اضطراب روی پاهایش بالا و پایین می‌پرد. انگار که نمی‌تواند حرفش را به خوبی به زبان بیاورد. بی‌عرضه!

می‌گویم: «شرمنده خانم رابینسون. راستش یک کار فوری پیش اومده.» به کانر نگاه می‌کنم. سرش را به نشانه تأیید تکان می‌دهد. ادامه می‌دهم: «وگرنه می‌موندیم.» و با خشم صورتش را برانداز می‌کنم.

خانم رابینسون اخم‌هایش را درهم می‌کند. آه می‌کشد و موهای نیمه‌سفیدش را با دست به پشت گوش می‌برد. می‌گوید: «می‌فهمم… می‌فهمم.»

می‌فهمد؟ چه چیزی را؟

کانر به سمت راه‌پله‌ها می‌دود. می‌خواهم دنبالش کنم که صدایی می‌شنوم: «امیلیا اگر کمکی از دست من برمیاد حتما بگو. نیازی نیست همۀ نگرانی‌هاتو پیش خودت نگه داری. اگر هم به کمک نیاز داشتی من همیشه همین‌جا هستم.»

لبخندی تصنعی روی لبانم می‌نشانم و به صورت رنگ‌ورورفتۀ خانم رابینسون چشم می‌دوزم. انگار که روزهای تنهایی آن صورت گردش را کدر و پوسش را حسابی چروک کرده است. به‌گمانم دیوارهای سرد و بی‌روح خانه بر افکار این زن فشار آورده. حاضرم قسم بخورم که هیچ نشانه‌ای از زندگی در روح این زن نیست. هیچ‌چیزی جز خستگی و مرگ.

می‌گویم: «حتماً»

و به‌یک‌دیگر زل می‌زنیم. نور صبحگاهی از پشت پرده‌های زمخت خانه به‌زحمت بر نیمی از تنش افتاده. درحالی که خستگی بر روحش سایه انداخته است. پلک‌هایش از پشت عدسی‌های عینک، آرام و بدون‌هیچ عجله‌ای بالا و پایین می‌رود و لحظات را پشت‌سر می‌گذارد.

«امی بیا دیگه. وقت نداریم.»

صدای کانر را می‌شنوم درحالی که از لبۀ ‌نرده‌ها آویزان است.

خانم رابینسون لبخندی کوچک تحویلم می‌دهد و می‌گوید: «حواسم بهت هست امیلیا. مثل همیشه. نمی‌تونی من رو احمق فرض کنی.» و از درون سایه‌ها بیرون می‌آید. انگار که دستانش روحم را لمس کرده‌ باشد. دوباره. فوراً از جا می‌پرم.

این زن لعنتی چه مرگشه؟ این خانواده همگی دیوانه‌اند. دیوانه‌های مالیخولیایی. اگر تا چند دقیقه دیگر گورم را کم نکنم ممکن است روی تنم بپرد و گلویم را پاره کند؟ شک ندارم که چشمانش خواستار چنین وحشی‌گری‌ای است.

می‌گوید: «فکر کنم گفتی عجله دارید عزیزدلم؟»

می‌نالم: «ها؟»

«خرت‌وپرت‌ها.»

خودم را از زیر دستش بیرون می‌کشم و با عجله به سمت راه‌پله می‌دوم. نمی‌خواهم پشت‌سرم را نگاه کنم. چشمان ریز و کوچکش کافی بود تا مرا تا سرحد مرگ بترساند. شک‌ ندارم که همین حالا در حال دید زدن من است. می‌توانم رد نگاه سنگینش را روی تنم حس کنم. هرچه دورتر می‌شوم نزدیک‌تر می‌شود. با من در حرکت است. شبیه یک سایه. سایه‌ای بزرگ و سیاه. یک حس چندش‌آور. تردید. شک و دست‌ آخر ترس.

«نگاه کن.»

از جایم می‌پرم. گلویم خشک می‌شود و صورتم عرق می‌کند. می‌نالم: «کانر چه مرگته؟ سکته کردم.»

و به نفس‌نفس می‌افتم. به شکلی که مرضی ناگهانی بدنم را احاطه کند. چندین بار سرفه می‌کنم و با صدایی خش‌دار می‌گویم: «تو رو خدا هرچی که لازم داری رو زودتر پیدا کن.»

کانر جعبه‌ای مقابلم می‌گیرد و پیروزمندانه می‌گوید: «خوبه هنوز یه سری از وسایل کیت این‌جاست. امیدوارم چیز بدردبخوری بتونیم پیدا کنیم.»

مرده‌شور همه‌شان را باهم ببرد.

«امی خوبی؟ چیزی شده؟»

به سختی می‌نالم:«نه.»

و بر دیوارهای اتاق شیروانی چنگ می‌اندازم. نفسم تنگ و هوا گرم و دردناک می‌شود. یک نفر… یک نفر بیخ‌ گلویم را گرفته است.

باید از این خانۀ نفرین‌شده بیرون بروم. باید تمام سایه‌ها را پشت‌سر بگذارم. همه‌چیز را. آدم‌هایش را. حرف‌هایشان را. نگاه‌هایشان را. نگاه آن زن پیر مرا به یاد کیت انداخته است. شبیه عذاب وجدان است. عذاب وجدان؟ مزخرف است. لعنت. چه اتفاقی افتاده که وارد چنین بازی‌ای شده ‌بودم؟ اصلاً به کدام دلیل کار به اینجا کشید؟ نمی‌دانم. چیزی در خاطرم نیست.

بریده بریده می‌گویم: «کا… کانر چیزی پیدا کردی که به سؤالاتمون جواب بده؟»

کانر جعبه‌ای را در میان راهروی تاریک می‌گذارد. شانه‌هایم را می‌گیرد و تکان می‌دهد. می‌گوید: «هی تو چته؟ چرا رنگت پریده؟ می‌خوای بری پایین؟»

و پس از آنکه جوابی نمی‌شنود می‌گویم: «من حالم خوبه.» با دست پسش می‌زنم. می‌نالم: «نه… نه. همه‌چیز خوبه.»

گمان می‌کنم که راهرو تنگ شده و بر بدنم فشار می‌آورد. معده‌درد به جانم می‌افتد. چه اتفاقی درحال رخ دادن بود؟ لعنت. باید بروم. همین حالا.

اما نمی‌توانم. نمی‌توانم عقب بنشینم. نمی‌شود. این راهش نبود. نه من چاره‌ای ندارم. چاره‌ای نداشتم.

می‌گویم: «نظرت چیه زودتر این آشغال‌ها رو شخم بزنیم تا سریع‌تر از این قبرستون خلاص بشیم؟»

در حالی که به شرایط پیش‌رو لبخندی مضحک می‌زنم به دنبال کانر اتاق زیرشیروانی را برای یافتن چیزی مفید زیرورو می‌کنم. اما جز یک مشت خاک و تارعنکبوت و مزخرفات بدردنخور هیچ چیز دیگری پیدا نمی‌کنیم. یا نمی‌خواهم که پیدا کنم. می‌گویم: «بی‌فایدست. باید یه خاک دیگه به سرمون بریزیم کانر.»

کانر مشتی کاغذ از لابه‌لای جعبه‌ها بیرون می‌کشد و می‌گوید: «این‌ها مربوط می‌شه که به ۱۷ سالگیش… تاریخ زده. به زحمت می‌شه خوندش. امی فکر می‌کردم مامان این‌ها رو دور ریخته. چندباری کیت رو تهدید کرده بود که همه رو یه‌روز بیرون می‌ریزه. ولی… ولی همشون این‌جاست.»

ناخواسته می‌غرم: «کانر.»

«امی چاره‌ای نداریم. باید بگردیم.»

می‌نالم: «می‌تونیم از اینجا بزنیم بیرون؟ من جدی‌جدی حالم داره از اینجا بهم می‌خوره.»

کانر با تعجب می‌پرسد: «منظورت چیه حالت بهم می‌خوره؟»

«نمی‌دونم شاید یاد اون شب افتادم. وقتی کیت خودش رو انداخت جلوی ماشین.»

«بچه‌ها چیزی پیدا کردید؟»

فریاد می‌زنم: «دنیل تو اینجا چه کار می‌کنی؟ قرار نبود توی راه بروکلین باشی؟»

دنیل جلوتر می‌آید و همان‌طور که با تعجب اطراف را می‌گردد می‌گوید: «گمون کردم هرچی که لازم داریم رو همین‌جا پیدا می‌کنیم. رفتنم به ریسک‌کردنش نمی‌ارزید. می‌ترسم وقتمون هدر بره.»

«گمون کردی؟ یعنی چی؟ حالا با حدس و گمون کوفتی تو می‌ریم جلو؟»

کانر شاکی می‌شود: «هی چه خبره؟ می‌خوایید یک چیزی پیدا کنیم یا نه؟»

دنیل خطاب به کانر می‌گوید: «من این رو پیدا کردم. فکر کنم خوب باشه.»

فوراً جواب می‌دهم: «بر فرض که این‌طور باشه. تو نباید اینجا باشی. اصلاً… اصلاً چطوری بدون‌ اینکه خانم رابینسون بفهمه اومدی تو؟»

کانر با هیجانی ناگهانی می‌گوید: «هی پسرررر. اینجا رو. آخرین عکسی که تو مراسم امضای کتاب گرفتی. این عالیه.»

فریاد می‌زنم: «جواب منو ندادی دنیل.»

«از پنجرۀ اتاق کیت اومده تو. طبق عادت قدیمی. کار همیشۀ اون دوتا بود. کارهاشونم مثل آدم نبود. از پنجره رفت‌وآمد می‌کردن.» کانر این را می‌گوید و می‌خندد.

مسخره است. همه‌چیز مسخره است. اصلاً نباید این‌طور می‌شد.

«بچه‌ها گفتم براتون قهوه بیارم.»

خانم رابینسون مقابل رویمان می‌ایستد و در حالی که با خشم ما را ورانداز می‌کند می‌نالد: «امروز قراره دست‌جمعی من رو عذاب بدید آره؟»

دنیل آه می‌کشد و با صدایی آرام می‌نالد: «ظاهراً هیچ‌کسی از بودن من تو منهتن خوشحال نیست.»

کانر می‌گوید: «مامان می‌شه لطفاً دوباره دعوا راه نندازی؟ ما کاری داشتیم که مجبور شدیم بیایم. بذار بعداً برات توضیح می‌دم.»

خانم رابینسون فریاد می‌زند: «مجبور شدید؟ آره بعد از دو سال سروکلۀ این نردبون پیدا می‌شه و بدون هیچ سلامی میاد تو خونۀ من.»

دنیل می‌گوید: «خب راستش خواستم سلام کنم ولی شما…»

کانر زیرگوشش زمزمه می‌کند: «بیخیال مامانم الان حوصلۀ شوخی نداره.»

خانم رابینسون جواب می‌دهد: «نه تنها حوصلۀ شوخی ندارم که قصد دارم به پلیس هم زنگ بزنم.»

کانر صدایش را بالا می‌برد: «دیگه داری شورشو درمیاری. آخه چرا دو دقیقه نمی‌ری پی زندگیت مامان؟»

خانم رابینسون سینی فنجان‌های قهوه را بر روی کارتنی می‌کوباند. محتویات قهوه روی کاغذها می‌پاشد و کانر فریاد می‌زند: «مامان تو رو خدا!»

می‌نالم: «لعنت… لعنت.»

می‌لرزم. تمام تنم می‌لرزد. این عاقبتش بود. عاقبت تمام تلاش‌هایم؟ تلاش برای به چنگ آوردن زندگی تباه شده‌ام؟

به سمت در می‌روم اما پیش از آنکه پایم را بیرون بگذارم دستی بازویم را می‌چسباند. خانم رابینسون می‌گوید: «مگر از روی جنازۀ من رد بشی که بذارم بری. می‌شینید و مثل چندتا آدم بالغ حرف می‌زنیم. هر چهار نفر. باید بدونم اینجا چه خبره که بی‌مقدمه می‌ریزید تو خونۀ من.»

کانر مادرش را پس می‌زند. دندان‌هایم را بر روی هم می‌فشارم و خشم را در مشت‌هایم ذخیره می‌کنم. با صدایی خفه فریاد می‌زنم: «ولی من دارم از خونت می‌رم بیرون زنیکۀ روانی.»

کانر مادرش را عقب می‌کشد و سعی می‌کند آرامش کند. خانم رابینسون به من زل زده است و بی‌توجه به جملات پسرش می‌گوید: «من می‌دونم چی تو ذهن کثیفت می‌گذره امیلیا. هیچ‌وقت نتونستم ثابت کنم چون…»

به سمتش که می‌چرخم جمله‌اش را ناتمام می‌گذارد. به خودم اطمینان می‌دهم که روزی با دستان خودم خفه‌اش کنم. دیوانه!‌ دیوانه!

به سمت راه‌پله‌ها می‌دوم. کانر فریاد می‌زند: «مامان خواهش می‌کنم بس کن. همین‌طوری کیت رو دیوانه کردی.»

خانم رابینسون فریاد می‌زند: «خواهر تو دیوانه بود و با خودکشی هم این رو به همه ثابت کرد. برو کنار کانر. بذار بفهمم اینجا چه خبره. من می‌خوام ازتون محافظت کنم کانر.»

درحالی که اشک‌هایم را با پشت دست پاک می‌کنم به نرده‌ها آویزان می‌شوم. روی زمین می‌نشینم. صدای ‌کانر در اتاق زیرشیروانی می‌پیچد: «محافظت؟»

«تو آدم‌های اون بیرون رو نمی‌شناسی کانر.»

دنیل را می‌بینم که ناامیدانه درحالی که سعی می‌کند خون‌سرد باشد به دیوار تکیه می‌دهد. می‌گوید: «ظاهراً کسی اینجا به ما خوشامد نگفت.»

می‌گویم: «چقدر مطمئنی که کیت بابت کاری که کرده دلیل خوبی داشته؟»

دنیل موهایش را صاف می‌کند و با خنده می‌گوید: «اون‌قدری که الان اینجام.»

آب گلویم را قورت می‌دهم و می‌گویم: «اما اگه خوب تموم نشه چی؟»

دنیل نفس عمیقی می‌کشد و همان‌طور که از پنجرۀ را‌هرو به بیرون خیره شده می‌گوید: «قرار هم نیست خوب تموم بشه.»

از جایم بلند می‌شوم. صدای دعوا از طبقۀ بالا شنیده می‌شود. به سمت دنیل قدم برمی‌دارم و درحالی که لبخندی مضحک نشان دنیل می‌دهم نزدیکش می‌شوم. هرچند پشتش به من است اما می‌بینم که آرام نفس می‌کشد. انگار که در فکر فرورفته باشد. دستانم را به دور تنش حلقه می‌کنم. به سمت من می‌چرخد و با اخم نگاهم می‌کند. می‌گویم: «پس بیا طور دیگه‌ای‌ تمومش کنیم ها؟»

«امیلیا داری چه کار می‌کنی؟»

به میان حرفش می‌پرم. حلقه را تنگ‌تر می‌کنم و تنش را با انگشتانم می‌کاوم. می‌گویم: «فقط کافیه گوش کنی.»

سرعت نفس‌کشیدنش بالا می‌رود. سریع و منقطع. انگار که غافل‌گیر شده ‌باشد. اما می‌لرزد. نه از ترس؛ از خشم و عصبانیت.

می‌گویم: «اگه به حرفم گوش کنی پایان بهتری پیش رومونه.»

و چشمانم را می‌بندم. صدایم نه می‌لرزد و نه هیچ ترسی دارم. می‌توانم عطر تنش را حس کنم. می‌خندم. آرام و سپس بلند.

حلقۀ بازوهایم را می‌شکند و به آن سمت راهرو می‌دود. دستانش می‌لرزد و نفس‌نفس می‌زند. می‌بینم که پلک‌هایش می‌پرد. دستان لرزانش را به پشت سرش می‌برد. می‌خندم. می‌خواهم به سمتش بدوم که می‌نالد: «یک قدم جلوتر بیای…»

با خنده می‌گویم: «چی؟ ها؟! خدایا از چی می‌ترسی دنی؟ بیا از نو شروع کنیم؟ می‌دونم که جاخوردی. حق داری.کیت دوست من هم بود.»

می‌غرد: «خفه شو امیلیا. فقط خفه شو. هرچی که لازم بود رو فهمیدم. کیت حق داشت. کارت خطر. شک ندارم. شک ندارم چیزهای زیادی می‌دونست.»

کانر از پله‌ها پایین می‌آید. چند جعبه در دست دارد. آن‌قدر عصبانی هست که توجهی به ما نکند. می‌گوید: «بریم. جای من دیگه اینجا نیست.»

درحالی که با خنده دنیل را برانداز می‌کنم می‌گویم: «من هم از اول همین رو گفتم عزیزم.»

خانم رابینسون در میان راه‌پله‌ها می‌ایستد و با دستانی مشت‌کرده نگاه‌مان می‌کند و آرام پایین می‌آید. می‌گوید: «زودتر گورتو گم کن چون پلیس تو راهه.»

دنیل مِن‌مِن‌کنان می‌گوید: «نیازی… نیازی… من دارم می‌رم. می‌بینید که.»

و همراه کانر به سمت ماشین پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌پرد. رابینسون پیر به من زل زده است. زیرلب می‌گوید: «منظورم با تو بود.»

آب گلویم را قورت می‌دهم و درحالی که تلوتلو می‌خورم پله‌ها را پایین می‌روم. فاصلۀ خانه تا ماشین به اندازۀ هزاران سال طول می‌کشد. نمی‌خواهم به پشت‌سرم نگاه کنم. نه. ابداً.

هوای ماشین گرم و دلچسب است. اما جرئت نمی‌کنم که چشم از در خانه بردارم. جرئت نمی‌کنم به چشمان کانر خیره بشوم. دنیل هم که اصلاً و ابداً نگاهم نمی‌کند.

کانر ادامه می‌دهد: «ولش کن. فکر کنم جواب خیلی چیزها رو گرفتیم. امی هرچی که شنیدی رو بریز دور.»

ناخواسته می‌گویم: «خدایا! کانر مامانت داشت به پلیس زنگ می‌زد.»

کانر به سمت صندلی‌های عقب خم می‌شود و چند جعبه را کنار دستم می‌گذارد. وقتی سرجایش برمی‌گردد می‌گوید: «نه اون فقط یه تهدید بود برای بیرون کردن ما. نیازی نیست بترسی.»

دنیل از آینۀ جلو نگاهم می‌کند و درحالی که با خشم به چشمانم زل زده است می‌گوید: «ولی دیدم که آدرس خونه رو هم داد. خودم شنیدم.»

می‌خندم و به صندلی‌های چرمی ماشین چنگ می‌اندازم. نفسم تنگ می‌شود و سوزش عجیبی در سینه‌ام حس می‌کنم. ناخن‌های دستانم را به دندان می‌گیرم. مزۀ خون را حس می‌کنم که از سر انگشتانم به درون حلقم روانه می‌شود. لعنت. لعنت به همۀ این آدم‌ها.

 

ادامه خواهد داشت…

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

26 پاسخ

  1. محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
    امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.

    1. مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
      وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب می‌کنی دلش غنج می‌رود.
      خلاصه مراقب باش از این کارت‌ها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
      مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو می‌کنم :))

  2. سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجان‌انگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک می‌گم.
    تا حالا هیچ کتاب و نوشته‌ای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمی‌تونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…

    1. سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
      آره وی خیلی چالش‌های بزرگی برای خودش می‌ذاره. خلاصه سرش درد می‌کنه برای چالش‌های هیجان‌انگیز و چه چالشی جذاب‌تر از این.
      مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت می‌کنه… البته از من نشنیده بگیر :))))

  3. محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
    حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..

  4. اه چقدر دلم می‌خواست کانر یکی می‌زد تو گوش امیلیا
    خب دیوونه می‌ذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
    ⁦ಠ﹏ಠ⁩

    1. وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
      متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه‌. هرچند بهت توصیه می‌کنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کم‌کم ماجرا بره جلو‌. عوامل پشت‌صحنه داد می‌زنند که اسپویل نکن راوی بی‌جنبه!
      خب دیگه در همین حد می‌تونستم بگم که نگران نباش‌😅😎

  5. سلام سلام.
    باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارت‌ها و دوقلو بودنشون.
    نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
    و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.

    1. سلام بر تو اباصالح عزیز.
      مرسی ازت. لطف داری.
      بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستان‌هایش ریخته و با آن خوش است. :)))
      می‌دونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.

  6. محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش می‌کشوند. قلم‌تون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصل‌هاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍

  7. خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
    یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
    🍓
    🍓
    🍓
    فوق العاده

  8. باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…

    1. مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
      آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد می‌کنه😌
      .
      .
      .
      .
      امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارت‌های سه‌ تا بشه کلاغ بی‌سر… متاسفم که اینو می‌گم اما رفتی تو لیستش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

26 پاسخ

  1. محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
    امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.

    1. مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
      وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب می‌کنی دلش غنج می‌رود.
      خلاصه مراقب باش از این کارت‌ها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
      مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو می‌کنم :))

  2. سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجان‌انگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک می‌گم.
    تا حالا هیچ کتاب و نوشته‌ای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمی‌تونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…

    1. سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
      آره وی خیلی چالش‌های بزرگی برای خودش می‌ذاره. خلاصه سرش درد می‌کنه برای چالش‌های هیجان‌انگیز و چه چالشی جذاب‌تر از این.
      مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت می‌کنه… البته از من نشنیده بگیر :))))

  3. محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
    حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..

  4. اه چقدر دلم می‌خواست کانر یکی می‌زد تو گوش امیلیا
    خب دیوونه می‌ذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
    ⁦ಠ﹏ಠ⁩

    1. وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
      متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه‌. هرچند بهت توصیه می‌کنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کم‌کم ماجرا بره جلو‌. عوامل پشت‌صحنه داد می‌زنند که اسپویل نکن راوی بی‌جنبه!
      خب دیگه در همین حد می‌تونستم بگم که نگران نباش‌😅😎

  5. سلام سلام.
    باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارت‌ها و دوقلو بودنشون.
    نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
    و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.

    1. سلام بر تو اباصالح عزیز.
      مرسی ازت. لطف داری.
      بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستان‌هایش ریخته و با آن خوش است. :)))
      می‌دونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.

  6. محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش می‌کشوند. قلم‌تون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصل‌هاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍

  7. خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
    یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
    🍓
    🍓
    🍓
    فوق العاده

  8. باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…

    1. مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
      آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد می‌کنه😌
      .
      .
      .
      .
      امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارت‌های سه‌ تا بشه کلاغ بی‌سر… متاسفم که اینو می‌گم اما رفتی تو لیستش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.