کلاغ بی‌سر-فصل هشتم

کلاغ بی‌سر

هشتم-امیلیا


اگر فصل‌های  قبل رمانِ «کلاغ بی‌سر» را نخوانده‌اید، می‌توانید با کلیک روی لینک‌های زیر فصل‌های قبلی این رمان را مطالعه کنید.

کلاغ بی‌سر-فصل اول

کلاغ بی‌سر-فصل دوم

کلاغ بی‌سر-فصل سوم

کلاغ بی‌سر-فصل چهارم

کلاغ بی‌سر-فصل پنجم

کلاغ بی‌سر-فصل ششم

کلاغ بی‌سر-فصل هفتم


موسیقی‌هایی که می‌توانید در حین خواندن این فصل گوش کنید:

(Darkness Approaches-Louis Lion)

(The Lost Ones-Mark Petrie, Brandon Yingho Lau)


سردرد مانع راه رفتنم می‌شود و ترس مانع نفس کشیدنم. خانه آن‌قدر غرق در غوغا و شلوغی هست که بتوانم همه‌چیز را فراموش کنم. گردنم را می‌مالانم و سعی می‌کنم صدای زنگ‌های پی‌درپی کانر را فراموش کنم. صدایی که به فریاد کمک‌خواهی شباهت دارد. سعی می‌کنم لحظه‌ای را که چهرۀ کانر درهم رفته و وحشت سرتاپای وجودش را گرفته فراموش کنم. مادرش راست می‌گفت، هیچ چیزی بین ما نبود. بود؟ بعد از اتفاقات افتاده هنوز هم حسی به من داشت؟ و من؟ من سال‌ها همه‌شان را در روحم کُشته بودم.

«امیلیا چقدر دپرسی دختر؟»

صدای خواهرم را می‌شنوم که حالا لیوان به‌دست، خودش را با ریتم موسیقی تند هماهنگ کرده. نگاهی سرسری به آدم‌های داخل خانه می‌اندازم. همگی مست شده‌اند و موسیقی تنها صدایست که به آن گوش نمی‌دهند. این لعنتی‌ها در جهان آرام خودشان خوش‌اند و هرازگاهی از فرط خوشی قهقهه می‌زنند. احمق‌‌ها. نورهای رنگی بر صورتم چنگ می‌اندازند و آرام‌آرام پوست تنم را می‌خراشند. یک نفر به من تنه می‌زند و همان‌طور که می‌خندد دور می‌شود. صورتش مانند چهرۀ آدم‌های مُرده‌ای است که در این چندسال از مقابل چشمانم رژه می‌روند. مرگ… مرگ… .

این خانه بوی مرگ می‌دهد. این‌ آدم‌ها، این زندگی، این لحظات. تمام جهان.

انگار که به درون گودالی از فراموشی پرتاب بشوم، از روی مبل‌ها غلت می‌خورم و روی زمین می‌افتم. همگی می‌خندند و کمکم می‌کنند تا دوباره به این شادی ادامه دهم. اما یک نفر لابه‌لای آن شادی چندشناک خم می‌شود و به صورتم زل می‌زند. با چشم‌های کوچک و موهایی خرمایی رنگ. با کک‌مک‌های پراکنده که تا گونه‌هایش امتداد یافته. کیت؟

به عقب می‌پرم. چشمانم را می‌مالانم. از او فاصله می‌گیرم. نه کیت نیست. شک ندارم که او نیست. نفس راحتی می‌کشم و به موج شادی خیره می‌شوم که حالا اطرافم را احاطه کرده است.

شادی؟ دانه‌های عرق را از روی صورتم پاک می‌کنم و به تماشای لحظاتی می‌ایستم که می‌توانست حالم را خوب کند. مهمانی دلنشینی که برای برگزاری‌اش حاضر بودم جانم را هم بدهم. جانم را؟ مگر دیگر اهمیتی دارد؟ و حالا جانم را به وسط میدان انداخته‌ام و به تماشای آن نشسته‌ام. بابت چی؟ بابت کدام خواسته؟

«انگیزۀ تو از کمک به من چیه امیلیا؟»

«انگیزه؟ فکر نکنم برای هرکاری داشتن انگیزه لازم باشه. من فقط می‌خوام تفریح کنم.»

«تفریح؟ دختر عجیبی هستی.»

«نه به اندازۀ کیت.»

«امیلیا، عشقم. کیت عاقل‌ترین آدمی بود که توی تمام عمرم دیده بودم.»

«کنایه‌هات رو نادیده می‌گیرم.»

«باید هم همین‌کار رو بکنی. از این به بعد زیاد از این چیزها می‌شنوی.»

«حالا چی می‌شه؟»

«بذار قبل از شروع این بازی هشداری بهت بدم امیلیا؛ تو داری سر تنها داری‌ات قمار می‌کنی.»

«مگه اون دختره عوضی همین کار رو نکرد؟»

«تو واقعا کیت رو دست کم گرفتی عشقم؟ اون بی‌نظیره. کاملاً مطمئنه.»

«فکر می‌کردم آدم‌هایی که ادای روشنفکری درمیارن از چیزی مطمئن نیستن.»

«کیت از کسی که هست مطمئنه.»

«لابد می‌خوای بپرسی من چه مرگمه که دارم این کارو می‌کنم؟ به خودت نگاه کردی؟ توی تمام این سال‌ها، تمام کارهایی که کردی، تمام این جنایت‌ها. تا حالا شده بترسی؟ یا اینکه پشیمون بشی؟»

«این تو ذات منه امیلیا. کُشتن آدم‌ها برای من یه تفریحه. اما من نگران تو هستم عشقم…»

«نگران من؟ چرا همه می‌خوان نگران من باشن؟ کانر، مامانم، خواهرم مِریا… پس چرا من هیچ نگرانی‌ای نسبت به خودم ندارم؟»

«چون تو داری به چیزی که نیستی وانمود می‌کنی.»

«ولی نمی‌تونم از این کار دست بکشم.»

«خوبه… انتظار داشتم همین رو ازت بشنوم عشقم.»

من چه‌کار کرده بودم؟ نگران خودم بودم؟ زندگی نکبت‌باری که نه امنیت داشت و نه هیچ حال خوشی؟ من با خودم چه‌کار کرده بودم؟ کاش… کاش می‌توانستم دردهایم را بیرون بکشم و آن‌ها را مقابل رویم بگذارم. کاش میتوانستم آن‌ها را به مذاکره‌ای اساسی بکشانم بطلبم و این دردهایم را کم کنم. کاش بتوانم در مرکز توجهی باشم که نه نگرانی‌ای در پی‌اش باشد و نه ترسی. انگار که در مرکز آن مهمانی بایستم و آن‌قدر بنوشم که نه دیگر مشکلاتی را به‌یاد بیاورم و نه آدمی را.

صدای موسیقی که بیشتر می‌شود عده‌ای به سمت حیاط پشتی خانه هجوم می‌آورند تا در فضای باز برقصند.

مریا مجدد بر شانه‌ام می‌زند و درحالی که دهانش تا بناگوش باز است می‌گوید: «امیلیا می‌دونی جاناتان[۱] برای این مهمونی چقدر زحمت کشیده؟ به زحمت خونه رو خالی کرده تا بتونیم دورهم باشیم. چته تو؟ هی الووووو.»

لیوانی به دستم می‌دهد. لبالب از آبجو پر است. می‌توانم بوی زنندۀ الکل را حس کنم. انگار که معده‌ام بهم بپیچد. بر معده‌ام چنگ می‌اندازم. لیوان را سر می‌کشم و چشمانم را روی هم می‌فشارم. می‌گویم: «شاید اگه زمان دیگه‌ای بود.»

و به سمت پله‌ها می‌دوم. تصاویر آن موجودات رقصنده آن‌قدر درهم گره می‌خورد که دیگر نمی‌بینم‌شان. بر نرده‌های چوبی چنگ می‌اندازم. لعنت. لعنت به همه‌تان. مردشورتان را ببرند. با عصبانیت هرکه را که در راه‌پله‌ها نشسته پس می‌زنم. مشت‌ولگدی نثارشان می‌کنم تا بتوانم به اتاقی خالی برسم. در اتاق را باز می‌کنم تا آن عوضی‌هایی را که حالا خصوصی‌‌ترین مکان خانه را هم تصرف کرده‌اند بیرون کنم. در چهارچوب در می‌ایستم و فریاد می‌کشم: «گورتون رو گم کنید بیرون.»

و آن‌هایی را که هنوز از فرط مستی تلوتلو می‌خورند کشان‌کشان به سمت طبقه پایین هول می‌دهم. می‌خواهم جهان را از صدای هرچه شادی مزخرف است پاک کنم. جهان را از تمام متعلقات کوفتی و آدم‌های کوفتی‌اش.

در اتاق را می‌بندم و چند وسیله پشت آن می‌گذارم. دیوارهای سفید رنگ اتاق به چرکی خونی درآمده که از درون روحم بیرون ریخته است. اتاق را از هرچه علف و کوفت و مرگ است پاک می‌کنم. لیوان‌ها و ته‌سیگارها را داخل سطل زباله‌ای می‌ریزم که دیگر جایی برای نفس کشیدن ندارد.

فریاد می‌زنم. فریادی بلند و موحش. صدایم لابه‌لای آن هیاهو و شلوغی گم می‌شود. نه کسی مرا می‌بیند و نه تسلایم می‌دهد. به دور اتاق می‌چرخم. از روی تخت تا آن سمت آینه. راه می‌روم و بوی کهنگی اتاق را به دورن ریه‌هایم می‌کشم. دروغ. دروغی هولناک که حالا تمام روحم را بلعیده.

تمام روحم را بلعیده؟ از جملات کیت استفاده می‌کنم. لعنت. فریاد می‌زنم: «با دستای خودم می‌کشمت. دوباره.»

«امیلیا چرا این‌قدر سعی می‌کنی جلوی پسرها جلب توجه کنی؟ این‌طوری با یه دید دیگه‌ای بهت نگاه می‌کنن. البته من رو ببخش که این‌قدر رک گفتم.»

«گورت رو گم کن کیت تو همیشه همین‌طوری رکی.»

«خب حداقل به عنوان یک دوست…»

«می‌دونی چیه کیت؟ من و تو هیچ‌وقت دوست نبودیم.»

«اگه داری با شیوۀ رک حرف زدن پیش می‌ری تحسینت می‌کنم.»

«این‌قدر سعی نکن خودت رو آروم جلوه بدی. من خستم. حوصلۀ خودم رو هم ندارم.»

«هی امی… این خستگی داره نابودت می‌کنه. چطوره بری یه خرده به کارهای مورد علاقت برسی؟»

«لازم نکرده برای من تعیین تکلیف کنی. به خودم مربوطه.»

«هرطور که مایلی. به عنوان دوست سعی کردم نگرانی خودم رو‌ بهت بگم چون سلامتی روحی تو…»

«اونی که مشکل سلامت روحی داره تویی نه من کیت. اونی که دوسال رفته آسایشگاه روانی تویی نه من.»

«درسته حق با توعه.»

«هی از اون قیافه‌ها برای من نگیر. می‌دونم که داری از درون می‌سوزی.»

«چطور چنین چیزی رو حس می‌کنی امیلیا؟»

«من می‌دونم کیتیِ خیال‌پرداز چه چیزهایی دیده. شبح آدم خیالی‌ای که تمام ۲۵ سال زندگی دنبالش بوده. آدمی که چهرشو بهت نشون نمی‌ده. یک دیوانۀ روانی که اومده تا زندگی تو رو تباه کنه. تو می‌بینش، می‌شنویش و ازش می‌ترسی. خب طبیعیه که تو بعد از ترخیص از اون تیمارستان اون آدم خیالی و مخوف رو به منبع الهاماتت تبدیل کنی. تو مشکل روانی داری کیت. کلاغ بی‌سر رو به یک داستان تبدیل کردی تا دوباره نیاد سراغت. می‌دونی چرا؟ چون از رفتن دوباره به اون تیمارستان وحشت داشتی.»

«خواهش می‎کنم امیلیا تمومش کن.»

«نه گوش کن، تازه جای جذابش مونده. تو احمق نیستی کیت، اون‌قدر باهوش هستی که بدونی چطوری و چه زمانی تظاهر کنی.»

«می‌دونی داری چی می‌گی؟»

«حقایق تلخ. خودت مگه همیشه تو داستان‌های چرتت نمی‌گفتی؟»

«باشه… باشه امیلیا اگر فکر می‌کنی تاریخ انقضای دوستیمون تموم شده من از زندگیت می‌رم بیرون.»

دستانم را مشت می‌کنم و می‌گذارم گرما از درون سینه‌ام بیرون بریزد. گرمای خشم و تنفر. گرمایی که در تنم می‌ماسد و به ترسی ناگهانی بدل می‌شود.

به تصویر دختری عصبی می‌نگرم که حالا آرایش روی صورتش ماسیده و اشک‌هایش به سیاهی غلیظی بدل شده و تا گونه‌هایش پیش آمده است. موهای زرد و فرفری‌اش دیگر نه دلبرا است و نه جذاب. بیشتر شبیه به تجمعی از کینه‌هایست که بر روحش نقش بسته. پُر از سیاهی است، به سیاهی پرهای همان کلاغ‌ بی‌سر. هیچ وقت نفمهیدم که چرا کیت چنین لقبی به او داده بود.

سایه‌های اتاق می‌لرزند و شب تیره‌تر و عمیق‌تر می‌شود. تلفنی زنگ می‌خورد. ناخواسته به دنبال صدا اتاق را واکاوی می‌کنم. وسایل را زیرورو و بالش‌ها را به اطراف پرتاب می‌کنم. لباس‌ها را از روی رگال‌های کمد بیرون می‌کشم و همه را کف زمین پرتاب می‌کنم. عصبانی‌ام و مضطرب.

پیش از آنکه صدایی بشنوم در گوشی تلفن فریاد می‌زنم: «من ترسیدم می‌فهمی؟ اگر تا الان مادره متوجه شده باشه چی؟»

«بستگی به تو داره که متوجه شده باشه یا نه امیلیا.»

«به خدا قسم همشون می‌دونن.»

«بله عشقم همشون می‌دونن. قرارمون هم همین بود. یادت که نرفته؟ نیاز داریم تا اتفاقات طبیعی رو هم وارد بازی کنیم. ما که نمی‌خوایم پلیسی چیزی پیگیر این ماجراها بشه، می‌خوایم؟ لازم نیست نگران چیزی باشی. همه‌چیز تحت کنترله. من خودم به نفرات حذفی این بازی رسیدگی می‌کنم.»

«نباید کارت‌های فی‌البداهه رو برای دنیل می‌فرستادی.»

«اون بخشی از هیجان ماجرا بود. در ضمن این‌قدر کارت‌های الکی وارد بازی نکن. اون کارت سفید اصلاً معنی نداشت.»

«معنی نداشت؟ اگر اون رو نمی‌فرستادم که اصلاً این احمق‌ها بازی رو جدی نمی‌گرفتن. حالا جواب تلاش‌هام اینه؟»

«امیلیا ما بهشون نیاز داریم. دارم به این نتیجه می‌رسم که دنیل هم گزینۀ خوبیه تا ماموریت کیت رو به اتمام برسونه.»

«گور باباش. آدم بدقلقیه. خواهش می‌کنم از این فلاکت نجاتم بده. من دارم سکته می‌کنم. اگر اون دخترۀ عوضی زنده… زنده باشه چی؟»

«چه چیزی باعث شده به مرگ کیت شک کنی عشقم؟ تو جوری اونو زیر ماشین گرفتی که چیزی ازش نموند. گزارشات پلیس و پزشک قانونی رو هم که یادته؟ و بعد با اعلام خودکشی خیالت خودت رو راحت کردی. تو شاهدش بودی. مگه اینکه تو کارت رو خوب انجام نداده باشی.»

«یعنی چی که من کارم رو خوب انجام ندادم؟ آخه تو این عوضیِ بی‌همه‌چیز رو نمی‌شناختی که.»

«اون‌قدر کیت رو می‌شناختم که مطمئن باشم الان توی قبرش خوابیده.»

«قبر؟ باید برم و… شاید… ممکنه اونا رفته باشن. آره داشتن به همین ماجرا فکر می‌کردن خدایا.»

«امیلیا عمرم رو پای این بازی گذاشتم. همون‌قدر مطمئن بودم که کیت بهترین گزینه برای این بازیه که الان مطمئنم مُرده.»

«من ناامیدت نمی‌کنم. بسپرش به من.»

«بله ناامیدم نکن عشقم. این به نفع خودت و منه.»

«ولی من ترسیدم… حالا… حالا باید چه‌کار کنم؟»

«بازی کن تا نمیری.»

صدای بوق آزاد را که می‌شنوم گوشی تلفن را پرتاب می‌کنم و به سمت پنجره حمله می‌برم. هوای آزاد. باد سرد که پوست صورتم را لمس می‌کند می‌خندم. خودم را از پنجره آویزان می‌کنم و می‌گذارم سرمای شب پاییزی صورتم را خنک کند. دستانم را در هوا تاب می‌دهم و به رقص موهایم زل می‌زنم که حالا نیمی از صورت و چشمانم را پوشانده.

چیزی در معده‌ام وول می‌خورد و گلویم تیر می‌کشد. دست می‌برم و هرچه از ته‌مانده‌های الکل در لیوان‌ها باقی‌مانده است را می‌خورم. سرم گیج می‌رود و بدنم شل می‌شود. انگار که بر اعضای تنم هیچ کنترلی نداشته باشم. لیوان‌ها را به اطراف پرتاب می‌کنم. لیوان‌ها در آسمان پرواز می‌کنند و در فاصلۀ کوتاهی در تاریکی شب حل می‌شوند.

می‌خندم و به سایه‌ها اشاره می‌کنم. دیوانه‌ها. احمق‌ها. این منم. منی که زندگی خودش را به گند کشیده. به دیوارها مشت می‌کوبم و باز می‌خندم. موهایم را در مشت می‌گیرم و با ریتم موسیقی تند و زننده روی پاهایم تلوتلو می‌خورم. به چپ و راست می‌چرخم و خودم را کش و قوس می‌دهم. فلاکت و بیچارگی. سیاهی و تباهی. بدبختی و سقوط. این تنها واژه‌هایست که می‌توانم برای زندگی سیاه خودم به کار ببرم.

لبخند محو کانر را در میان دیوارهای چرکین اتاق می‌‎بینم که می‌گوید: «من هیچ‌وقت نتونستم صادقانه دوستت داشته باشم امیلیا. بایت این قضیه متأسفم… شاید اصلا به درد هم نمی‌خوریم.»

از سر بیچارگی فریاد می‌کشم و همان‌طور که ریزش آب دهانم را که حالا به کفی سفیدرنگ بدل شده است نگاه می‌کنم، به سمت پنجره می‌دوم. قالیچه‌ی زیر پاهایم سر می‌خورد و پاشنۀ کفش‌هایم بر پارکت صدای تلخی را منعکس می‌کند. شبیه مرگ است… .

شانه‌هایم را در آغوش می‌گیرم. ناخواسته می‌پرسم: «پس… پس چرا منو توی زندگی‌ات نگه داشتی؟»

و همانطور که ژاکت را از روی شانه‌هایم پایین می‌اندازم صدای کانر را تکرار می‌کنم: «نمی‌دونم امیلیا. شاید چون دوست ندارم هیچ آسیب روحی‌ای ببینی؛ نه از طرف من.»

دهانم را باز می‌کنم و قورتی دیگر از الکل را قورت می‌دهم. یا تصور می‌کنم که نوشیده‌ام. مابقی‌اش را روی زمین تف می‌کنم.

پنجره. رهایی. سیاهی مطلق. رهایی. می‌دوم و سوت‌زنان خودم را از لبۀ پنجره آویزان می‌کنم. سرما به صورتم مشت می‌کوبد و فریادهایی از پشت‌سر شنیده می‌شود. هرچه که خورده‌ام را بالا می‌آورم و به مدد دستانی که تنم را به داخل اتاق می‌کشند چشمانم را باز می‌کنم.

صورت مریا را می‌بینم که از وحشت مرا برانداز می‌کند. یک نفر سیلی محکمی بر صورتم می‌کوبد و نفری دیگر بدنم را تکان می‌دهد. صورت‌هایشان به سان تمام آدم‌های مُرده‌ای‌ است که توسط مرگ بلیعده شده‌اند. توسط من؟!

به زحمت روی زمین وول می‌خورم و با خندۀ چندشناکی می‌نالم: «باید برم. باید پیداشون کنم. باید تموم بشه. می‌دونم که… .»

مِریا مرا در آغوش می‌گیرد و به هق‌هق می‌افتد. صدایی گنگ و نامفهوم را می‌شنوم: «امی اگه بلایی سرت اومده بود…»

می‌خندم: «بلا؟ لابد نگران منی؟»

«زنگ بزنم اورژانس؟»

«نه ممکنه بابت مهمونی جریمه بشیم. اینجا بچۀ زیر ۱۸سال داریم.»

«آخه کدوم خری بچه تو مهمونی می‌یاره؟ آخه نگاش کن! حالش خرابه.»

فریاد می‌کشم: «قبرستان بلک استون[۲]. هورا…»

به زحمت بلند می‌شوم. به چهره‌های وحشت‌کردۀ آن‌ها می‌نگرم. مِریا را از خودم جدا می‌کنم و می‌گویم: «حالم خوبه. ببین.»


[۱] Jonathan

[۲] Black Stone

ادامه خواهد داشت…

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

26 پاسخ

  1. محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
    امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.

    1. مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
      وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب می‌کنی دلش غنج می‌رود.
      خلاصه مراقب باش از این کارت‌ها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
      مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو می‌کنم :))

  2. سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجان‌انگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک می‌گم.
    تا حالا هیچ کتاب و نوشته‌ای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمی‌تونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…

    1. سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
      آره وی خیلی چالش‌های بزرگی برای خودش می‌ذاره. خلاصه سرش درد می‌کنه برای چالش‌های هیجان‌انگیز و چه چالشی جذاب‌تر از این.
      مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت می‌کنه… البته از من نشنیده بگیر :))))

  3. محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
    حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..

  4. اه چقدر دلم می‌خواست کانر یکی می‌زد تو گوش امیلیا
    خب دیوونه می‌ذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
    ⁦ಠ﹏ಠ⁩

    1. وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
      متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه‌. هرچند بهت توصیه می‌کنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کم‌کم ماجرا بره جلو‌. عوامل پشت‌صحنه داد می‌زنند که اسپویل نکن راوی بی‌جنبه!
      خب دیگه در همین حد می‌تونستم بگم که نگران نباش‌😅😎

  5. سلام سلام.
    باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارت‌ها و دوقلو بودنشون.
    نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
    و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.

    1. سلام بر تو اباصالح عزیز.
      مرسی ازت. لطف داری.
      بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستان‌هایش ریخته و با آن خوش است. :)))
      می‌دونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.

  6. محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش می‌کشوند. قلم‌تون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصل‌هاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍

  7. خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
    یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
    🍓
    🍓
    🍓
    فوق العاده

  8. باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…

    1. مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
      آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد می‌کنه😌
      .
      .
      .
      .
      امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارت‌های سه‌ تا بشه کلاغ بی‌سر… متاسفم که اینو می‌گم اما رفتی تو لیستش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

26 پاسخ

  1. محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
    امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.

    1. مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
      وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب می‌کنی دلش غنج می‌رود.
      خلاصه مراقب باش از این کارت‌ها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
      مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو می‌کنم :))

  2. سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجان‌انگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک می‌گم.
    تا حالا هیچ کتاب و نوشته‌ای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمی‌تونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…

    1. سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
      آره وی خیلی چالش‌های بزرگی برای خودش می‌ذاره. خلاصه سرش درد می‌کنه برای چالش‌های هیجان‌انگیز و چه چالشی جذاب‌تر از این.
      مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت می‌کنه… البته از من نشنیده بگیر :))))

  3. محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
    حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..

  4. اه چقدر دلم می‌خواست کانر یکی می‌زد تو گوش امیلیا
    خب دیوونه می‌ذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
    ⁦ಠ﹏ಠ⁩

    1. وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
      متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه‌. هرچند بهت توصیه می‌کنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کم‌کم ماجرا بره جلو‌. عوامل پشت‌صحنه داد می‌زنند که اسپویل نکن راوی بی‌جنبه!
      خب دیگه در همین حد می‌تونستم بگم که نگران نباش‌😅😎

  5. سلام سلام.
    باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارت‌ها و دوقلو بودنشون.
    نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
    و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.

    1. سلام بر تو اباصالح عزیز.
      مرسی ازت. لطف داری.
      بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستان‌هایش ریخته و با آن خوش است. :)))
      می‌دونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.

  6. محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش می‌کشوند. قلم‌تون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصل‌هاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍

  7. خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
    یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
    🍓
    🍓
    🍓
    فوق العاده

  8. باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…

    1. مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
      آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد می‌کنه😌
      .
      .
      .
      .
      امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارت‌های سه‌ تا بشه کلاغ بی‌سر… متاسفم که اینو می‌گم اما رفتی تو لیستش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.