نگاهی به خواستههایم و آنچه که هستم میاندازم. فاصله زیادیست؟ جداً زیاد است یا من آن را کِشدار و طولانی میپندارم؟
این من هستم؟ نمیدانم.
سوالیست که به محض باز شدن چشمانم و پریدن از روی تخت به مغزم خطور میکند. درست درحالی که مابین تصاویر کجومعوج خواب شب قبل و زردی آفتاب صبح گیر افتادهام. انگشتانم را در موهایم فرو میبرم و مجدد میپرسم : «دقیقاً من چه کسی هستم؟ همانی که میخواستم و باید میبودم؟»
آه میکشم و شواهد را بررسی میکنم. آخرینباری را که از انجام کاری لذت بردهام به یاد میآورم. آن روزهایی که خودم را بیخیالی محض زده بودم. آن روزهایی که بدون در نظر گرفتن نتیجه فقط از مسیر لذت میبرم. آخ که آن روز چقدر کار کردن چسبید و چقدر حال دلم را جا آورد.
اما درمقابل آن روز دیگر به محض آنکه تلاشهایم برای به سرانجام رساندن نتیجه بیثمر ماند کفری شدم. آنقدر که آن روی کمالگراییام بالا زده و دندانهایم را برروی هم ساییدم. خواستار کنترلی تمام و کمال بودم تا مرا به خواستههایم بازگرداند. کنترل لحظات و شرایط.
آنوقت سردردهای هولناکی شقیقههایم را به درد آورد. سپس در وضعیتی ناگهانی چندشناکترین و سیاهترین صفات درونیام بیرون ریخته و بر سروصورتم پاشید. آنهایی که گمان میکردم درمان شدهاند و رفتهاند رد کارشان. آن لعنتیها بیخ گلویم را گرفته و مانع نفس کشیدنم شدند. درلابهلای خوابوبیداری نیمهشب بود که به سراغم آمدند. پتو را تا گردن بالا کشیدم تا گرما افکار منفی را از سرم برهاند.
بالشت را زیرورو کردم و خودم را در تخت کِشوقوس دادم. اما نه، بیفایده بود. اضطراب و استرس در تمام تنم رخنه کرده بود. اما چطور امکان داشت که تمام سیاهیهای درونیام یکباره بیرون بریزد؟ چطور چنین چیزی امکانپذیر بود؟ نمیدانم اما انگار که حسی ناگهانی باعث بیداریاش شده بود. حسی که خودسرانه به سردابه سیاه درونیام نفوذ کرده و بیملاحظه به نبش قبر کردن تمام سیاهیهای دفن شده درونیام پرداخته بود. حسی کدر و چرک که به تفتیش وحشیانه وجودم دست زده بود.
-خودت را به نفهمی میزنی؟
-باز که سر و کله تو پیدا شد. گورت را گم کن. حال و حوصله تو را ندارم. نمیبینی گرفته و عصبیام؟
-نمیخواهی از عصبانیتت برایم بگویی؟ میتوانم کمکت کنم.
-میتوانی؟ چطور؟ آن افکار درهمبرهم سیاه دوباره به سراغم آمدهاند. آن لعنتیها امانم نمیدهند، منطقِ من. منطقِ دوستداشتنی من، من خسته و آشفتهام. کاش… کاش چشمانم را برای ابد ببندم.
-گمان میکنی اینطوری رهایت میکنند؟
-نمیدانم. به خدا که نمیدانم چه چیز درست است و چه چیز غلط.
-تو میدانی. همهچیز را میدانی دختر. فقط نمیخواهی با دیدی منطقی نگاهشان کنی.
-دیدی منطقی؟ من گیر افتادهام. میان هزاران خواسته. میان هزاران آرزو و آن لعنتیها دوراند و ناشدنی. هرچند خیلی از آنها را لمس کردهام اما انگار که هنوز با خواسته قلبیام فاصلهها دارند. خدایا، نمیدانم منطقِ من اصلا معنای جملات متناقضم را میفهمی یا نه. اما خستهام.
-مشکل تو همین است. تو برای رسیدن به آنها قوانین دستوپاگیرهای وضع کردهای. آنها تمام و کمال هویت تو را تعریف نمیکنند. آنها دستاوردهای تو هستند اما نه چیزی که در اصل باید باشی. آنها بخشهایی از تو هستند نه تمام تو. تو شخصیتی جدا از کارها و تلاشهایت داری.
-نمیفهمم. نمیفهمم چه میگویی.
-خوب گوش کن دختر. تو میخواهی خود حقیقیات را در آرزوها و خواستههایت بیابی، درحالی که همین حالا یک شخصیت مجزا داری. همین حالا کسی هستی پر از موفقیت و تلاش. همین حالا موفق هستی. بعلاوه تو درحال تلاشی. تو درحال رسیدنِ پلهبهپلهای به آنهایی. چرا خودت را عذاب میدهی؟
-راست میگویی من دائم درحال تلاش بودهام. اما نتیجه؟ چرا نتیجه را نمیبینم؟ من دنبال یک جواب شستهورفتهام منطقم.
-تو کمالگرایی. خیلی زیاد. افراطی و بیملاحظه. با این کمالگرایی افراطیات دمار از روزگار خودت درآوردهای. به دنبال نتیجۀ مشخص میگردی درحالی که گاهی نتایج را نمیشود با چشم دید. آنها فرمول ریاضی نیستند که با جایگزینی اعدادِ صورت مسئله جوابت را بدهند.
-پس آن لعنتیهای بیپدر چی هستند؟
-آنها ذرهذرههایی از تلاشهای تو هستند. آنها تماماً به کار و شغلت باز نمیگردند. آنها میروند و میشوند جزئی از وجودت. جزئی از تجاربت. تکههایی که به رشدت کمک میکنند.
-خب منطق من، میگویی با افتضاح به بار آمده چه باید بکنم؟
-چه کنی؟ آنقدر مسائل را پیچیده و درهمبرهم نپندار. آنها را بیجهت شاخوبرگ نده.
-مگر غیر از آن است. من تقریباً درمان شده بودم. ماهها بود که کمالگرایی را ترک کرده بودم و حالا یکشبه سروکلهاش پیدا شده.
-نه دخترجان. تو آن را ترک نکرده بودی. تو جنبههای سیاه کمالگرایی را حل نشده به امان خدا رها کردی و آنوقت دو دستی فوایدش را چسبیده بودی.
-این بد است منطقِ من؟
-زمانی بد خواهد بود که تو از جنبههای منفیاش بیخبر بمانی.
-برایم از جنبههای منفیاش بگو.
-جنبههای منفی؟ این دوست دلربایت میتواند انگیزههای تو را از ریشه بخشکاند و در یک روز کاملا عادی تمام تلاشهایت را نابود سازد. خودت خوب میدانی که کمالگرایی بهجزء مواقع خاص هرگز مفید و خوب نخواهد بود. خوبیاش زمانی پدیدار میشود که دستوبالت را نبندد و تو را از ریسکپذیری باز ندارد. باید به تو اعتمادبهنفس بدهد. تو به بینقص بودن آدمها فکر میکنی. به نداشتن راههای پرخطر. به عدم پذیرش اشتباهاتی که گاهی برای رشدت مفید خواهد بود.
-راست میگویی منطقِ من. با تو موافقم.
-و تو گمان میبری که آدمها موجوداتی کامل و بینقصاند. تو ناجوانمردانه خواستار نابودی عیبهایت هستی. آنها هرگز نابود نمیشوند دختر. هرگز. و در صورت عدم پذیرش، آنها زیر انبوهی از نقابهای دروغین پنهان میمانند و اگر التیام پیدا نکنند مجدد به سراغت میآیند.
-داری دلداریام میدهی؟
-هرطور که تو اسمش را میگذاری. خودت را با تمام اشتباهات بپذیر. آنها تکههایی از تو هستند. تکههایی از تو نه تمامت. ریسک کن دختر. خودت باش.
-اما گاهی ریسکهایمان عواقب بدی دارند. من از قضاوت شدن وحشت دارم.
-وحشت داری چون گاهی خودت وحشیانه به قضاوت دیگران دست میزنی.
-اما چه باید کرد؟ میخواهم ریسک کنم.
-ببین کدام راه به پیشرفتت کمک میکند. تو عادت داری که پیش از انجام هرکاری شواهد را بررسی کنی. پس بفرما؛ شواهد را پیدا و تکبهتکشان را وارسی کن. کمی هم چاشنی ریسک به آن بیفزایی بد نیست. درضمن دست از قضاوت کردن بردار تا با خود حقیقیات کنار بیایی. دوست داشتن خودت قوانین خاصی نمیطلبد. میدانم که این افکارِ پوچ حاصل همنشینی با کمالگرایی است که تا به الان در ذهنت حک شدهاند. تو همین حالا هم دوستداشنی هستی. با تمام کموکاستیهایت. مانند هزاران آدمیزاد دیگر در جهان.
صورتم را که بر روی بالش میچرخانم، هوای سرد اتاق صورت داغ شدهام را خنک میکند. لبهایم را به خندهای پهن انحنا میدهم و حرفهای منطقم را در ذهن مرور میکنم. منطقی که گویی بدش نمیآید چاشنی ریسک را بچشد. آفتاب از گوشه پرده اتاق به داخل ریخته و صورتم را لمس میکند.
سوال «من کِه هستم» در ذهنم شکل میگیرد. خودم را کِشوقوس میدهم و میگویم: «همانی که به دنبال تغییر میدود. به دنبال ریسک کردن تا خود حقیقیاش را دوست بدارد درحالی که همین حالا درحال تلاش است.»
به خدا که اگر کمالگراییام در شکلوشمایلی آدمیزادی حقیقی ظاهر شود فوراً دستش را بلند کرده و پس گردنی محکمی نثارم میکند. من برخلاف میل او عمل کردهام. میخواهم جدیجدی کمالگرایی را دور بزنم. راستش برای رشد کردن به ریسک احتیاج دارم.
6 پاسخ
دیگر وقتشه کمال گرایی رو طلاق بدیم و بریم سراغ جمال گرایی.
متن کوبنده ای بود برایِ اقا کمال
و البته منطق خیلی انگیزه بخش بود
خدا این منطق رو از من نگیرد که اگر نداشته باشمش رسما نابود خواهم شد… خدا از جوانیاش کم نکند.
گویا وقتش رسیده کمالگرایی را رها کنم… .
جدا از ایدهی خیلی خوب متن، همیشه بخاطر بیان جزئیات تحسینت میکنم.تصور کردن رو برای ما خیلی راحتتر میکنی محدثه جانم
عزیز دلی مهدیس خوشذوق… مرسی بابت کامنت پرانرژی و شیرینت دختر… .
خوشحالم که کلمات من رو میخونی. (لبخندی پهن تا بناگوش)
لعنت به کمالگرایی که همیشه کار داده دستمون.
خیلی وقتها اگر سروکلهاش پیدا نمیشد شاید الآن خیلی موفقتر از قبل بودیم.
من روی کمالگرایی یک خط قرمز کشیدم و اجازه نخواهم داد که جلوی پیشرفتم رو بگیره.
عالی بود محدثه جان.
ممنون از این یادداشت خوبت
من همیشه یک عدد آدم کمالگرایی خشک بودم. شاید هم هنوز باشم. نمیدونم. اما چیزی که میدونم اینکه کمالگرایی یکوقتایی مفیده. میشه ازش استفاده کرد یک جاهایی. البته این نظر شخصی منه.