کلاغ بی‌سر-فصل هفتم

کلاغ بی‌سر

هفتم-کانر


اگر فصل‌های  قبل رمانِ «کلاغ بی‌سر» را نخوانده‌اید، می‌توانید با کلیک روی لینک‌های زیر فصل‌های قبلی این رمان را مطالعه کنید.

کلاغ بی‌سر-فصل اول

کلاغ بی‌سر-فصل دوم

کلاغ بی‌سر-فصل سوم

کلاغ بی‌سر-فصل چهارم

کلاغ بی‌سر-فصل پنجم

کلاغ بی‌سر-فصل ششم


موسیقی‌هایی که می‌توانید در حین خواندن این فصل گوش کنید:

(با توجه به ریتم تند و دلهره‌آور موسیقی‌ها بهتر است که صدای اسپیکر سیستم و یا گوشی همراه خودتان را کمتر کنید. و یا با ولومی پایین از طریق هدفون و هندزفری گوش بدهید.)

(Through the Black Hole-Kings & Creatures)

(Hunter Hunter-Kings & Creatures)


«بردار. اون گوشی لعنتی رو بردار… زودباش امیلیا.»

بوق آزاد.

گوشی تلفن عمومی را سرجایش می‌کوبانم و از کیوسک تلفن اطراف را زیر نظر می‌گیرم. دستانم از بلندکردن تن سنگین دنیل بی‌حس و کرخت شده است. خون خشک‌شده را با پشت لباسم پاک می‌کنم. اما سرخی نشسته بر دستانم نه پاک می‌شود و نه کم‌رنگ. همان‌طور سمج‌وار از پشت دستانم تا آرنج کِش آمده است. ناخواسته می‌خندم و گردنم را مالش می‌دهم. دست می‌برم و با آستین خون بیخ چشمم را پاک می‌کنم و روی نفس‌هایم متمرکز می‌شوم.

«یک… دو… سه… یک… دو… سه»

«کانر داری اشتباه می‌کنی.»

اسلحه را بالا می‌آورم و از پشت شیشه‌های بخارگرفته و خیس کیوسک اطراف را می‎‌پایم. چپ ‌و راست. تصاویر روشن و خاموشی جلو و عقب می‌آیند و اسلحه در دستانم می‌لرزد. لرزشی آشکار و بی‌توقف.

فریاد می‌زنم: «از ذهنم برو بیرون کیت. وگرنه… .»

به سمت تلفن می‌چرخم. شتاب‌زده دوباره شمارۀ مغازۀ امیلیا را می‌گیرم.

انتظار. صدای قطرات درشت باران. نفس‌نفس زدن. عرق سرد و خون.

می‌نالم: «گند بزنن!»

شمارۀ خانه‌مان را می‌گیرم: «مامان؟ مامان خودتی؟ خوبی؟ آره… آره من خوبم. آره کانرم. ببین امیلیا اونجا نیست؟ نه. نه اتفاق خاصی نیفتاده. گوش کن مامان. لطفاً در خونه رو قفل کن باشه؟ نه بذار بهت بگم. آخ خدایا مامان. در رو قفل کن و اون اسلحۀ شکاری‌ای که بابا توی انباری نگه می‌داشت رو بردار. مامان گوش کن آره… آره همون. فشنگ‌هاش توی اتاق خودش بود. یعنی چی که نمی‌خوای بهش دست بزنی؟ خب پس یک چاقویی چیزی دم دستت بذار. نه گوش کن… مامان من مطمئنم اتفاقی افتاده. نه به امیلیا چکار داری؟ مامان مربوط می‌شه به دختر خودت. بله زیر سر کیت هستش. مامان خیلی‌ها در خطرن. خیلی‌ها! نمی‌دونم چه اتفاقی قراره بیفته. ببین فقط شش‌دُنگ حواست به در باشه. و اگر کارتی شبیه کارت تاروت مشکی رنگ به دستت رسید اسلحه رو پر کن. مامان گوش کن کیت دیوونه شده و داره یک قتل عام راه می‌اندازه. منظورت چیه درموردش اشتباه می‌کردی؟ مامان دارم می‌گم دخترت قاتله. شک ندارم که دنیل هم هم‌دستش بوده. دارم سعی می‌کنم از این ماجرا سردربیارم ولی این عفریته همیشه از من جلوتره. آره آره ممکنه هزاران آدمی که اون داستان کوفتی رو خوندن در خطر باشن. چی؟ تو؟ مامان می‌دونم که تو نخوندیش. اما ما براش یک خطریم. مامان امیلیا رو ولش کن. من نمی‌فهمم چی داری می‌گی؟ منظورت چیه امیلیا یک چیزی رو پنهان می‌کنه؟ مامان؟ مامان صدای زنگ دَر؟ الو؟ مامان؟ اگه… اگه کارت‌های سیاه و مخملی رسید دستت… مامان اون فقط یک بازی مسخرست که حواست پرت بشه. مامان… الوووو مامانننن؟»

سکوت، دلهره، خشم، درد، درماندگی و درنهایت اضطراب… .

«فکر کن کانر! فکر کن.»

می‌خندم و گردنم را به چپ و راست می‌چرخانم.

«هولدن! خودشه اما من شماره تلفن این بچه رو ندارم.»

از کیوسک تلفن بیرون می‌پرم و به سمت ماشین هجوم می‌آورم. در لابه‌لای کاغذهای کیت به دنبال دفترچه‌‌ها همه‌چیز را زیرورو می‌کنم. صندلی‌های چرمی ماشین به سرخی خون درآمده‌اند و هنوز صدای شلیک در ذهنم تداعی می‌شود. کارتن‌ها را یکی‌یکی واکاوی می‌کنم. هزاران دفترچه و هزاران کاغذ در اطرافم پخش می‌شود.

«چه رنگی بود؟ قهوه‌ای؟ چرمی؟ چه تاریخی؟ کجا باید باشه؟»

باران وحشیانه از جای خالی شیشۀ ماشین به داخل می‌ریزد و کاغذ‌ها را مچاله می‌کند.

«هولدن پسری سمج که دوست داشت کنار کیت ژانرنویسی رو یاد بگیره. اما کیت می‌گفت که سنش کمه و برای نوشتن چنین داستان‌هایی حداقل باید ۱۵ ساله باشه.»

دستی به موهایم می‌کشم و کاغذها را مشت می‌کنم و در کارتنی دیگر می‌چپانم.

«خواهر احمق من این بچه‌ی ۱۲ ساله رو برای شاگردی قبول نمی‌کرد.» چانه‌ام را می‌خارانم. صدای بارش باران بر تن بی‌جان ماشین بیشتر می‌شود. «اما ناامیدش هم نکرد.»

«جشن امضا!»

آن کارتن دیگر را هم واکاوی می‌کنم. «دفترچۀ چرمی و کهنه به تاریخ ۶ نوامبر ۱۹۹۵٫ تاریخ اون جشن امضای لعنتی رو عمراً فراموش می‌کنم. مطمئنم که شماره تلفنش رو تو اون دفترچه نوشته بود.»

دفترچه‌های قهوه‌ای رنگ را پیدا می‌کنم و صفحات اول هرکدام را می‌خوانم. شانس. تنها باید شانس بیاورم که کیت آن دفترچه را به آپارتمان خودش نبرده باشد.

رعدوبرق می‌زند و رهگذری از آن طرف کوچه نگاهم می‌کند.

«لعنتی همین یکی رو کم داشتم.»

رهگذر نزدیک‌تر که می‌آید متوجه می‌شوم زن مسنی است که قلادۀ سگی را در مشتش دارد. وضعیت اسفناک ماشین و سروصداها خودش به اندازۀ کافی جلب توجه کرده است.

با خودم تکرار می‌کنم: «این دیگه آخرشه؟ آره؟»

سگ پارس می‌کند و اسلحه در دستانم می‌لرزد. صدای قدم‌های پیرزن در کوچۀ سرد و خاموش منعکس می‌شود. جلد دفترچه زیر انگشتانم می‌لرزد و گلویم خشک می‌شود.

پیرزن به ماشین که می‌رسد می‌گوید: «مشکلی پیش اومده؟»

تظاهر. باید تظاهر کنم.

«ها؟ تصادف کردم. بله خوبم. قصد داشتم برم سمت تعمیرگاهی چیزی. عوضی‌ها ماشینم رو داغون کردن و در رفتن. یک مشت بچۀ عوضی و مست بودن.»

زن به دقت ماشین را در تاریکی برانداز می‌کند و با تردید به خون خشک‌شده روی فرمان ماشین و صندلی‌ها می‌نگرد. سگ مدام پارس می‌کند و زیر قلاده به چپ و راست کشیده می‌شود تا آنکه به سمت صندوق عقب ماشین می‌دود سپس همان‌جا از حرکت می‌ایستد. می‌نالم: «نگران نباشین. پلیس تو راهه. خب حداقل زخم چندانی برنداشتم.» به صورتم اشاره می‌کنم و لبخندی تصنعی تحویلش می‌دهم.

با دهانی باز و چشمانی بیرون‌زده می‌گوید: «مراقب باشین این محله دزدبازاره.»

از ماشین پیاده می‌شوم و به زحمت روی پاهایم می‌ایستم. تمام تنم می‌لرزد. چشمانم حرکات سگ را دنبال می‌کند. می‌گویم: «درست می‌گید و این برای شما هم خطرناکه. بهتر نیست برگردین خونه؟»

پیرزن ساکت می‌ماند و چند نفس عمیقی می‌کشد. سگ همچنان پارس می‌کند و به دنبال چیزی خودش را به من می‌رساند. هنوز در تقلاست. جانور لعنتی. هرچند هم‌زمان می‌توانم نفس‌های سرد پیرزن را بشنوم. درست بیخ گوشم است. برخلاف آنچه که انتظار دارم سگ آرام می‌شود و دست از تقلا برمی‌دارد. سرش را به چپ کج می‌کند و زبانش را بیرون می‌اندازد. نگاه آن جانور نحس آن‌قدر دلهره‌آور هست که خودم را عقب بکشم.

دوباره تکرار می‌کنم: «یک… دو… سه… یک… دو و…»

نمی‌دانم صدای رعدوبرق را ابتدا می‌شنوم یا صدای انفجار را. اما شک ندارم که پیش از متلاشی‌شدن تن پیرزن صدای خنده‌ای دلخراش را شنیده‌ام.

باران شدت می‌گیرد و تکه‌های گوشت و خون بر سروصورتم می‌پاشد. حالا چشمانم به تاریکی مطلق کوچه زل زده‌است و نفس‌هایم به شماره می‌افتد. گلویم خشک شده و خون از دهان نیمه‌بازم به داخل حلقم هجوم می‌آورد. به گمانم به تشنج افتاده‌ام  چراکه توان ایستادن روی زانوهایم را ندارم. تمام تنم به خون آغشته شده و دهانم به تلخی مرگ است. شانه‌هایم بالا و پایین می‌رود و دست‌آخر روی زمین پهن می‌شوم.

«یک… دو… سه… دو… یک…»

نمی‌توانم اعداد را به ترتیب بگویم و دهانم قفل شده است. سرم گیج می‌روم و چشمانم تار می‌شود.

کارت. در کف دستم کارتی به جا مانده. کارتی سیاه و بزرگ. به بزرگی کارت‌های لعنتی گذشته. کلاغ بی‌سر!

می‌خندم و مدام پلک می‌زنم. ناخواسته به سمت صورتم دست می‌برم و آن تکه‌های گوشت و خون را از روی صورتم پاک می‌کنم. اما آن سگ همان‌طور بی‌صدا آنجا نشسته و مرا دید می‌زند. انگار که هرگز اتفاقی نیفتاده باشد. آرام و بدون هیچ اضطرابی.

«نکنه که خیالاتی شدم ها؟ احتمالاً شدم؟ نمی‌دونم. یک چیز‌های باهم جور درنمی‌یاد. این…»

نمی‌توانم تکه‌تکه شدن تن پیرزن را به زبان بیاورم. انگار که کابوس دیده باشم. انگار که دیوانه شده باشم. بر بدنۀ ماشین تکیه می‌دهم و پاهایم را در سینه جمع می‌کنم.

«یک… دو… یک… دو… آروم باش. آروم باش. تو دیوونه نشدی. نه»

آن هفت‌تیر لعنتی را به سمت تاریکی کوچه می‌گیرم و زیر آن نور کدر و مات چراغ بالای سرم به دنبال جواب می‌گردم. اما همان‌لحظه سگ به عقب خیز برمی‌دارد و آرام‌آرام دور می‌شود. درحالی که از وحشت و خشم تنم را بر بدنۀ ماشین می‌فشارم به قدم‌های سنگینی گوش می‌دهم که حالا سنگ‌فرش خیس کوچه را طی می‌کند. سگ یواش‌یواش در تاریکی حل می‌شود و سپس به تاریکی کوچه می‌پیوندد. کوچه زیر بار سکوت به جهنمی هولناک بدل شده و دوباره مرا به لرزه می‌اندازد. هیچ ردی از سگ نیست. اصلاً وجود نداشته است؛ مطمئنم.

«توهم؟ دچار توهم شدم؟»

همانطور که به باقی‌مانده تن متلاشی‌شدۀ پیرزن زل زده‌ام کارت را بالا می‌آورم.

«تا حالا این سمبل رو دیدی؟»

«لابد می‌خوای بگی که معنی داره؟»

«چقدر بی‌ذوقی تو کانر. این دوتا پیکان چپ و راست و موازی یک سنبل قدیمیه.»

«خب؟»

«همین؟ خب؟ من دارم یک داستان معمایی می‌نویسم کانر. فکر کن اگه یک روز کارتی شبیه این دستت بیفته چه کار می‌کنی؟ مثلاً تو  یک شب بارونی کلاغ بی‌سر این کارت رو برای تو می‌فرسته. خیلی ترسناک می‌شه نه؟ حالا بهم بگو تو چه کار می‌کنی؟»

«کیت بهتر نیست روی چیزهای دیگه تمرکز کنی؟ مثلاً روی جشن عروسیت؟ به خدا همۀ دخترها آرزوشون همینه. ولی تو صبح تا شب نشستی و این نمادها رو بالا و پایین می‌کنی. صبح تا شب فقط می‌نویسی. می‌خوای به چی برسی؟»

«یا بازی می‌کنی یا می‌میری. هوم؟ و تو حالا این کارت رو داری. خب؟ منتظر جوابتم.»

«اولاً که همچین کارتی هیچ وقت به دستم نمی‌رسه. دوماً خب معنیش رو نمی‌دونم که بازی کنم.»

«آخ کانر عزیزم. مشکل همینجاست. هیچ‌کدوم از بازیکن‌های این بازی نمی‌دونن که این کارت‌ها چه معنایی دارن درحالی که اگه یکم دنبالش باشن زندگی‌شون طولانی‌تر می‌شه. شاید هم معنادارتر.»

«خب این کلاغ بی‌سر جناب عالی احمقه؟ چرا باید کارت‌هایی رو بفرسته که کسی معنی اون‌ها رو نمی‌دونه؟»

«بازی کن تا نمیری.»

«کیت من که نمادشناس نیستم! چطوری نجات پیدا کنم؟ اصلاً بگو خواهر نابغۀ من معنی این دوتا پیکان چیه؟»

«برادر نابغۀ من این در سمبل‌شناسی آمریکایی یعنی جنگ.»

از جایم می‌پرم و به سمت کیوسک تلفن عمومی می‌دوم. پاهایم روی زمین کشیده می‌شود و خون از سر صورتم پایین می‌ریزد. تلوتلوخوران درحالی که طعم گند آخرین وعدۀ غذایی‌ام را مزه می‌کنم به کمک تیرهای چراغ برق پیش می‌روم.

«یک… دو… یک… دو… سه»

دفترچه. شماره تلفن. هولدن.

«الو. الو هولدن! خودتی؟»

«بفرمایین شما؟»

«من؟»

عق می‌زنم. کف کیوسک به مدد خون و محتویات معده‌ام رنگین می‌شود. با پشت آستین دهانم را پاک می‌کنم.

از پشت گوشی تلفن می‌نالم: «من دوستش هستم. می‌تونم باهاش صحبت کنم؟ خواهش می‌کنم.»

گوشی را از خودم دور می‌کنم. توان شنیدن پسر من مُرده را ندارم.

«بگم کدوم دوستش؟»

«کانر… کانر رابینسون.»

سکوت.

قلبم را در مشت می‌گیرم و به سرخی خونی که از سروصورتم می‌چکد خیره می‌شوم. شیشه‌ها آن‌قدر بخار گرفته‌اند که وضعیت افتضاح مرا کسی نبیند. اما یک نفر سرو کله‌اش پیدا می‌شود. لعنت. بر شیشه می‌کوبد: «هی رفیق می‌شه امشب تلفنت رو کوتاه کنی؟»

فریاد می‌زنم: «می‌یام. تو رو خدا بهم فرصت بده.»

انگار که این جمله را خطاب به کلاغ‌بی‌سر گفته باشم. با تمنا، التماس و با فریادی بلند از سر درماندگی.

خون! خون از روی تنم به پایین می‌چکد و آرام‌‎آرام بر کف کیوسک پهن شده و سپس به بیرون نشت می‌کند. بر شیشه ضربه‌ای دوباره زده می‌شود.

«الو… الو… کسی پشت‌خط نیست؟ بابا این یارو مزاحم بود؟»

در گوشی تلفن فریاد می‌زنم: «هولدن؟ خداروشکر که زنده‌ای. باید ببینمت.»

«آقای رابینسون خودتونین؟ شانس آوردین که مزاحم نبودین.  آخه این‌طور که زنگ زدین…»

«گوش کن هولدن. من باید ببینمت. خواهرم هم همین‌طور. البته این کیت بود که ازم خواست این‌کار رو انجام بدم. راستش چون یک دوستی کوچیکی بینمون بود گفتم خودم خبرت کنم.»

«آقای رابینسون شما محشرین. اون نوشیدنی بعد از جشن امضا واقعا بهم چسبید.»

«چی؟ نوشیدنی؟ هان. آره. آره. یادمه. من فرصت نمی‌کنم همه‌چیز رو پشت تلفن بگم. باید ببینمت و این خبر خوب رو بهت بدم. اما قبلش یک سؤالی ازت دارم.»

«خبر خوب رو بگین و سؤالتونو بپرسین.»

«هولدن! لعنت بهت با من یکی‌به‌دو نکن بچه. به من بگو از وقتی داستان کلاغ بی‌سر رو خوندی اتفاق عجیبی برات نیفتاده؟ خوب فکر کن و مسخره‌بازی رو بذار برای بعد.»

«راستش رو بگم بله. من دوتا کارت سیاه دریافت کردم.»

«کارت سیاه؟»

«رو یکیش عکس شما بود و یکی دیگه…»

با مشت بر تلفن می‌کوبم و فریاد می‌زنم: «هولدن درست جواب بده. به خدا خودم می‌یام خفت می‌کنم پسرِ احمق.»

هولدن سکوت می‌کند و پس از مکثی نه‌چندان طولانی می‌گوید: «اگه ناراحت نمی‌شین حاضر بودم چنین اتفاقی بیفته اما نیفتاده. البته شوخی بی‌مزه‌ای بود می‌دونم.»

زیرلب می‌گویم: «کیت حق داشت تو رو قبول نکرد. مغزت هنوز کار نمی‌کنه بچه.»

صدایم را صاف می‌کنم :«خیلی خب. من می‌یام دنبالت. باید باهم حرف بزنیم. و اون موقع خبر خوبم رو بهت می‌گم. می‌تونیم یک کافه‌ای جایی بریم.»

«آقای رابینسون الان ساعت از ۸ شب رد شده و من بیشتر از ساعت ۱۰ حق ندارم که بیرون از خونه باشم. می‌دونین قوانین سفت‌وسخت نوجوونی دست‌وبالم من رو…»

به میان حرفش می‌پرم: «برای همین می‌یام دنبالت. اما اگه می‌خوای فرصت بودن توی آکادمی خواهرم رو داشته باشی باید همین امشب تصمیمت رو بگیری.»

«درسته من پررو هستم آقای رابینسون اما بهتر نیست امشب شما رو اذیت نکنم و فردا صبح بیام؟»

«نه… نه..» کلمات در دهانم خشک می‌شود. چه بهانه‌ای جور کنم؟

خودش به حرف می‌آید: «پس یادداشت کنی: بلوار پارک. خیابان ۹۵ شرقی. پلاک ۲۱۵٫»

«خوبه هولدن. مطمئنم خواهرم از حضورت خوشحال می‌شه. اما قبلش باید حرف بزنیم.»

خوبه. تقریباً منطقی به‌نظر می‌رسد. کسی به شیشۀ کیوسک ضربه می‎‌زند.

«هی رفیق گفتی ۱۰ دقیقه. این دیگه چه کوفیته؟ داری می‌شاشی اون تو؟ خون؟ تو زخمی هستی؟»

در کیوسک تلفن که باز می‌شود مرد جوانی به من زل می‌زند. گوشی تلفن را رها می‌کنم و با تنه زدن به شانه‌اش به سمت ماشین می‌دوم.

صورتم را با آستین‌های لباسم پاک می‌کنم و با عجله از داخل آینه پشت سرم را  می‌پایم. منتظر آن هستم که آژیر مأمورهای پلیس به صدا دربیاید و نور آبی و قرمزشان چشمانم را کور کند. اما هیچ خبری نیست. البته هنوز هیچ خبری نیست!

نزدیک به ساعت ۹ شب است که هولدن را می‌بینم. موهای زردش از زیر کلاه هودی بیرون ریخته و از سرما بالا و پایین می‌پرد. نزدیکش می‌شوم. با هیجان می‌گوید: «آقای رابینسون اینجا چه خبره؟ بگین ببینم دارین فیلم می‌سازین؟ تو رو خدا؟ بگین من خیلی ذوق دارم. نقشم تو فیلم چیه؟»

فریاد می‌زنم: «هولدن می‌شه این‌قدر زر نزنی و سوار بشی؟ زودباش.»

به خرده شیشه‌ها اشاره می‌کند: «آخه اینجا مناسب نشستن نیست آقا.»

با کف دست خرده شیشه‌ها را پایین می‌ریزم و می‌گویم: «هولدن تو رو خدا سوار شو.»

به محض آنکه می‌نشیند دور می‌زنم و ماشین را به سمت زمین بازی پشت ساختمان‌ها هدایت می‌کنم. آرام و بی‌صدا.

هولدن شکایت می‌کند: «آقای رابینسون اجازه دارم بگم این خون مصنوعی جدی‌جدی بوی خون واقعی رو می‌ده؟»

می‌گویم: «این خون واقعیه احمق.»

رنگ صورتش می‌پرد و پلک‌هایش به لرزش می‌افتد. فوراً به سمت در ماشین هجوم می‌برد. درهای ماشین را قفل می‌کنم و اسلحه را مقابل صورتش می‌گیرم.

می‌گویم: «من نمی‌خوام بهت آسیب برسونم بچه جون. من فقط می‌خوام ازت کمک بگیرم. شاید هم نجاتت بدم. بستگی به خودت داره.»

فریاد می‌زند: «چه بلایی… چه بلایی سر بقیه آوردی؟ تو برادرش نیستی؟ تو خودتو جای اون جا زدی؟ آره؟ اما چقدر حرفه‌ای. تو همه‌چیز رو هم می‌دونی. وای نکنه… نکنه تو خود کلاغ‌بی‌سری. وای من دارم از ذوق‌زدگی پس می‌افتم.»

و بعد می‌خندد. دست به سینه می‌شود و می‌گوید: «هی گوش کن عوضی اگه فکر می‌کنی من بازیچۀ دستت می‌شم کور خوندی.»

اسلحه را کنار می‌گذارم و می‌گویم: «هولدن جدی منو نشناختی پسر؟ من کانرم احمق کله‌پوک. لازم نیست قهرمان‌بازی دربیاری تا…»

به میان حرفم می‌پرد: «اشکالی نداره عوضی. بهم شلیک کن جوری که جاش بمونه ولی زنده بمونم. می‌خوام تو مدرسه نشون بچه‌ها بدم. ببینم می‌تونی این کارو…»

فریاد می‌زنم: «هولدن خفه می‌شی یا نه؟ گفتم قصد ندارم بکشمت بچه. ازت سؤال دارم. برای اینکه نجاتت بدم.»

«نجاتم بدی؟ از دست کی؟ من ازت می‌خوام خیلی حرفه‌ای بهم شلیک کنی آقا.»

با کف دست ضربه‌ای بر صورتش می‌کوبانم و  ماه‌گرفتی روی گردنم را نشانش می‌دهم.

می‌گویم: «هولدن من خود کانرم احمق. برادر دوقولوی کیت. حالا گوش کن. این ماه‌گرفتی رو یادته؟ وقتی برای اولین بار اون شب مست کردی و با من گلاویز شدی؟»

صورتش را از درد می‌پوشاند و می‌نالد: «بله آقای رابینسون. من کله‌خر هستم اما احمق نیستم. من همون اول شناختمتون.»

می‌خندم: «خوبه.» و به صورت قرمزش اشاره می‌کنم: «بابت صورتت متأسفم.»

هولدن آب گلویش را قورت می‌دهد: «چه اتفاقی افتاده؟ باید چکار کنم؟»

می‌گویم: «این رو بدون که کمک تو می‌تونه جون هزاران نفر رو نجات بده.»

«حتی خودم؟»

«سؤال به‌جایی بود هولدن. تا خودت چقدر بخوای به خودت کمک کنی. حالا بهم بگو از اون کارت‌ها داری یا نه؟»

با وحشت می‌نالد: «اما شما این رو که پشت تلفن پرسیدین آقا.»

«آره خب.»

«پس دنبال این جواب نیستین. درحالی که اتقافی افتاده. ماجرا به همون داستان برمی‌گرده؟ داستان کلاغ بی‌سر؟»

«خوبه بچۀ باهوشی هستی. حالا بهم بگو می‌خوام بدونم که تو طرف کدوم یکی هستی؟»

دستپاچه می‌شود: «منظورتون چیه طرف کدوم یکی؟»

آه می‌کشم. صدایی از صندوق عقب ماشین می‌آمد. امیدوارم که نقشه‌هایم برباد نرود. لعنتی ساکت باش! می‌گویم: «هولدن گوش بده. من باید بدونم تو سمت مایی یا کلاغ بی‌سر.»

می‌نالد: «من… من… باید برم. این کار شما اصلاً جالب نیست. دارین من رو می‌ترسونین. می‌تونم زنگ بزنم پلیس و بابت ترسوندن یک بچۀ ۱۲ ساله ازتون شکایت کنم. من می‌رم.»

در ماشین را باز می‌کند. هودی‌اش را چنگ می‌اندازم. می‌غرم: «بشین سرجات هولدن.»

دست‌وپا می‌زند. به زحمت به داخل ماشین می‌کشانم‌اش. می‌نالد: «خواهش می‌کنم آقا. تو رو به خدا. من گُه بخورم به کسی چیزی بگم. فقط ولم کنین.»

به گریه می‌افتد. هق‌هق می‌کند. می‌گویم: «تو فقط  یک جواب قاطعانه بده.»

بی‌مقدمه دست از گریه می‌کشد و به نقطه‌ای دیگر زل می‌زند. همینکه به سمت چپ می‌چرخم چهرۀ دنیل را می‌بینم که با یک دست گوش خون‌آلودش را چنگ زده و با دست دیگر بر صورتم مشت می‌کوبد.

 

 

ادامه خواهد داشت…

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

26 پاسخ

  1. محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
    امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.

    1. مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
      وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب می‌کنی دلش غنج می‌رود.
      خلاصه مراقب باش از این کارت‌ها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
      مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو می‌کنم :))

  2. سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجان‌انگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک می‌گم.
    تا حالا هیچ کتاب و نوشته‌ای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمی‌تونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…

    1. سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
      آره وی خیلی چالش‌های بزرگی برای خودش می‌ذاره. خلاصه سرش درد می‌کنه برای چالش‌های هیجان‌انگیز و چه چالشی جذاب‌تر از این.
      مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت می‌کنه… البته از من نشنیده بگیر :))))

  3. محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
    حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..

  4. اه چقدر دلم می‌خواست کانر یکی می‌زد تو گوش امیلیا
    خب دیوونه می‌ذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
    ⁦ಠ﹏ಠ⁩

    1. وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
      متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه‌. هرچند بهت توصیه می‌کنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کم‌کم ماجرا بره جلو‌. عوامل پشت‌صحنه داد می‌زنند که اسپویل نکن راوی بی‌جنبه!
      خب دیگه در همین حد می‌تونستم بگم که نگران نباش‌😅😎

  5. سلام سلام.
    باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارت‌ها و دوقلو بودنشون.
    نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
    و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.

    1. سلام بر تو اباصالح عزیز.
      مرسی ازت. لطف داری.
      بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستان‌هایش ریخته و با آن خوش است. :)))
      می‌دونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.

  6. محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش می‌کشوند. قلم‌تون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصل‌هاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍

  7. خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
    یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
    🍓
    🍓
    🍓
    فوق العاده

  8. باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…

    1. مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
      آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد می‌کنه😌
      .
      .
      .
      .
      امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارت‌های سه‌ تا بشه کلاغ بی‌سر… متاسفم که اینو می‌گم اما رفتی تو لیستش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

26 پاسخ

  1. محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
    امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.

    1. مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
      وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب می‌کنی دلش غنج می‌رود.
      خلاصه مراقب باش از این کارت‌ها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
      مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو می‌کنم :))

  2. سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجان‌انگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک می‌گم.
    تا حالا هیچ کتاب و نوشته‌ای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمی‌تونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…

    1. سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
      آره وی خیلی چالش‌های بزرگی برای خودش می‌ذاره. خلاصه سرش درد می‌کنه برای چالش‌های هیجان‌انگیز و چه چالشی جذاب‌تر از این.
      مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت می‌کنه… البته از من نشنیده بگیر :))))

  3. محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
    حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..

  4. اه چقدر دلم می‌خواست کانر یکی می‌زد تو گوش امیلیا
    خب دیوونه می‌ذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
    ⁦ಠ﹏ಠ⁩

    1. وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
      متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه‌. هرچند بهت توصیه می‌کنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کم‌کم ماجرا بره جلو‌. عوامل پشت‌صحنه داد می‌زنند که اسپویل نکن راوی بی‌جنبه!
      خب دیگه در همین حد می‌تونستم بگم که نگران نباش‌😅😎

  5. سلام سلام.
    باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارت‌ها و دوقلو بودنشون.
    نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
    و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.

    1. سلام بر تو اباصالح عزیز.
      مرسی ازت. لطف داری.
      بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستان‌هایش ریخته و با آن خوش است. :)))
      می‌دونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.

  6. محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش می‌کشوند. قلم‌تون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصل‌هاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍

  7. خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
    یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
    🍓
    🍓
    🍓
    فوق العاده

  8. باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…

    1. مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
      آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد می‌کنه😌
      .
      .
      .
      .
      امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارت‌های سه‌ تا بشه کلاغ بی‌سر… متاسفم که اینو می‌گم اما رفتی تو لیستش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.