کلاغ بی‌سر-فصل ششم

کلاغ بی‌سر

ششم-دنیل


اگر فصل‌های  قبل رمانِ «کلاغ بی‌سر» را نخوانده‌اید، می‌توانید با کلیک روی لینک‌های زیر فصل‌های قبلی این رمان را مطالعه کنید.

کلاغ بی‌سر-فصل اول

کلاغ بی‌سر-فصل دوم

کلاغ بی‌سر-فصل سوم

کلاغ بی‌سر-فصل چهارم

کلاغ بی‌سر-فصل پنجم


موسیقی‌هایی که می‌توانید در حین خواندن این فصل گوش کنید:

(Blade of Death-Salvador Casais)

(Underestimated Power-Mark Petrie and amp; Dorian Charnis)

(She Cometh-Peter Gundry)


صدایت را می‌شنوم. صدایت را می‌شنوم که حالا در ذهنم منعکس می‌شود. کیت چه اتفاقی افتاده؟ چه اتفاقی افتاده که من این‌قدر جسورانه پیش می‌روم؟ نمی‌توانم حضورت را همچون گذشته احساس کنم اما حضور داری. می‌شنومت. درست بیخ گوشم. درست مانند همان سال‌هایی که می‌خندیدی. صدایت را می‌شنوم. تو چکار کرده‌ای؟ چه اتفاقی افتاده است؟ خواهش می‌کنم به من بگو.

«به اون مردک گفتم یا روی ماگ‌ها می‌نویسی که کدوم بدون شکره و کدوم خامه‌دار یا بهترین مشتری‌هاتو از دست می‌دی.»

به سمتم می‌چرخد. تن صدای ظریفش هنوز در ذهنم حک شده. چشمان ریزش از پشت عینک برق می‌زند. می‌گوید: «دنی خوبی؟»

نفسم بند آمده و صورتم داغ شده است. می‌بینم. در مقابلم نشسته. درست در صندلی کناری. می‌توانم بوی عطر شیرینش را حس کنم. انگار که خواب باشم. خوابی عمیق اما حقیقی. صورتش از سرمای بیرون قرمز شده و بر موهای کم‌پشت خرمایی رنگش برف نشسته. ماگ‌های قهوه را مقابل صورتم تکان می‌دهد و می‌گوید: «مطمئنی کاریت نشده؟ یک جوری نگاهم می‌کنی انگار روح دیدی.»

دستانم را جلو می‌برم و صورتش را لمس می‌کنم. اخم‌هایش درهم می‌رود و سپس خندۀ کوچکی روی لبانش می‌نشیند. می‌گوید: «اوه تبریک می‌گم دنیل. تو مسخ شدی. فکر کنم روحی که دیشب احضار کردم تو رو ترسونده؟ آره؟»

ماگ‌ها را روی داشبورد ماشین می‌گذارد و دستانش را با حرارت ملایم بخاری گرم می‌کند. آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و وقتی هیچ عکس‌العملی از سمت من نمی‌بیند می‌گوید: «دنیل جدی یک طوریت شده‌ها؟ بابا دیرمون شد. دیر می‌رسم سر کلاس. ببین امروز اصلاً حوصله ندارم بچه‌ها رو تا عصر نگه دارم. باید درسم رو زود تموم کنم.»

و به چشمانم خیره می‌شود. هنوز به صورتش زل زده‌ام. انگار که واژگان از درون ذهن خودش بیرون ریخته باشد. شبیه خود واقعی‌اش.

دستش را جلو می‌آورد و انگشتان داغم را لمس می‌کند. آرام نزدیکم می‌شود. گرمای نفس‌های شیرینش را روی گونه‌هایم حس می‌کنم. شبیه رویاییست قابل درک. نوازش موهای چتری‌اش گوش‌هایم را قلقک می‌دهد. زمزمه می‌کند: «به خدا قسم دنیل اگر راه نیفتی خودم آدرس آتلیه رو به اون شیاطین می‌دم. اون‌وقت خودت می‌دونی و اون بی‌مغزهای زبون‌نفهم.»

و بعد می‌خندد و پس از فشردن لب‌هایش بر گونه‌ام روی صندلی‌اش لم می‌دهد. درحالی که قورتی از قهوه را سر می‌کشد می‌گوید: «مرده‌شورشو ببرن. اینکه شیرینه.» و فوراً آن یکی ماگ را برمی‌دارد. می‌گوید: «می‌شه این یکی رو هم امتحان کنم دنی؟»

و پس از تأیید من آن را هم مزه می‌کند. «این هم که شیرینه. این روش نوشته بدون شکر که! خدایا.»

در ماشین را باز می‌کند. سرما و برف به داخل هجوم می‌آورد. سرمایی دلخراش و طوفانی هولناک. مچ دستش را می‌گیرم. می‌نالم: «کیت خواهش می‌کنم.»

و اولین قطرۀ اشکی را که از روی گونه‌ام پایین می‌چکد پاک می‌کنم. بدون هیچ حرفی به داخل ماشین برمی‌گردد. نیمی از پالتو و موهایش به دانه‌های درشت برف آغشته شده است. می‌گوید: «گور بابای قهوه‌ها. بگو چی شده؟ می‌تونیم باهم درستش کنیم. هوم؟»

پلک می‌زنم و چند نفس عمیق می‌کشم. روحش هم از اتفاقات اخیر خبر ندارد. نباید بگویم. نباید حرفی بزنم و او را بترسانم. اگر… اگر این رویا حقیقی خواهد شد پس مانعش نمی‌شوم. می‌خواهم تا ابد در همین خواب باقی بمانم. تا ابد.

می‌گوید: «دنیل اگر بابت اخلاق عجیب‌وغریب مامانم و حرف‌های پشت تلفنش ناراحت شدی من به‌جاش ازت معذرت می‌خوام. من هیچ‌وقت درکش نکردم و متقابلاً توقعی هم ندارم زندگی ما رو درک کنه.» مکث می‌کند: «نظرت چیه تعطیلات بریم خونه مامان و بابات؟ هوم؟ فکر کنم حسابی خوشحال بشن. درضمن ما بعد از عروسی دو یا سه بار بیشتر نرفتیم پیششون. من کلاس‌ها و جلساتم رو یک جوری تنظیم می‌کنم که بتونم یک شام مفصل هم درست کنم. با یک دسر. آخ که دلم لک‌زده برای یک دسر شکلاتی.»

ناخواسته می‌گویم: «چرا این کارو کردی؟»

منتظر می‌مانم تا تعجبش را به نمایش بگذارد. اما به دنبال چیزی در کیف دوشی بزرگش می‌گردد. دسته‌ای از کاغذها را بیرون می‌کشد و پس از وارسی تک‌تکشان دوباره آن‌ها را داخل کیف می‌چپاند. می‌گوید: «این دفتر کوفتی کجاست؟ تو برداشتیش دنی؟» و شکایت می‌کند: «می‌خوای که دیر برسی سر پروژت؟ می‌گم نظرت چیه این ماه برای تعمیر یخچال از پس‌اندازهای من استفاده کنیم؟ ببین دنی دیشب طوری صدا می‌کرد که به خدا گمون کردم یکی دیگه تو خونه داره خروپف می‌کنه.»

می‌گویم: «کیت تو واقعی نیستی!»

پلک‌هایش می‌لرزد و لب‌هایش را می‌جود. انگار که هزاران مایل با آن کیت چند لحظه پیش تفاوت داشته باشد. می‌گوید: «نیستم دنیل. من واقعی نیستم. اما نمی‌تونم دلیل این اتفاقات رو بهت بگم.»

«چرا؟ آخه چرا؟ این بدبختی‌ها ارزشش رو داره؟»

«اون‌قدر که الان من اینجام.»

«جملات من رو تکرار نکن. از این کارت متنفرم. من جواب می‌خوام.»

«می‌دونی دنی؛ اکثر آدم‌ها جواب سؤال‌هاشونو دارن. سؤال‌هایی که ممکنه سال‌ها توی ذهنشون دفن شده باشه.»

«اما من چیزی نمی‌بینم.»

«مشکل ما آدم‌ها هم همینه دلبرم. جواب سؤالاتمون درست وقتی ظاهر می‌شن که ما دیگه حوصلشونو نداریم.»

«باید چکار کنم کیت؟»

«من حق ندارم به کسی بگم چه‌کار کن و چه‌کار نکن. تو همه چیز رو داری دنیل. مگه عاشق معماها نبودی؟ خب ما با کمک هم اون معماها رو ساختیم پس الان تکه‌های پازل رو بذار کنار هم. تو معما ساختی و من داستانش رو. حلشون کن دنی. به همین سادگی.»

با کف دست صورتم را مالش می‌دهم. کلافه شده‌ام. از نفهمیدن کلافه‌ام. می‌نالم: «اما توی ساخت این بازی لعنتی فقط من و تو تنها نبودیم.»

نزدیکم می‌شود. حالا آن بیرون نه برف می‌آید و نه هوا سرد است. صدای اقیانوس را می‌شنوم که از پشت شیشه‌های ماشین شنیده می‌شود. انگار که بوی نم دریا و شوری‌اش در بینی‌ام بپیچد. کیت حالا موهایش را روی شانه‌هایش ریخته و تاپی سرخ به تن دارد. می‌گوید: «درسته. فقط من و تو نبودیم. می‌بینی داری قواعدشو یاد می‌گیری. ما فقط بخش‌هایی از این بازی‌ایم. حالا گوش کن دنی؛ فقط کافیه به خودت اعتماد کنی.»

ناخواسته دستش را می‌گیرم. می‌گذارم رویای لمس انگشتانش حالم را بهتر کند. شبیه یک مُسکن است. می‌گوید: «می‌دونی چرا اینجاییم؟ تو اینجا رو ساختی دنیل. توی ذهنت. همین حالا.»

و به اطرافمان نگاه می‌کنم. آفتاب ملایمی از شیشه‌ها به داخل می‌ریزد و بدنمان را گرم می‌کند. اما نه اذیت‌کننده است و نه داغ. انگار که سردترین آفتابِ جهان را به چشم دیده باشیم. می‌گوید: «اینجا جهان توعه دلبرم.»

«جهان من؟»

بیخ گوشم می‌گوید: «خواب‌هات. تو داری خواب می‌بینی و من بخشی از ناخودآگاه تو هستم.»

یکباره خودش را آویزانم می‌کند و به نفس‌نفس می‌افتد. می‌بینم که مضطرب می‌شود و چشمانش بی‌قرار. بازوهایم را چنگ می‌اندازد. می‌گوید: «می‌تونی حسش کنی؟ خطر رو؟»

سر می‌گردانم و به طوفان سیاه و کدری که حالا جهان بیرون از ماشین را می‌بلعد خیره می‌شوم. درختان به چپ و راست کشیده می‌شوند و باران وحشیانه به تن بی‌دفاع ماشین ضربه می‌زند. سرما از درودیوار ماشین به داخل می‌ریزد و باران به همراهش به سمتمان هجوم می‌آورد. می‌گویم: «چه اتفاقی داره…»

جمله‌ام را قطع می‌کند: «من نمی‌تونم کاری کنم تا زمانی که خودت نخوای دنیل. این رو خودت بهم یاد دادی. بهم یاد دادی تا به خودم اعتماد کنم. حالا ازت می‌خوام که همین کار رو برای خودت انجام بدی.»

ساکت می‌شود. عقب می‌رود و با قیافه‌ای وحشت‌زده می‌نالد: «دنی دست‌هاش رو حس می‌کنم که دور کمرم حلقه کرده.»

می‌خواهم چیزی بگویم اما نیرویی وحشیانه، درِ ماشین را از جا می‌کند و کیت را با خودش می‌برد.

خودم را از ماشین بیرون می‌اندازم. آسمان به کبودیِ هولناکی بدل شده. انگار که زیر دست‌وپا لگدمال شده باشد. سردی هوا استخوان‌هایم را می‌سوزاند و گردباد مدام از پشت سر حمله می‌کند. مدام تنم را به چپ و راست هل می‌دهد و بی‌رحمانه بر صورتم سیلی می‌زند. چیزی در لابه‌لای آن طوفان می‌غرد و سپس شیء سیاهی به سمتم حمله می‌کند. دستانم را درمقابل صورتم می‌گیرم. آن شیء سیاه می‌رود و خودش را روی شیشۀ ماشین می‌اندازد. کلاغ. کلاغ سیاه و مخملی. کلاغی بی‌سر! نه یک دانه؛ هزاران کلاغ. بارانی از کلاغ‌های سیاه بی‌سر. روی زمین می‌افتم و همان‌طور که دستانم را برای محافظت از تنم بالا برده‌ام فریاد می‌زنم. فریادی دلخراش و از سر درماندگی. اما رهایی از چنگال کلاغ‌های بی‌سر بی‌فایده است. انگار که استخوان‌هایم خرد و تنم خون‌آلود شده باشد. می‌نالم. ناله‌ای خفیف تا آنکه سکوت، جهان را می‌بلعد. سکوتی غلیظ.

«هی پسر خوبی؟»

چهرۀ متعجب کانر را می‌بینم که منتظر پاسخی از سمت من مانده است. به نفس‌نفس افتاده‌ام و عرق تنم را پوشانده. ناخواسته ماگی را که کانر در دست دارد می‌قاپم و قورتی از قهوۀ داغ را می‌خورم. فوراً به صندلی پشت نگاه می‌کنم. امیلیا درحالی که چشمانش را از خستگی می‌مالد سعی می‌کند خودش را زیر کت کانر مخفی کند. می‌گویم: «خوابم برد؟ شماها… شماها نرفتید خونه؟ داشتیم چه‌کار می‌کردیم؟»

و به ساعت مچی‌ام خیره می‌شوم. عقربه‌ها حوالی عدد ۵ را نشان می‌دهند.

کانر می‌گوید: «۵ عصره.» و ماگ قهوه‌ای را به دست امیلیا می‌دهد.

می‌گویم: «اون کیف… کیف من کجاست؟ اون عکسی لعنتی رو که بهم دادی کجا گذاشتم؟»

کانر شاکی می‌شود: «خواب بد دیدی آره؟»

کیف دوشی‌ام را پیدا می‌کنم و با عجله به دنبال عکس می‌گردم.

«کجا گذاشتمش؟» به محض آنکه عکس را پیدا می‌کنم می‌غرم: «خودشه. خیلی خب. یک مداد… یک مداد بدید.»

کانر شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. امیلیا کیفش را از زیر کاغذها بیرون می‌کشد و پس از چند ثانیه می‌گوید: «فقط رژلب دارم. کارِت رو راه می‌ندازه؟»

آن را در هوا می‌قاپم و به کشیدن دایره‌های متعدد روی عکس مشغول می‌شوم.

کانر سرش را جلو می‌آورد. روی عکس خم می‌شود و اشاره می‌کند: «راجر[۱]، هولدن[۲]، ملیسا[۳] و اندرو.» مکث می‌کند و آه می‌کشد. ادامه می‌دهد: «ملیسا سرطان ریه گرفت. و راجر رفت اروپا. البته هیچ‌کسی ازش خبر نداره زندست یا نه.» مکث می‌کند. پلک‌هایش می‌پرد. «اندرو! اگر کار کلاغ بی‌سر باشه؟ این انصاف نیست.»

و آب بینی‌اش را بالا می‌کشد. چند نفس عمیق می‌کشد.

می‌گویم: «بقیه؟»

امیلیا با صدای آرام می‌گوید: «کانر هولدن رو می‌شناسه. از طرفدارهای کیت بود. توی یکی از کتاب‌فروشی‌ها باهاش آشنا شده بود.»

می‌گویم: «همونی که اصرار داشت توی کلاس‌های کیت شرکت کنه؟»

«خودشه. و کیت بابت سن کمش می‌گفت برو و بعداً بیا. فکر کنم ۱۲ سالش بود.»

کانر زیرلب دو سه اسم دیگر را هم حدس می‌زند و مرتب انگشتش را روی عکس می‌چرخاند. دست آخر می‌گوید: «مرگ هیچ‌ کدومشون نه مشکوک بود و نه غیرعادی. کلاغ بی‌سر کارش درسته. حتی… حتی من هم نمی‌تونم ثابت کنم کار خودشه. هیچ وقت مستقیماً اون‌ها رو نکشته.»

امیلیا درحالی که به بیرون زل زده است می‌نالد: «نمی‌تونیم هیچ مدرکی پیدا کنیم.»

می‌خندم. دستی به موهایم می‌کشم و می‌گویم: «پس خودمون چندتا مدرک درست می‌کنیم.»

کانر سرش را به نشانۀ تایید تکان می‌دهد. بینی‌اش را می‌خاراند و می‌گوید: «اما قبلش باید مطمئن بشیم که کلاغ‌بی‌سر برای زنده‌های این جمع چه نقشه‌ای کشیده. باید یک نمونه پیدا کنیم.»

امیلیا قهوه‌اش را سر می‌کشد و با صدایی ضعیف می‌نالد: «مسخرست. هیچ فایده‌‍‌ای نداره. نباید وارد این ماجرا می‌شدم. این کار فقط باعث می‌شه عصبانیت کلاغ‌ بی‌سر صد برابر بشه.»

از داخل آینه ماشین نگاهش می‌کنم و می‌گویم: «این جزئی از بازی ماست امیلیا. مگه اینکه مُردن رو ترجیح بدی.»

کانر به میان حرفم می‌پرد: «صبر کن… این یعنی کیت تمام این مدت داشته بازی می‌کرده؟ این یعنی ممکنه خودش جدی‌جدی زنده باشه؟ نه… نه من مطمئنم که خاکش کردیم.»

روی تصویر ضربه می‌زنم و می‌گویم: «کانر حواست رو جمع کن. کلاغ ‌بی‌سر خوب بلده صحنه‌سازی کنه. شک نکن. اما ما فعلاً باید از خیلی چیزهای دیگه مطمئن بشیم. زنده بودن و نبودن کیت هم باشه برای مراحل بعد.»

با تعجب می‌پرسد: «باید بریم سراغ هولدن؟ فکر کنم گزینۀ خوبی…»

هنوز جمله‌اش را کامل نکرده است که صدای فریاد امیلیا بلند می‌شود و شیشه‌های سمت چپ ماشین می‌شکنند. تکه‌های شیشه بر سر و صورتمان می‌پاشد و کانر فریاد می‌زند: «این ماشین بی‌صاحاب رو روشن کن دنیل.»

درحالی که مچاله شده به زیر صندلی راننده پناه آورده‌ام صدای اصطکاک لاستیک ماشینی را از بیرون می‌شنوم که حالا بیخ گوشمان ترمز می‌گیرد. اما صدای برخورد آن با بدنۀ ماشین همه‌مان را غافل‌گیر می‌کند. ماشین را روشن می‌کنم.

امیلیا فریاد می‌زند: «کثافت عوضی. دارم می‌بینم که دوباره داره میاد سمتمون.»

و صدایش در هوا خفه می‌شود. کانر می‌غرد: «داری چه غلطی می‌کنی امی؟ برگرد بیا تو ماشین.»

امیلیا از ماشین بیرون می‌پرد و من خودم را روی صندلی می‌اندازم. پیش از آنکه کانر کار احمقانه‌ای به سرش بزند حرکت می‌کنم. کانر درحالی که شکایت می‌کند می‌غرد: «صبر کن… صبر کن. امیلیا!»

درحالی که از آینه پشت سرم را چک می‌کنم، پیچ خیابان را پشت‌سر می‌گذارم. می‌گویم: «نمی‌تونیم برگردیم.»

کانر بر بازویم مشت می‌کوبد و فریاد می‌زند: «دیوونه شدی؟ نگه دار.»

سرعتم را بیشتر می‌کنم. کاغذها از داخل جعبه‌ها بیرون می‌ریزند و بر سر و صورتمان می‌چسبند. به کاغذها چنگ می‌اندازم و آن‌ها را به گوشه‌ای پرتاب می‌کنم. کانر به سمت فرمان ماشین حمله می‌برد و درحالی که با من گلاویز می‌شود با خشم روی دست‌هایم که حالا فرمان ماشین را چنگ انداخته است می‌کوبد. می‌نالد: «گفتم بهت دور بزن. اگه برنگردیم پیداش می‌کنه. می‌فهمی؟»

تلاشم را می‌کنم تا هیکل کوچک کانر را از فرمان جدا کنم. اما آن‌قدر محکم به جانم افتاده که هیچ راه فراری ندارم. فریاد می‌زنم: «کانر ما نمی‌‌تونیم مانع انتخابی که کرده بشیم.»

با مشت بر بینی‌ام می‌کوبد. می‌گوید: «پس تقصیر توعه؟»

نفس عمیقی می‌کشم و خون سرخی را که حالا از بینی‌ام بیرون می‌ریزد پاک می‌کنم. می‌گویم: «داری اشتباه می‌کنی. اون کارت خطر دربارۀ امیلیا بود نه من.»

ماشین‌ها از کنار گوش‌مان بوق می‌زنند و هرازگاهی ناسزایی بارمان می‌کنند. هرکدام که در مقابل‌مان ظاهر شوند پس‌شان می‌زنم و جلو می‌روم.

کانر پس از تقلایی بی‌نتیجه به عقب می‌خزد و با تعجب می‌نالد: «تو. تو هم مثل خواهرم دیوونه‌ای. هردوتون دیوونه‌اید. اصلاً باورم نمی‌شه تمام این چندسال به تو اعتماد داشتم. ولی آخه چرا؟ چی نصیبتون می‌شه؟ از اینکه این درد و رنج رو وارد زندگی بقیه می‌کنید چی گیرتون میاد؟»

و می‌بینم که به دنبال کیف دوشی‌ام ماشین را زیر و رو می‌کند.

پیچ دیگری را پشت سر می‌گذارم و می‌نالم: «کانر تو همه‌چیز رو اشتباهی فهمیدی پسر. خوب فکر کن.»

کانر فریاد می‌زند: «دهن کثیفت رو ببند. تو اصلاً می‌دونستی کیت چندسال آسایشگاه روانی بوده؟ کاش هیچ‌وقت برنمی‌گشت.» و زیرلب مابقی حرف‌هایش را ادامه می‌دهد «مطمئنم دیدمش. همین‌جا بود.» درحالی که به صورت وحشت‌زده و چشمان خیس‌اش زل زده‌ام، برای دیدن دوبارۀ آن صورت معصومانه‌اش تأسف می‌خورم. چقدر زودباور و خام است.

هفت‌تیر را مقابل صورتم می‌گیرد. دستانش می‌لرزد و صورتش به مدد خشمی ناگهانی قرمز می‌شود.

ماشین را به کوچه‌ای خلوت هدایت می‌کنم. می‌گویم: «بذار برات توضیح بدم. کانر من به امیلیا مشکوکم.»

آب گلویش را قورت می‌دهد: «بهتره خفه ‌شی و قیافۀ آدم‌های همه‌چیزدون رو به خودت نگیری. من می‌دونم توی سر شما روانی‌ها چی می‌گذره. من نمی‌خوام شبیه خواهرم دیوونه بشم.»

نفس عمیقی می‌کشم و باز تأسف می‌خورم. بابت تمام حماقت این آدم‌ها. چطور می‌تواند به خواهرش چنین تهمتی بزند؟ چطور؟ گاهی گمان می‌کنم کیت جدی‌جدی راست می‌گفت این‌ها زودباورند.

دست‌هایم را به نشانۀ تسلیم بالا می‌آورم و می‌گویم: «ببین من دلایلی دارم که می‌گه امیلیا تمام این مدت…»

کانر اسلحه را جلو می‌آورد و می‌نالد: «جرئت داری یک بار دیگه اسم امیلیا رو بیار.»

می‌گویم: «کانر من می‌خوام کمکتون کنم و تو روی من اسلحه می‌کشی؟»

«کمک؟ چه کمکی؟ اگه قصدت کمک بود چرا این رو با خودت آوردی؟ چرا دور نزدی دنبال امیلیا بری؟ هان؟ من می‌دونم چی توی سرته. تو می‌خواستی اول از شر امیلیا خلاص بشی و بعد هم من. و آخرش هم برگردی خونه و با کیت این پیروزی رو جشن بگیری؟ آره؟ من خواهر روانیم رو خوب می‌شناسم. نه! فکر کردی همه‌چیز حالیته. بذار روشنت کنم عوضی بی‌وجدان. نه تو برام اهمیت داری و نه اون کسی که پشت این ماجراست. من فقط یک زندگی آروم می‌خواستم.»

«خواهش می‌کنم کانر حماقت نکن. کلاغ بی‌سر منتظر چنین لحظه‌ایه.»

«اون آدم وجود خارجی نداره. یک مشت چرته. اصلاً باورم نمی‌شه که خودمو به دست چنین اراجیفی سپردم.»

می‌بینم که انگشتش روی ماشه می‌لرزد. می‌گویم: «داری راه اشتباهی رو می‌ری پسر.»

اما همینکه صدای شلیک در گوش‌هایم می‌پیچد سکوتی دردناک وجودم را می‌بلعد. صدای شلیکی که به سوتی دلخراش ختم می‌شود. درد، خون، سرگیجه و صدای سوت کرکننده. چشمانم سیاهی می‌رود و تصاویر در مقابل چشمانم محو می‌شوند.

ادامه خواهد داشت…


[۱] Roger

[۲] Holden

[۳] Melissa

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

26 پاسخ

  1. محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
    امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.

    1. مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
      وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب می‌کنی دلش غنج می‌رود.
      خلاصه مراقب باش از این کارت‌ها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
      مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو می‌کنم :))

  2. سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجان‌انگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک می‌گم.
    تا حالا هیچ کتاب و نوشته‌ای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمی‌تونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…

    1. سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
      آره وی خیلی چالش‌های بزرگی برای خودش می‌ذاره. خلاصه سرش درد می‌کنه برای چالش‌های هیجان‌انگیز و چه چالشی جذاب‌تر از این.
      مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت می‌کنه… البته از من نشنیده بگیر :))))

  3. محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
    حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..

  4. اه چقدر دلم می‌خواست کانر یکی می‌زد تو گوش امیلیا
    خب دیوونه می‌ذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
    ⁦ಠ﹏ಠ⁩

    1. وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
      متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه‌. هرچند بهت توصیه می‌کنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کم‌کم ماجرا بره جلو‌. عوامل پشت‌صحنه داد می‌زنند که اسپویل نکن راوی بی‌جنبه!
      خب دیگه در همین حد می‌تونستم بگم که نگران نباش‌😅😎

  5. سلام سلام.
    باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارت‌ها و دوقلو بودنشون.
    نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
    و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.

    1. سلام بر تو اباصالح عزیز.
      مرسی ازت. لطف داری.
      بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستان‌هایش ریخته و با آن خوش است. :)))
      می‌دونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.

  6. محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش می‌کشوند. قلم‌تون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصل‌هاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍

  7. خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
    یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
    🍓
    🍓
    🍓
    فوق العاده

  8. باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…

    1. مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
      آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد می‌کنه😌
      .
      .
      .
      .
      امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارت‌های سه‌ تا بشه کلاغ بی‌سر… متاسفم که اینو می‌گم اما رفتی تو لیستش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

26 پاسخ

  1. محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
    امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.

    1. مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
      وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب می‌کنی دلش غنج می‌رود.
      خلاصه مراقب باش از این کارت‌ها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
      مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو می‌کنم :))

  2. سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجان‌انگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک می‌گم.
    تا حالا هیچ کتاب و نوشته‌ای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمی‌تونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…

    1. سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
      آره وی خیلی چالش‌های بزرگی برای خودش می‌ذاره. خلاصه سرش درد می‌کنه برای چالش‌های هیجان‌انگیز و چه چالشی جذاب‌تر از این.
      مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت می‌کنه… البته از من نشنیده بگیر :))))

  3. محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
    حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..

  4. اه چقدر دلم می‌خواست کانر یکی می‌زد تو گوش امیلیا
    خب دیوونه می‌ذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
    ⁦ಠ﹏ಠ⁩

    1. وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
      متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه‌. هرچند بهت توصیه می‌کنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کم‌کم ماجرا بره جلو‌. عوامل پشت‌صحنه داد می‌زنند که اسپویل نکن راوی بی‌جنبه!
      خب دیگه در همین حد می‌تونستم بگم که نگران نباش‌😅😎

  5. سلام سلام.
    باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارت‌ها و دوقلو بودنشون.
    نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
    و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.

    1. سلام بر تو اباصالح عزیز.
      مرسی ازت. لطف داری.
      بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستان‌هایش ریخته و با آن خوش است. :)))
      می‌دونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.

  6. محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش می‌کشوند. قلم‌تون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصل‌هاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍

  7. خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
    یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
    🍓
    🍓
    🍓
    فوق العاده

  8. باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…

    1. مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
      آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد می‌کنه😌
      .
      .
      .
      .
      امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارت‌های سه‌ تا بشه کلاغ بی‌سر… متاسفم که اینو می‌گم اما رفتی تو لیستش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.