هشتم-دنیل
اگر فصلهای قبل رمانِ «کلاغ بیسر» را نخواندهاید، میتوانید با کلیک روی لینکهای زیر فصلهای قبلی این رمان را مطالعه کنید.
موسیقیهایی که میتوانید در حین خواندن این فصل گوش کنید:
(As Above so Below-Secession Studios)
(They’ve Arrived-Mark Petrie)
«اشکالی نداره هولدن. اگه وحشت کردی و ترسیدی هیچ اشکالی نداره. تو بهترین کار رو کردی. حالا بیا اینجا و کمک کن تا زودتر قال قضیه رو بِکَنیم.»
هولدن فخفخ میکند و به قفل فرمانی خیره میشود که دودستی آن را چسبیدهام. صدایش آنقدر آرام هست که تقریباً در سیاهی غلیظ گورستان شنیده نشود. مینالد: «آقا من ترسیدم. میشه… میشه انجامش ندم؟»
چراغقوه را خاموش میکنم و آن را در جیب کتم میچپانم. میگویم: «هولدن ببین این تنها راهیه که میتونم به این بازی ادامه بدم. باید مطمئن بشم که کیت مُرده یا نه.»
«ببینم آقا شما همیشه چراغقوه با خودتون دارین؟»
«آخ خدا تو چقدر سؤال میپرسی بچه جون. اگر تو هم ماشینت مدام توی جاده خاموش میشد یه چراغقوه میذاشتی پشت ماشینت.»
«خب بهتر نیست ماشین رو ببرین تعمیرگاه؟ این خیلی پول خورده ها! ماشین خوبیه. چرا سختش میکنین؟»
میخندم و سرم را تکان میدهم. «هولدن جدی دغدغۀ تو الان اینه؟»
«نه. نه آقا. به خدا نیست. فقط دارم از پذیرش اتفاقهای افتاده طفره میرم. راستش… راستش من طبق کارتها بازی نکردم آقا.»
و دوباره به هقهق میافتد.
نور چراغقوه را در صورتش میاندازم و میگویم: «کارت؟ فکر کردم به کانر گفتی هیچ کارتی برات فرستاده نشده.»
فوراً میگوید: «و من فکر کردم شما مُردین و چیزی نشنیدین.»
جلوتر میروم. چندقدم به عقب خیز برمیدارد. صورتش در تاریکی شب خیس اشک است. مدام با انگشتانش ور میرود. میگویم: «ببین هولدن. ما همه توی یک جبهه هستیم درسته؟»
سرش را بالا و پایین میکند و چند نفس عمیق میکشد.
ادامه میدهم: «خب خداروشکر. پس بهم حقیقت رو بگو. چند کارت؟ چه زمانی و با چه نمادهایی؟ زودباش هولدن حرف بزن.»
«من… من…»
بر شانهاش میکوبم: «میخوای زنده بمونی یا نه؟»
فریاد میزند :«فقط یک کارت! آقای وارنر من میدونم معنیش چیه. میدونم… »
به میان حرفش میپرم: «خب؟ زودباش بگو.»
«مرگ!»
به سمت سنگ قبر کیت میروم و آرام زمزمه میکنم: «خیلی چیزها باهم جور درنمییاد.»
«اصلاً جور نیست. اصلاً شبیه یه شوخیه. فکر کنم کلاغ بیسر ما رو مسخره کرده.»
نور را روی سنگ قبر کیت میاندازم و میگویم: «ولی مُردن این آدمها شوخی نیست هولدن.»
و به جان سنگ میافتم. تکههای پازل را که درکنار هم میگذارم نه معنی بخصوصی را مییابم و نه جواب درستی را. انگار حق با هولدن است. ما هیچ چیزی از کلاغ بیسر جز ابهاماتی در داستان کیت نمیدانیم. هیچ الگوی مشخص و درستی در دسترسمان نیست. اصلاً چرا کیت آن داستان لعنتی را به سبک مونولوگنویسی نوشته بود؟ دلیل خاصی داشت یا به همان علایق شخصیاش باز میگردد؟ نوشتن چنین داستانی به سبک مونولوگنویسی کار عاقلانهای نبود. اما برای کیت؟ مطمئنم که عاقلانهترین کار بوده.
قطرههای درشت عرق را از پیشانیام پاک میکنم که حالا تمام تنم را پوشانده است. نمیخواهم به چیزی که قرار است ببینم فکر کنم.
هولدن درحالی که از سرما روی پاهایش میپرد و نور چراغقوه را با لرزش بدنش به چپ و راست حرکت میدهد مینالد: «میگم اگه چیزی که فکر میکنیم نباشه چی؟»
انگشتانم را باز و بسته میکنم و عضلات تنم را کشوقوس میدهم. میگویم: «میخوای همونجا واستی؟ اینطوری من باید تا صبح به تلاش کردن ادامه بدم بچه.»
«درسته من یه پسر ۱۲ سالۀ کلهخرم اما این کار جرمه. میدونین که؟»
دست از کار میکشم و به صدای زوزۀ باد گوش میسپارم که پس از پیچیدن در لابهلای شاخهها به سمت ما هجوم میآورد.
میگویم: «هولدن تو خودت میدونستی که وقتی وارد این ماجرا بشی قرار نیست اتفاقهای خوبی بیفته؟ ها؟ فکر کنم خودت انتخاب کردی که اینجا باشی.»
آب بینیاش را بالا میکشد و با خندهای از سر عصبانیت میگوید: «چه جورم. اما نمیخواستم اینجا باشم. نه توی قبرستون آقا.»
«ما برای بحث کردن فرصتی نداریم. تا همین الان هم که کسی متوجه ما نشده شانس آوردیم. بیا… بیا کمک کن تا این ماجرا تموم بشه.»
«پس ما داریم دنیا رو نجات میدیم؟»
میخندم و دوباره به جان سنگ قبر میافتم. قفل فرمان ماشین را زیر سنگ میاندازم و با قدرت به آن فشار میآورم. میگویم: «ما نمیتونیم دنیا رو نجات بدیم.»
مکث میکنم. پلک میزنم و به درد ناگهانیای که حالا بازوها و تنم را بلعیده است فکر میکنم. درد کِش میآید و تا بیخ گوشم ادامه مییابد. آنوقت سوتی دلخراش در سرم میپیچد و دوباره قطرات خون یقهام را پر میکند. اما درد چیزی نیست که نگرانم کرده باشد. غیرقابل پیشبینی نبودن شرایط مرا ترسانده. آنقدر که میخواهم همهچیز را رها کنم و بروم پی کارم. بروم گم بشوم و بعد با خنده به خودم بگویم که تمام این کابوسها یک داستان خیالی بوده است و تمام.
اما حالا… حالا نمیدانم. دستانم میلرزد. اما نه… نباید اجازه بدهم.
هولدن کنجکاوانه از سر ترس میپرسد: «آقای وارنر ترسیدین؟»
میخواهم یقۀ این پسر حراف را بگیرم و آنقدر بر سر و صورتش مشت بکوبم که از حال برود. مگر با کانر همین کار را نکردم؟ خدایا باید بروم ازش خبر بگیرم. اگر ضربهام آنقدر وخیم باشد که…
هولدن دوباره به حرف میآید: «آقا؟»
و دستانش را مقابل صورتم تکان میدهد. پلک میزنم و خندۀ مضحکی تحویلش میدهم. دستآخر میگویم: «بیا تمومش کنیم.»
سنگ با صدای قژقژی از سیمانهای اطراف جدا میشود. گردوخاکی غلیظ به هوا میرود و ترس به صورت جفتمان حمله میکند. هولدن روی خاکها نور میاندازد و مینالد: «آره آره…بیاین تمومش کنیم.» آنوقت دو نفری به جان خاکها میافتیم. با مشت ذرهذرهشان را به اطراف پخش میکنیم تا به تابوت برسیم.
پس از دقایقی تلاش ناخواسته خودم را عقب میکشم و به سیاهی غلیظ گورستان خیره میشوم که حالا اطرافمان را بلیعده است. هولدن ساکت روی پاهایش خم میشود و به تابوت بلوطی رنگی خیره میماند که حالا از زیر خاک بیرون زده است.
دندانهایم را روی فشار میدهم و دستانم را مشت میکنم. باید انجامش بدهم. خیلی سریع. آن تابوت را باز میکنیم و بعد مطمئن میشویم… .
هولدن شبیه به گرگی حریص بالای سر تابوت زانو زده و از هیجان لهله میزند. گردنم را مالش میدهم و به سیاهی گورستان خیره میشوم که حالا به تنگیِ گوری عمیق است. انگار که صدای نجوایی را بشنوم. صدایی مبهم و گنگ. از لابهلای سیاهی شب. چشمانم را میبندم و روی صداها متمرکز میشوم: عوعوی جغدی در نزدیکی گور. لمس انگشتان سرد و باریک باد بر تن عریان درختان. شاخههای بیپناهی که مدام بر سنگ قبرهای گورستان کشیده میشوند. صدای آواز نحس پرندگانی که نمیدانم از کدام سمت شنیده میشوند. صدای ترمز ماشینها و بوقهای ممتدشان از فاصلهای دورتر از حد تصور. آنقدر دور که نمیتوانم مرز توهم و واقعیت را به درستی تشخیص دهم. اما به دلگرمیای پوچ و بیمعنا میماند. انگار که برای داشتن لحظهای امید به نوری ناچیز چنگ انداخته باشم و به تقلا بیفتم. شبیه به یافتن امید به زندگی است. همان امید به زندگیای که بهزحمت بدستش آورده بودم درحالی که حالا دوباره در آستانۀ فروپاشی است.
شک ندارم که در لابهلای صداهای این گورستان قدیمی موجودی غریب نفس میکشد. میتوانم صدای ریتموار پاهایش را بشنوم که روی برگهای خشک زمین راه میرود و نزدیک میشود.
هولدن شانههایم را تکان میدهد. فوراً به سمتش میچرخم و دستپاچه میگویم: «زودباش.»
و درحالی که گوشهایم صدای رد پاها را دنبال میکند به همراه هولدن جان تابوت میافتیم. قفل تابوت که باز میشود نفس عمیقی میکشم و میگویم: «کیت خواهش میکنم ناامیدم نکن.»
هولدن فریاد میزند: «خا… خالیه!»
چراغقوه را روی زمین میاندازد و به عقب قدم برمیدارد. درحالی که به ساتن سفید و تمیز تابوت نگاه میکنم میخندم. اما خندهام دوام نمیآورد چرا که هولدن فریاد میزند: «یه نفر… یه نفر دیگه اینجاست!»
چراغقوه را بالا میگیرم و نور را به سمت هیکل سیاه و قدبلندی که حالا در مقابلمان ایستاده میاندازم. امیلیا!
امیلیا اسلحه را به سمت هولدن میگیرد و میگوید: «دنی فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی که یه بچه رو وارد بازی کنی.»
هولدن درحالی که تسلیموار به امیلیا زل زده میگوید: «من بچه نیستیم خانم. درضمن من هیچی ندیدم. من میرم… آره میرم. همین الان میرم.»
میخواهم دست ببرم و هولدن کلهخر را بگیرم که از جایش تکان نخورد اما امیلیا یقهاش را چنگ میاندازد و او را به سمت سنگ قبرها پرتاب میکند. هولدن نیمهجان روی زمین پهن میشود و خون سرخ صورتش را میپوشاند. نگاهم را از او میگیرم به اسلحهای زل میزنم که حالا امیلیا به سمت من گرفته.
میپرسد: «این دیوونه دیگه کیه؟ بهتر بود قاطی این ماجرا نمیکردیش.»
درحالی که آرام به عقب خیز برمیدارم میگویم: «خب حالا که چی؟»
میخندد و در حالی که تن هولدن را به سمتی دیگر میکشاند میگوید: «همینقدر خونسردانه؟ خب حالا که چی؟!»
هولدن کمی تکان میخورد و با صدایی ضعیف مینالد: «من هیچی ندیدم. اصلاً به من چه که…»
امیلیا به سمتش شلیک میکند. یک بار… دو بار… صدای هولدن خفه میشود و سیاهی شب روحش را میبلعد.
خون سرخ از زیر تنش بیرون میریزد و زانوهایم را رنگین میکند.
«ببین دنیل من یکبار ازت خواستم که بیا این بازی رو طور دیگهای تموم کنیم؟ یادته؟ ولی تو…»
نگاهم را از صورت خونین هولدن فلکزده میگیرم. فریاد میزنم: «جون بِکَن بگو از من چی میخوای؟»
«چی میخوام؟ صبر کن. این… این شبیه سؤالیه که از یه نفر دیگه هم شنیده بودم. سه سال پیش؟ چهار سال؟ شاید اولین سؤالی که از من کرد همین بود. انگیزت از این کار چیه امیلیا؟ و میدونی من بهش چی گفتم؟ گفتم هیچ انگیزهای ندارم. اما دروغ گفتم. مثل هزاران دروغ دیگهای که میبافتم. من دوست دارم شما آدمهای عوضی بیهمهچیز رو نابود کنم. بهم گفت نگران منه. به خدا قسم دنی اگر دست من بود همون لحظه خفش میکردم. من نمیخوام کسی نگرانم باشه میفهمی؟»
با اسلحه روی شانهام میزند. به سمت تابوت خالی حرکت میکنم. میگویم: «ولی بازی اینطوری تموم نمیشه.»
«آره چون همین الان به لطف تو فهمیدم که کیت زندست و این یعنی تمام نقشههام نابود شد.»
با چشمانی وحشتزده نگاهش میکنم. میپرسم: «واقعاً درکت نمیکنم امیلیا.»
«هی! فکر نمیکنی که تمام این کارها نقشههای کلاغ بیسره؟ آره؟ باید بگم امیلیا رو دست کم گرفتی. همتون من رو دستکم گرفتین. احمق این من بودم که تمام این مدت کیت رو زیرنظر داشت. فرستادن اون کارت سفید کار من بود. نامههایی که برای کانر پست میشد کار من بود. تقلید از روشهای کیت کار سختی بود ولی من کسی نبودم که کنار بکشه.»
تقریباً فریاد میزنم: «ولی تو هیچی دربارۀ کلاغ بیسر نمیدونی.»
«مسخرهبازی درنیار دنی. توِ احمق هم هیچی نمیدونی. هیچکدومتون نمیدونین. لعنت هیچکسی نمیدونه. تقریباً همهمون رو سرکار گذاشته. من که مطمئنم من رو هم سرکار گذاشته. آره… میتونست مثل آدم باهام حرف بزنه و بگه که تمام این مدت با هیچ کدوممون روراست نبوده.»
«فکر میکنی میتونی از کارهاش سردربیاری؟»
«من یک عمر با این موجود کثیف سروکله زدم. خوب میدونم که چی میخواد. حالا اونطوری برای من قیافه نگیر.»
نزدیک میآید. صورتش عرق کرده و آرایشش پاک شده است.
میخندم و میگویم: «حسابی مستی نمیفهمی داری چی میگی.»
امیلیا دندانهایش را روی هم میفشارد و میغرد: «درست فهمیدی و اتفاقاً خودم رو برای این کار آماده کردم چون تو قرار نیست او زن روانیت رو دوباره ببینی.»
صدای شلیک که شنیده میشود پلک میزنم و به سراغ تن بیجان هولدن میدوم. صورتش را برمیگردانم خون از بیخ جمجمهاش بیرون ریخته و چشمان نیمهبازش به من زل زده است.
صدایی میگوید: «متأسفم!»
موهای گردنم سیخ میشود اما جرئت آن را ندارم که به سمت صدا بچرخم. هرچند پیش از آنکه او را در تاریکی و روشنی گورستان ببینم صدایش خفه میشود. صدای آشنایی که حالا دیگر گم شده است. صدایی ظریف و دلچسب. دستانم عرق میکند و دهانم خشک میشود. کانر درحالی که از ترس تلوتلو میخورد پیروزمندانه فریاد میزند: «لعنتی!»
حالا سه جسد روی زمین افتاده است. به خاطر ندارم که چند گلوله شلیک شده اما شک ندارم که سه جسد را میبینم که روی سنگ قبرها پهن شدهاند. کانر روی زانوهایش خم میشود و مینالد: «شانس آوردی پسر…»
مابقی کلماتش در میان تاریکی محو میشود. نگاه مضطربم تنها جسدها را واکاوی میکند. در سکوتی کِشدار و وهمآلود آنها را از نظر میگذارنم. هراسان و وحشتزده. انگار که دوباره چیزی را از دست داده باشم. به سمت جسد سومی میدوم. پاهایم سست شده و تنم میلرزد. میایستم. نفسنفس میزنم و همانطور که صورتش را واکاوی میکنم میخندم.
کانر خون روی صورتش را با پشت دست پاک میکند و نفسنفسزنان میگوید: «خودشه… آره.»
روی جسد خم میشود. موهای خرمایی رنگش از زیر کلاه سیاه بیرون ریخته و جثۀ کوچکش آرام بالا و پایین میرود. انگشتانش را لمس میکنم و با تعجب میگویم: «کیت!»
صدای آژیر پلیسها را که میشنوم سراسیمه فریاد میزنم: «باید بریم.»
کانر درحالی که جسد امیلیا را به سمت ماشین میکشاند میگوید: «فکر خوبیه. اگه به سرت نمیزنه که دوباره از شرم خلاص بشی.»
به سمتش میچرخم: «چه اتفاقی افتاد؟»
کانر جسد امیلیا را داخل صندوق عقب میاندازد و میگوید: «ظاهراً خواهرم از گور دراومد و همهچیز رو به من توضیح داد.»
رد خون را که حالا بر تن کیت افتاده دنبال میکنم. شانۀ سمت راستش غرق در خون است. با عصبانیت مینالم: «و تو بهش شلیک کردی؟»
کانر جواب میدهد: «من بهش اعتماد ندارم دنیل. نه تا زمانی که خلافش ثابت بشه.»
فریاد میزنم: «حالا داری چه غلطی میکنی؟»
کانر شاکی میشود: «دارم ماستمالی میکنم. نترس کیت نمرده. هیچوقت نشونهگیریم خوب نبوده.»
«چی؟» صدای آژیرها که نزدیک میشود. میگویم: «صبر کن. هولدن بیچاره رو که نمیخوای همینجا ول کنیم؟»
کانر لحظهای ساکت میشود و بعد میگوید: «میتونیم بعداً زنگ بزنیم به خانوادش.»
«این بچه رو نمیتونیم ول کنیم کانر. درست نیست.» و نبض کیت را میگیرم درحالی که روی صندلی عقب ماشین میگذارمش.
کانر دستهایش را بالا میآورد و بعد به نور قرمز و آبی پلیسها اشاره میکند. فریاد میزند: «خب پس برو یک غلطی بکن قهرمان. وضعیت ما رو نگاه کن دنیل. به نظرت ته این ماجرا چی میشه؟ من همین الان امیلیا رو کشتم. باورم نمیشه. من کشتمش. این رو بفهم. هولدن برای من هیچ اهمیتی نداره. ما فقط باید این مسخرهبازی رو تموم کنیم. این رو توی کلهات فرو کن دنیل.»
و پشت فرمان مینشیند. درحالی که چشم از هولدن برمیدارم که حالا بر روی سنگ قبرها افتاده و بدنش به خون سرخ آغشته شده است میگویم: «امیدوارم مراسم درستی براش بگیرن.»
کانر همانطور که سیگاری گوشۀ لبش گذاشته و ماشین را روشن میکند میگوید: «امیدوارم که برای ما هم بگیرن.» سپس فرمان ماشین را میچرخاند.
نفسهای کند کیت را زیر نظر میگیرم و آنوقت به کانر میگویم: «کجا میریم؟ باید ببریمش بیمارستان. امیلیا چی؟ اگه…»
کانر ماشین را در جادۀ فرعی میاندازد و دود سیگارش را از شیشۀ شکستۀ ماشین بیرون میفرستد. به میان حرفم میپرد: «وقت این کارها رو نداریم. کیت گفت که ظاهراً یک نفر منتظر ماست.»
ادامه خواهد داشت…
26 پاسخ
بابا ایول داری:))))
مرسی ازت… مرسی از حضورت… . سپاس با لبخندی پهن تا بناگوش بدین شکل :))))
محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.
مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب میکنی دلش غنج میرود.
خلاصه مراقب باش از این کارتها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو میکنم :))
سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجانانگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک میگم.
تا حالا هیچ کتاب و نوشتهای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمیتونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…
سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
آره وی خیلی چالشهای بزرگی برای خودش میذاره. خلاصه سرش درد میکنه برای چالشهای هیجانانگیز و چه چالشی جذابتر از این.
مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت میکنه… البته از من نشنیده بگیر :))))
محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..
مرسی از شما مینای عزیز. حضور شما برای من قوت قلبه.
به روی چشم. ۵شنبه ادامشو میذارم :)))
من خودم هنو تو حالوهوای رمان گیر افتادم.
اه چقدر دلم میخواست کانر یکی میزد تو گوش امیلیا
خب دیوونه میذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
ಠ﹏ಠ
وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه. هرچند بهت توصیه میکنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کمکم ماجرا بره جلو. عوامل پشتصحنه داد میزنند که اسپویل نکن راوی بیجنبه!
خب دیگه در همین حد میتونستم بگم که نگران نباش😅😎
سلام سلام.
باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارتها و دوقلو بودنشون.
نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.
سلام بر تو اباصالح عزیز.
مرسی ازت. لطف داری.
بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستانهایش ریخته و با آن خوش است. :)))
میدونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.
یاد ۱۳ reasons why و before i fall و بازی نهنگ آبی افتادم… میترسم خلاصه :))
آره من خودم وقتی ماجرای خودکشی کیت رو آوردم وسط یاد سریال «۱۳ دلیل..» افتادم. نگران نباش همهچیز تحت کنترله :)))))) البته تا زمانی که خلافش ثابت بشه. هااااهاااا
عالی محدثه جان به نظرم متفاوته و من از اینکه در سبک خودت می نویسی بهت تبریک میگم راستش موفق شدی منو بترسونی
ممنونم ازت حدیثجان. یاعث افتخار منه که رمان من رو خوندی. 🙂 موفق و پیروز باشی.
خب بریم که یه داستان جذابو شروع کنیم.
امیدوارم که تا الان کلاغ بیسر به سراغت نیومده باشه. هرچند به محض خوندن رمان رفتی تو لیستش 🙂
محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش میکشوند. قلمتون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصلهاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍
متشکرم از شما مرضیهجان…
امیدوارم که با خوندن مابقی رمان بیشتر و بیشتر لذت ببری😃🙌🏻💫
خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
🍓
🍓
🍓
فوق العاده
متشکرم از نگاهتون… .😃💫
و درمورد اسامی؛ چون ماجرای رمان خارج از ایران و فضایی متفاوت با اینجاست. خلاصه هر کشوری اسامی خودش رو میطلبیه
وای فقط با خوندن فصل اول موهام سیخ شد خیلی خفنه
بهبه… پس ماموریتم انجام شد😏✌🏻
باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…
مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد میکنه😌
.
.
.
.
امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارتهای سه تا بشه کلاغ بیسر… متاسفم که اینو میگم اما رفتی تو لیستش.