به بهانۀ روز جهانی هنر
تقویم امروز ۱۵ آوریل را نشان میدهد که با نام «روز جهانی هنر» نامگذاری شدهاست. همین چند دقیقه پیش بود که جملهای در پس ذهنم وول خورد: «تا تنور گرم است نان را بچسبان». پس آمدم تا نظریات کجومعموجم را برایتان بیان کنم. نه معناهایی کپی شده از کتابها و سایتها را. نیامدهام که واژه […]
سقوط در آینۀ بیزمان
به تصویر منعکسشدۀ خودم در آینه نگاه میکنم. به منی که آشفته است و عصبانی. منی که مملو از خشم است و سیاهی. به چشمان بیرون زدهام، به گودی پایشان و موهای وز شده سرم مینگرم. انگار که خودم نباشم. انگار که در میان بیزمانی معلق مانده باشم. به دور از آدمها. به دور از […]
چطور داستانی در ژانر وحشت بنویسیم؟ (مقدمه)
درست در لابهلای بلبشوی ذهنی و اضطرابهای به جا مانده از تلخیهای روزگار بود که چیزی خطیر به کلهام خطور کرد. سپس آنقدر در پس ذهنم وول خورد که سرانجام مرا به نوشتن دربارهاش وا داشت. درحالی که سوختگی مودم مادرمُرده و خرابی موبایل خواهرجان را هضم میکردم، جنازه ماشینلباسشویی بر روی دستانمان افتاد. درست […]
تماس با من
روایتها-شمارۀ اول-اسفندماه ۱۳۹۹
شمارۀ نخست روایتها را از اینجا دانلود کنید [دانلود رایگان کتابچه روایتها-شمارۀ اول-اسفندماه ۱۳۹۹]
در کالبد آن یکی من-قسمت اول
چند روزی هست که سوال «چرا ترسناک؟» در پس ذهنم وول میخورد. آن را با خودم تکرار میکنم و دستآخر میخندم. انگار که موسیقی ملایمی را پخش کرده باشم. انگار که همان هدفون قرمز رنگ محبوبم را بر روی گوشهایم گذاشته و بر روی پاشۀ پا بچرخم. انگار که به وجد آمده باشم. باز با […]
رنگ و طعم هفتهها با خلاقیت جناب کلانتری
باز از سر تفنن و کنجکاوی همیشگیام به سراغ سایت جناب کلانتری میروم و مطالب شیرین و دلچسب ایشان را بررسی میکنم. پس از خواندن مطلبشان لبخند موزیانهای میزنم و و دستهایم را برهم میکوبم. با صدای بلندی فریا میزنم: «محدثه بیا که کار خودت است. شروع کن به نوشتن.» و سرمست کلیدهای کیبورد را […]
جن خانه حاج نصرالله
«یادتان هست که سال پیش جنِ غولپیکری در خانه حاج نصرالله ظاهر شد؟» «ولش کن صدیقه خانم. خوبیت ندارد درموردش حرف بزنیم.» زن سومی دستهای از سبزیها را از دیس برمیدارد و با اخمهای درهم رفته ساقه گشنیزها را از برگهایش جدا میکند. صدیقه میگوید: «جن بیحیا سروسیری با نصرالله داشته که در خانهاش ظاهر […]
قوچ سیاه
میگفتند که اسمش را قوچ سیاه گذاشتهاند. قوچی تنها و دور افتاده. آنقدر تنها که صاحب مزرعه نیز آن را از دیگر حیوانات تفکیک کرده بود. در طویلهای سرد و نمناک. آنقدر سرد که قوچ بیچاره شبها در خوش مچاله میشد و به خواب میرفت. آن طویله کوچک و نمناک درست در قسمت شرقی مزرعه […]
کمالگرایی این رفیق نچسب فریبنده
نگاهی به خواستههایم و آنچه که هستم میاندازم. فاصله زیادیست؟ جداً زیاد است یا من آن را کِشدار و طولانی میپندارم؟ این من هستم؟ نمیدانم. سوالیست که به محض باز شدن چشمانم و پریدن از روی تخت به مغزم خطور میکند. درست درحالی که مابین تصاویر کجومعوج خواب شب قبل و زردی آفتاب صبح گیر […]