کلاغ بی‌سر-فصل دهم

دهم-کیت


اگر فصل‌های  قبل رمانِ «کلاغ بی‌سر» را نخوانده‌اید، می‌توانید با کلیک روی لینک‌های زیر فصل‌های قبلی این رمان را مطالعه کنید.

کلاغ بی‌سر-فصل اول

کلاغ بی‌سر-فصل دوم

کلاغ بی‌سر-فصل سوم

کلاغ بی‌سر-فصل چهارم

کلاغ بی‌سر-فصل پنجم

کلاغ بی‌سر-فصل ششم

کلاغ بی‌سر-فصل هفتم

کلاغ بی‌سر-فصل هشتم

کلاغ بی‌سر-فصل نهم


موسیقی‌هایی که می‌توانید در حین خواندن این فصل گوش کنید:

(Dark Waters-Annina Melissa)


همچون جسدی که حالا در گور آرام غلت می‌زند. از چپ به راست و از راست به چپ. گور هر لحظه سرد و سردتر می‌شود. آن‌قدر که کالبد مُرده‌ام لابه‌لای خاک و سیاهی می‌لرزد. انگشتانم را کش می‌دهم و دیواره‌های گور را لمس می‌کنم. نرم است و مرطوب. بوی نحسی مرگی را دارد که حالا بر نعشم سایه انداخته. مرگ هزاران آدمی که حالا مرا به اینجا کشانده است. شبیه به زنده به گور شدن است.

می‌گذارم انگشتانم آرام دیوارهای گور را واکاوی کند. صدای ترس‌ آدمیان را می‌شنوم. ترس از زندگی‌هایی که بی‌مقدمه به پایان رسیده است.

خاک به زیر انگشتانم فرو می‌رود و آن دو حفرۀ گود در صورتم خیس می‌شود. نمی‌دانم هنوز می‌توانم به درون جهان زنده‌ها قدم بگذارم و باز بی‌محابا به نور خورشید خیره بمانم؟

«نمی‌تونی کیت. هرگز نمی‌تونی به طلوع خورشید نگاه کنی.»

به دنبال تکه‌های پراکنده موسیقی‌ ذهنم را زیرورو می‌کنم. هرچه عمیق‌تر می‌شوم ریتم‌ها کندتر و دلخراش‌تر می‌نمایند. آن‌قدر دلخراش که روحم را می‌لرزاند. همه‌چیز به سمفونی هولناکی شبیه شده است و من رهبر این ارکسترم. ناخواسته و بدون هیچ اختیاری. مدام سرم را به چپ و راست می‌گردانم و دست‌های لرزانم را به وقت اجرا در هوا تکان می‌دهم. دهانم از آن تلخی ریتم‌ها خشک می‌شود و تنم شُل. اما چیزی در پشت آن تماشاچی‌ها هست که مرا ترسانده. سایه‌ای سیاه از تمام ترس‌های زندگی‌ام.

بوی خاک را به درون ریه‌هایم می‌کشم و بی‌حسی آن روزها را به یاد می‌آورم. روزهایی که به شب‌هایش متصل شده و چراغ‌های زرد رنگش از روی تخت چشمانم را می‌سوزاند. گمان می‌کنم که دوباره سوزنی کوچک و بلند در دستم فرو رفته تا مرا بیش‌ از پیش ساکت کند. سکوتی عمیق و آرامشی دلنشین. انگار که از این کالبد نحس بیرون آمده باشم.

«می‌گم دکتر این لازمه؟ این دختره که صداش هم درنمی‌یاد؟»

با کمترین خطا جملات دکتر را تکرار می‌کنم:

«تو مگه بابت این کار حقوق نمی‌گیری؟ کارت رو انجام بده و ساکت باش.»

می‌خندم. می‌خندم و باز می‌خندم. خنده‌ای‌ از سر عصبانیت. من هرگز نتوانسته بودم آن صورت پنهان‌شده در سیاهی‌اش را ببینم مگر آن لحظه‌ای که به جسمش را به آتش کشیدم. تماشای سوختن آن تن نحسش لذت‌بخش بود و دلچسب. لذتی وصف‌ناشدنی و غیرقابل تصور. همچون رویایی شیرین و حقیقی. انگار که همه‌چیز تمام شده باشد. انگار که آزاد شوم. اما تمام نشده بود. هیچ چیز تمام نشده بود. می‌خندم و بر دیوارهای گور مشت می‌کوبم. خاک بر سر و صورتم می‌پاشد و دهانم را پر می‌کند. طعم تلخ خون به درون حلقم می‌ریزد و تا مغز استخوان‌هایم را می‌سوزاند. انگار که بهای آن مرگ‌ها را پرداخته باشم.

به یاد می‌آورم: «چرا فکر می‌کنی نمی‌تونم روزی همه‌چیز رو به نفع خودم تغییر بدم؟»

در جوابم گفته بود: «منتظر همون روزم. بازی کن تا نمیری.»

می‌خندم و به جانوری زل می‌زنم که راه رفتنش روی تنم را حس می‌کنم. می‌خزد. بله می‌خزد و بالاتر می‌آید. همچون ماری پهن که حالا بیخ گوشم هیس‌هیس می‌کند.

مار بیخ گوشم می‌گوید: «می‌دونی کیت از چیِ تو خوشم میاد؟»

با چشمانی که حالا او را دنبال می‌کند گور را واکاوی می‌کنم. با چشمانم؟ من می‌بینم؟ یا فقط می‌شنوم؟ بله… صدایش را می‌شنوم. همه‌جا… در تمام لحظات.

اما هیچ واژه‌ای در دهانم نیست. هیچ صدایی از من به گوش نمی‌رسد. سکوت است و مرگ. به گلویم چنگ می‌اندازم. انگار چیزی بیخ گلویم را گرفته باشد. چیزی در حلقم وول می‌خورد.

بر دیوارهای گور چنگ می‌اندازم و آن‌قدر تقلا می‌کنم که به سرفه می‌افتم. پَر… پَرهای سیاهش از درون حلقم بیرون می‌ریزد و گور را پر می‌کند.

می‌خندد و ادامه می‌دهد: «من خود تو هستم.»

و در کالبدی که حالا به مار شباهت دارد به دور گردنم حلقه می‌زند. دوباره به تقلا می‌افتم. می‌خواهم فریاد بزنم و رها شوم. دست‌وپاهایم را مدام تکان می‌دهم و بر سقف تابوت لگد می‌کوبم. حالا در تابوت بودم؟ انگار که یک نفر بتواند صدایم را بشنود. اما دیوارهای گور بر تابوت فشار می‌آورند و آن را تنگ‌تر می‌کنند. آن‌قدر بر بدن مار چنگ انداخته‌ام که دیگر توان تقلا ندارم.

بیخ گوشم می‌گوید: «می‌بینی؟ تو هیچ اختیاری نداری.»

چشمانم را که تا الان بسته مانده است باز می‌کنم و صورت چروکیده و چشمان سیاهی را می‌بینم که به من زل زده است. همان چهره‌ای که روزی در آتش سوخت. چهره‌ای که من سوزاندمش.

از جایم می‌پرم و دوباره چشمانم را باز می‌کنم. نرمی تشک زیر تنم مرا مطمئن می‌‌کند که دوباره کابوس دیده‌ام. صدای نفس‌های آرام دنیل را که بیخ گوشم می‌شنوم، می‌خندم و می‌گویم: «نزدیک بود.»

دست می‌برم و عینکم را از روی میز کنار تخت برمی‌دارم. عقربه‌های ساعت نزدیک به ۴ صبح است و سیاهی از پشت پنجره به داخل می‌ریزد. تلوتلوخوران درحالی که عرق را با پشت دست پاک می‌کنم به سمت آشپزخانه می‌روم. چراغ مطالعه‌ای را که چند روز پیش به آنجا آوردم روشن می‌کنم. کاغذها و کارت‌های مخملین مشکی را پس می‌زنم و به دنبال کاغذ سفید و خودکار آنجا را واکاوی می‌کنم. تنم هنوز می‌لرزد و دندان‌هایم در سرمای ماه آگوست برهم می‌خورد. هنوز وحشت جایی در روحم کمین کرده. با ماژیکی سیاه می‌نویسم: «لیست لوازم مورد نیاز: دوربین کوچیک، حلقه‌های فیلم خام…»

«جدی؟ ۴ صبح؟»

دنیل بازوهایش را به دور گردنم می‌پیچاند. شاکی می‌شوم: «اگه یک دقیقه زودتر می‌رسیدی مطمئن باش درجا دخلتو می‌آوردم.»

«اوه. چقدر خشن. حالا داری چکار می‌کنی؟»

خودم را ازش جدا می‌کنم و می‌گویم: «صبر کن ببینم تو چرا بیداری؟ بیدارت کردم دنی؟ خدا ازم نگذره اگه مزاحم رویاهای شیرینت شدم.»

دنیل همان‌طور که چشمانش را می‌مالد به سراغ یخچال می‌رود. با صدایی بم می‌گوید: «با جیغی که تو کشیدی فکر نمی‌کنم کسی فکر دیدن رویاهای شیرین به سرش بزنه.»

با تعجب می‌پرسم: «من جیغ کشیدم؟»

شیشۀ آبجو را بر شانه‌ام می‌کوبد و می‌گوید: «این موقع صبح شوخی دارم؟» مکث می‌کند. «اتفاقی افتاده؟»

شاکی می‌شوم: «تو چرا سر صبح داری الکل می‌خوری؟»

و بطری آبجو را دستم می‌دهم. دلیلش را می‌یابم: دلهره و ترس. قورتی از آن را مزه می‌کنم و درحالی که جای سوزن را در بازویم لمس می‌کنم می‌گویم: «آره… آره فکر کنم قراره اتفاق‌های هولناکی بیفته.»

«مربوط می‌شه به آسایشگاه؟ کیت ببین می‌دونم الان وقت خوبی نیست چون من هم حسابی خوابم می‌یاد. پس اگر می‌خوای دربارۀ آسایشگاه حرف بزنی خلاصش کن عزیزم.»

«می‌دونی دنیل تمام این دو سال به چی فکر می‌کردم؟ به اینکه هیچ‌وقت شبیه‌اش نشدم.»

دنیل آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و می‌گوید: «مطمئنی که خوبی؟ شبیه کی؟»

سرم را به سینه‌اش می‌چسبانم و می‌گویم: «اما این بازی ممکنه خیلی چیزا رو تغییر بده.»

«رفتارت اصلاً طبیعی نیست. گمون کردم الان قراره از یه کابوس حرف بزنی ولی داری یه مشت جملۀ درهم‌برهم تحویلم می‌دی و این یعنی ذهنت حسابی درگیر چیزیه که نمی‌تونی هضمش کنی. و من نمی‌فهمم چی می‌گی.»

مکث می‌کنم. آن وقت با اشاره به تلفن می‌گویم: «نمی‌خوای به مامانت زنگ بزنی؟ تا به حال سه‌بار زنگ زده دنی. دیگه نمی‌تونم دست‌به‌سرش کنم چون نمی‌خوای باهاش صحبت کنی دلیل نمی‌شه من مدام بهش دروغ بگم. دنی می‌دونم که…»

به میان حرفم می‌پرد. «تو عوض کردن بحث هم که حسابی استادی. خودت خوب می‌دونی که تو این مورد نظرم رو عوض نمی‌کنم. حالا چرا این موقع صبح یادت افتاده؟»

«چون نگرانم دیر بشه و تو هیچ‌وقت رابطتت رو با خانوادت درست نکنی.»

«بیخیال. برای زندگی‌ای که تموم شده که نگران نمی‌شن عزیزم.»

«دنی ولی تو حواست نیست. بابات حق داره…»

«محض رضای خدا اسم اون عوضی رو جلوی من نیار. گفتم که تموم شده رفته، باشه؟»

«پس چرا مامانت مدام زنگ می‌زنه؟ حداقل یه‌بار باهاش صحبت کن. شاید… شاید اتفاقی افتاده.»

«خیلی چیزها هست که تو دربارۀ خانوادم نمی‌دونی. من همیشه ظاهرسازی کردم چون خواستم که ماجرا رو فیصله بدم. تو که نمی‌دونی همون دو سه بار که رفتیم خونش چقدر عذاب کشیدم. فکر نکنم وقتش باشه که این رو هم به مشکلاتمون اضافه کنیم.»

«ولی تو فقط صورت‌مسئله رو پاک کردی نه اینکه راه‌حلی پیدا کنی.»

«خدای من صورت‌مسئله؟ چرا همون اوایل آشناییمون برات مهم نبود؟»

شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و عینک را روی بینی‌ام صاف می‌کنم. مِن‌مِن می‌کنم: «خب… خب تو هیچ‌وقت مشتاق حل کردنش نبودی. من بارها مطرحش کردم.»

«واقعاً؟ کی؟ ۵ سال پیش؟ وقتی اون‌قدر درگیر بیچارگی‌های خودت بودی؟ تو فرصت نداشتی که…»

عصبانی می‌شوم: «داری کنایه می‌زنی؟»

«دارم حقیقت رو می‌گم کیت.» چند نفس عمیق می‌کشد و ادامه می‌دهد: «بله تو پرسیدی. چندبار و من تظاهر کردم. تظاهر به اینکه رابطۀ معمولی و خوبی با بابام دارم. اما هیچ‌وقت از واژه تنفر و کینه استفاده نکردم. حداقل نه وقتی تو کنارم بودی. من ازش متنفرم. آخه کدوم پدری تنها پسرش رو توی سن ۱۹ سالگی به دادگاه می‌‌کشونه و بابت دزدی خرت‌وپرت‌های خونه‌اش ازش شکایت می‌کنه؟»

سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و آرام می‌گویم: «ولی تو که همه رو برگردوندی.»

«اون عوضی می‌خواست بی‌لیاقتی من رو به رخ همه بکشه. شاید هم یک بهونه بسازه که منو از خونه پرت کنه بیرون.»

«و موفق هم شد!»

قورتی دیگر از آن آبجو می‌خورد. آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و گردنش را مالش می‌دهد. می‌گوید: «دزدیدن ماشین چمن‌زنی، یک دست کت‌وشلوار و چندتا خوراکی آشغال هیچ‌چیزی از زندگیش کم نمی‌کرد. اما بازم از من شکایت کرد چون هیچ‌وقت بچۀ محبوبش نبودم.»

می‌پرسم: «مامانت چه‌کار کرد؟»

«همون کاری که مامان تو می‌کرد. پشتیبانی از شوهرش. جالبه نه؟»

اخم‌هایم را درهم می‌کنم و آب گلویم را فرو می‌برم. «بابای من وقتی ۱۷ ساله بودم از خونه زد بیرون. من فقط وقتی می‌دیدمش که فکر می‌کرد بچه‌هایی هم داره. شاید ۶ ماه یه‌بار، یه‌سال یه‌بار، نمی‌دونم. و مامان همیشه می‌گفت بابات مرد خوبیه. و من هیچ‌وقت معنی خوب بودن رو درک نکردم.»

دنیل آه می‌کشد و دست‌هایش را به نشانۀ تسلیم بالا می‌برد. می‌گوید: «می‌بینی این سرنوشت نحس ما بوده.»

می‌خندم و لب‌هایم را خیس می‌کنم. می‌گویم: «نمی‌تونم به کاری که نمی‌خوای اجبارت کنم دنی. اما دلم برای خانوادت می‌سوزه.»

«دلت می‌سوزه؟ چه چیزی باعث شده فکر کنی اونا لیاقت دلسوزی دارن؟»

«نمی‌دونم شاید چون همه‌مون یه مشت احمقیم و یه جایی باید کوتاه بیایم.» لبخند پهنی تحویلش می‌دهم و ادامه می‌دهم: «منو ببخش بابت این حرف‌های بی‌سروته‌ام. نباید اینطوری حرف می‌زدم.»

«کیت من و تو تنها دارایی‌ای که داریم آیندست. بذار همین زندگی بی‌معنی رو پیش ببریم. ها؟ نظرت چیه؟»

اما نمی‌خندم. تنها دارایی؟ اما… اما اگر… . فوراً می‌گویم: «می‌تونم یکی از دوربین‌های کوچیک و جمع‌وجورت رو قرض بگیرم؟»

«باز بحث رو عوض کردی. آره یکی دارم. اگه به بچه‌های تیم قرض نداده باشم.»

«چندتا حلقه فیلم اضافی هم می‌خوام.»

دنیل گردنش را می‌خاراند و می‌گوید: «حلقه فیلم اضافی؟ باز چی تو کلته کیت؟»

می‌گویم: «دنیل هیچ‌وقت شده از خودت بپرسی چرا باید با کسی ازدواج کنی که این‌قدر سوابق بدی تو زندگیش داره؟»

می‌خندد و با ناباوری می‌گوید: «الان به سوابق زندگی من توهین کردی؟»

می‌گویم: «به اسفناکی من که نمی‌رسه. هیچ‌وقت برات از روزهای آسایشگاه گفتم؟»

دنیل از جایش بلند می‌شود. از داخل یخچال بطری دیگری می‌آورد. آن را به دستم می‌دهد و می‌گوید: «اول بحثمون ازت پرسیدم و تو این بحث رو به زندگی کوفتی من ربط دادی و از گفتنش طفره رفتی. حافظم خوب کار می‌کنه. حتی وقتی گیج خواب و مستی این الکل هستم. ببینم داری اعتراف‌نامه می‌نویسی نه؟ آخ که چه کیفی بده بخونمش. مال منو دلخراش‌تر بنویس. می‌خوام همه وحشت کنن. یک جوری بنویسش که تمام این آدم‌ها دلشون به حالمون بسوزه.»

می‌خندم و می‌گویم: «همیشه این مسخره‌بازی‌هات درد‌هامو کم‌رنگ می‌کنه.»

و ساکت می‌شوم. آن‌قدر که صدای نفس‌هایمان شنیده می‌شود. می‌نالم: «ولی نمی‌خوام این آرامش رو به‌هم بزنم. نه حالا که با کلی بدبختی بدستش آوردیم.»

«داری وصیت‌نامه می‌نویسی؟»

می‌خندم و به شانه‌اش می‌زنم :«آره دیشب یکی از اون شیاطین بهم گفت که وقت زیادی ندارم. احتمالا باید خودمو برای یه نبرد جانانه آماده کنم.»

«اگه نمی‌خوای دربارۀ گذشته چیزی بگی پس چرا بحث‌اش رو پیش کشیدی کیت؟»

سکوت. اضطراب. ترس. وحشت از آنچه که دیده بودم. از آنچه که رخ خواهد داد. سکوت و باز سکوت. به یک‌دیگر زل زده‌ایم.

ساعت رومیزی اتاق که زنگ می‌خورد دنیل به سمت ساعت می‌دود. می‌داند که دیگر چیزی نخواهم گفت.

 در چهارچوب در می‌ایستم. درحالی که از سرعصبانیت می‌خندم می‌گویم: «نظرت با نیمروی سوخاری و سوسیس چیه؟»

«خوبه فقط محض رضای خدا نخودفرنگی توش نریز.»

به آفتابی که حالا از پشت کرکره‌ها به داخل ریخته اشاره می‌کنم. ادامه می‌دهم: «منو ببخش دنی. نباید چنین حرف‌هایی رو پیش می‌کشیدم. منو ببخش که بیدارت کردم.»

«یک جوری می‌گی ببخشید، ببخشید که آدم می‌ترسه ازت. جدی اتفاقی افتاده؟»

«لطفا به مامانت زنگ بزن تا دیر نشده.»

 ‏می‌بینم که بیخ گوشم ایستاده. دارد تماشایم می‌کند. درحالی که به چشمانش زل زده‌ام به صدای صبح گوش می‌دهم. صدایی که به آفتاب گرم و ملایمی ختم می‌شود. انگار که آن لبخند را برای سال‌ها در روحم ثبت کرده باشم. فوراً صورتم را برمی‌گردانم و قطره اشکی را که بر گونه‌ام نشسته پاک می‌کنم.


ادامه خواهد داشت…

اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در facebook

26 پاسخ

  1. محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
    امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.

    1. مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
      وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب می‌کنی دلش غنج می‌رود.
      خلاصه مراقب باش از این کارت‌ها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
      مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو می‌کنم :))

  2. سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجان‌انگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک می‌گم.
    تا حالا هیچ کتاب و نوشته‌ای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمی‌تونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…

    1. سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
      آره وی خیلی چالش‌های بزرگی برای خودش می‌ذاره. خلاصه سرش درد می‌کنه برای چالش‌های هیجان‌انگیز و چه چالشی جذاب‌تر از این.
      مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت می‌کنه… البته از من نشنیده بگیر :))))

  3. محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
    حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..

  4. اه چقدر دلم می‌خواست کانر یکی می‌زد تو گوش امیلیا
    خب دیوونه می‌ذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
    ⁦ಠ﹏ಠ⁩

    1. وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
      متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه‌. هرچند بهت توصیه می‌کنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کم‌کم ماجرا بره جلو‌. عوامل پشت‌صحنه داد می‌زنند که اسپویل نکن راوی بی‌جنبه!
      خب دیگه در همین حد می‌تونستم بگم که نگران نباش‌😅😎

  5. سلام سلام.
    باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارت‌ها و دوقلو بودنشون.
    نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
    و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.

    1. سلام بر تو اباصالح عزیز.
      مرسی ازت. لطف داری.
      بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستان‌هایش ریخته و با آن خوش است. :)))
      می‌دونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.

  6. محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش می‌کشوند. قلم‌تون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصل‌هاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍

  7. خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
    یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
    🍓
    🍓
    🍓
    فوق العاده

  8. باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…

    1. مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
      آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد می‌کنه😌
      .
      .
      .
      .
      امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارت‌های سه‌ تا بشه کلاغ بی‌سر… متاسفم که اینو می‌گم اما رفتی تو لیستش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

26 پاسخ

  1. محدثه جان عزیزم از خوندن ایمیل باحالت و رمان خیلی جدابت ولی کیفور شدم. واقعا ازت ممنونم بابت معرفی کارت. جدا مشتاقم که بخونمشون دختر ادگار و مطمئنم تو سبک کارت میترکونی. قسمت کارتا خیلی جذاب بودن چون آدم کاملا به داستان میخ میشد.
    امیدوارم موفق باشی عزیز دلم و با قدرت به جلو بری.

    1. مهسای عزیز… وای چقدر خوشحالم اینجایی…
      وقتی وی را با عنوان دختر ادگار خطاب می‌کنی دلش غنج می‌رود.
      خلاصه مراقب باش از این کارت‌ها کسی برات نفرسته که پوستت کندست (ایموجی کله عینکی)
      مرسی ازت تو. برای خودت هم روزهای پر از موفقیتی رو آرزو می‌کنم :))

  2. سلام محدثه جان. خودت رو به چالش سخت و هیجان‌انگیزی کشیدی با نوشتن و انتشار یک رمان؛ بهت تبریک می‌گم.
    تا حالا هیچ کتاب و نوشته‌ای تو این ژانر نخوندم، برای همین نظر خیلی خاصی نمی‌تونم بدم. به ادامۀ داستان کنجکاوم…

    1. سلام به روی ماهت فاطمۀ عزیز. چقدر خوشحالم که دارمت تو سایت؛ برام باعث افتخارمه.
      آره وی خیلی چالش‌های بزرگی برای خودش می‌ذاره. خلاصه سرش درد می‌کنه برای چالش‌های هیجان‌انگیز و چه چالشی جذاب‌تر از این.
      مطمئن باش ادامۀ رمان میخکوبت می‌کنه… البته از من نشنیده بگیر :))))

  3. محدثه بی صبرانه منتظر ادامه داستانتم
    حس میکردم نشستم پشت در آسانسور و اتفاقات رو از طبقه ۱۳ام میبینم..

  4. اه چقدر دلم می‌خواست کانر یکی می‌زد تو گوش امیلیا
    خب دیوونه می‌ذاشتی این بچه یکم حرف بزنه ما بفهمیم کلاغ کیه کیت کیه اصلا شوهرش کیه
    ⁦ಠ﹏ಠ⁩

    1. وای گفتی. اگر دستت به این بزرگوار رسید از طرف من هم حسابی بزنش… . دل پری دارم ازش.
      متاسفانه امیلیا از نظر من راوی کاراکتر رو اعصابیه‌. هرچند بهت توصیه می‌کنم صبوری پیشه کنی فرزندم تا کم‌کم ماجرا بره جلو‌. عوامل پشت‌صحنه داد می‌زنند که اسپویل نکن راوی بی‌جنبه!
      خب دیگه در همین حد می‌تونستم بگم که نگران نباش‌😅😎

  5. سلام سلام.
    باید بگم که توی این سبک تا حالا کتابی نخوندم اما داستانت رو واقعا دوست داشتم، خیلی حس خوبی بهم داد، به خصوص نیکۀ کارت‌ها و دوقلو بودنشون.
    نمیدونم چرا اما یاد فیلم the game از دیوید فینچر افتادم و یه جورایی رفتم توی اون دنیا.
    و اینکه چه پایان خوبی داشت این بخش و دمت گرم.

    1. سلام بر تو اباصالح عزیز.
      مرسی ازت. لطف داری.
      بله اینجانت از آنجا که همیشه در آرزوی داشتن برادر دوقلو بوده پس آرزویش را در قالب داستان‌هایش ریخته و با آن خوش است. :)))
      می‌دونی باعث افتخار من هستش که این رمان تو رو یاد آثار حضرت فینچر انداخته؟ خلاصه که مرسی ازت.

  6. محدثه جان بسیار عالیی بود و از خواندنش لذت بردم. داستان، کلمات و جملاتش من رو به سمت خودش می‌کشوند. قلم‌تون بسیار عالی است و من مجذوب قلم زیباتون کرد. مشتاقم همه فصل‌هاشو بخونم و زود به اتمام برسونم😍

  7. خیلی هم عالی عالی عالی🍓👌🏻
    یک سوال؛ چرا از اسامی پارسی برای داستانتون استفاده نکردین؟
    🍓
    🍓
    🍓
    فوق العاده

  8. باید بگم که خیلی خوب تونستی شخصیت امیلیا رو به تصویر بکشی ولی من واقعا ازش بدم میاد .راستی به نظرت منم رفتم تو لیست کلاغ بی سر؟ من از بازی خوشم نمیاد…

    1. مرسی از نگاه دقیقت😃🙌🏻
      آره امیلیا واقعاً اعصاب آدم رو خورد می‌کنه😌
      .
      .
      .
      .
      امیدوارم که بتونی معما رو حل کنی وگرنه اگه کارت‌های سه‌ تا بشه کلاغ بی‌سر… متاسفم که اینو می‌گم اما رفتی تو لیستش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

خبرنامه

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.

با عضویت در خبرنامه، شما می‌توانید هرهفته گزارشی از پست‌های سایت و مطالب مهمی که به تازگی نوشته‌ام، دریافت کنید.