درست در لابهلای حرفهایش بود که متوجه این جمله شدم: «چرا ما مدام چسبیدهایم به چیستهای زندگی و چگونگی را فراموش کردهایم؟»
در آن لحظه خندیدم و دستآخر آب بینیام را بالا کشیدم. به تمام چیستهایی فکر کردم که تا بهالان متعصبانه به آنها چسبیده بودم. به آنکه چرا نمیتوانم خودم را از بند این چیستهای کوفتی برهانم؟ به چه چیزی نیاز داشتم؟ به چه انگیزهای؟ به چه شجاعتی تا وارد مرحلۀ جدید چگونگیها بشوم؟
پیش از پیام دادن به دوست عزیزتر از جانم دقایقی ساکت ماندم. آنقدر که حتی انگشتانم به حرمت این سکوت طولانی بیحرکت مانده و هیچ نمینوشت. افکارم را آزاد گذاشتم تا به هرکجا که میخواهد سرک بکشد. به جهان بیانتهای ناخودآگاهم. به آنکه چرا ما آدمیزادها به چگونگیها نمیرسیم؟ پس از کِشوقوسدادنهای طولانی به تنم و فکر کردنهای بدون توقف به آن نتیجه رسیدم که شاید جرئت رفتن به مراحل بعدی را نداریم چون گمان میکنیم بعد از چیستها هرگز چگونگی بخصوصی نخواهیم داشت. نه چگونگیهایی که دیگران برایمان دیکته کردهاند. گمان میکنیم صحبت از چیستی موضوعی در حوزۀ تخصصی رسالت شخصیمان را به سرانجام میرساند و دیگر نیازی نیست بیشتر دقیق شویم. دریغ، دریغ از آنکه چیستها آغازگر ماجراییست که میتوانیم خودمان از چگونگیاش صحبت کنیم. چگونگیمان را به تجربههای شخصیمان گِره بزنیم و آنوقت هزاران چگونگی مخصوص خلق کنیم.
حالا این چیستها و چگونگیها را به مسیر تولید محتوایی ربط بده که همیشه آرزویت بوده. میآیی از هزاران چیستی میگویی (داستاننویسی چیست/ ژانرنویسی چیست/ بازاریایی چیست/ فلان محصول و فلان چیز چیست) اما یادت میرود که اینها تنها همان مقدماتیاند که تا مدتی کوتاه مخاطبت را سرگرم میکنند نه اصل ماجرای تو. مخاطبِ پیگیر تو به چگونگی و تجربیاتت نیاز دارد درحالی که تو برایش از کتابی میگویی که تنها به مقدمهای بیانتها ختم میشود نه هیچ محتوای مفید دیگری. حالا خودت قضاوت کن این مسیر تولید محتوای تو چقدر میتواند دلچسب باشد؟