میگفتند که اسمش را قوچ سیاه گذاشتهاند. قوچی تنها و دور افتاده. آنقدر تنها که صاحب مزرعه نیز آن را از دیگر حیوانات تفکیک کرده بود. در طویلهای سرد و نمناک. آنقدر سرد که قوچ بیچاره شبها در خوش مچاله میشد و به خواب میرفت. آن طویله کوچک و نمناک درست در قسمت شرقی مزرعه قرار داشت. جایی که پاییز و زمستانش چوبها سرمای گزنده را به خودشان گرفته و طویله را نمناک و غیرقابل تحمل میکردند. باد سرد از درزهای دیوارها به داخل طویله ریخته و بر تن قوچ فشار میآورد. قوچ سیاه آنجا دفن شده بود. در میان تنهایی و سکوت. سکوتی سیاه و کدر.
اما آن شب برف سنگینی میبارید. قوچ میتوانست از لابهلای دیوارهای چوبی طویله برفهای درشت و سنگین را ببیند. هرازگاهی دانههای بزرگ برف بر روی موهای سیاه مخملین قوچ مینشست و آرامآرام به درون تنش رخنه میکرد. قوچ با چشمان سبز رنگ براقش دانههای برف را دنبال میکرد و به محض فرود آمدن آنها نفسهای گرمش را از بینی بیرون میفرستاد.
طولی نکشید که برف سبکوسبکتر شد. قرص نقرهای رنگ ماه که یواشیواش در آسمان نمایان شد، قوچ به خوردن تکههای علف مقابلش پناه آورد. نالۀ ضعیفی در هوا پیچید. همچون شیون دردناکی که در سیاهی شده باشد. و فریادهای کوتاه. اما نه… هیچ کدام از آنها فریادی انسانی نبودند. آنها به نالههای طوله سگهای آن سمت مزرعه میمانست. قوچ به خوبی آن را میشناخت. انگار که چیزی طوله سگها را ناراحت کرده باشد. انگار که آنها را عصبانی و خشمگین کرده باشد. و سپس ناله آرام شد. انگار که در میان سکوت حل گردد. قوچ از جویدن دست کشید. سکوت. سکوت به تنش فشار میآورد و را به وحشت میانداخت.
قوچ دوباره به جویدن ادامه داد. درحالی که طعم دلچسب علوفه را در زیر دندانهایش مزهمزه میکرد صدای پای ضعیفی را از دور شنید. صدایی آشنا که به قرچوقروچ سطح برف آغشته شده بود. صدای نفس کشیدن و حرکت. آدمیزاد بود. پس چند از ثانیه در طویله باز شد و هیکلی لباس پوشیده در چهارچوب نمایان گشت. آن آدمیزاد فانوس را بالا آورد. چهرهاش در نور درخشید. پسری که در چند لایۀ ضخیمِ لباس پیچیده شده بود. اخمهایش در هم رفته بود و با دست دیگرش کیسهای را حمل میکرد. فورا و بدون مکثی جلو آمد. باد طوفان کوچکی از برف را به داخل هدایت کرد.
پسر کیسه را بر روی علوفهها -در مقابل قوچ- پرتاب کرده و منتظر ماند. قوچ آهسته و هراسان به عقب خیز برداشت. چشمان سبزش در زیر نور درخشید و تنش از اندوه فریاد کشید. پسر جسم بیجان طوله سگی را از داخل کیسه بیرون آرود. فریاد زد: «این هم مُرد. تو آن را کشتی میفهمی؟ به خدا که تو خود شیطانی.»
و به سمت قوچ حمله کرد. قوچ بیدفاع در زیر دستان قوی پسر دستوپا زد. پسر شاخهای بزرگ او را قاپید و همان طور که او را بیرون میکشید غرید: «خانوادهام را کُشتی. تمام حیوانات مزرعه را هم کُشتی. فقط با نگاه خیره نحست. با همان چشمان قرمزی که نگاهشان میکنی.»
قوچ از حرکت ایستاد و در حالی که در لایه ضخیم برف فرو میرفت تلوتلوخوران به دنبال پسر حرکت کرد. آن آدمیزاد ادامه داد: «امشب کارت را تمام میکنم. تو از همان اول هم برای این مزرعه شوم بودی.»
و قوچ را به دنبال خود کشاند. وحشیانه و با قدرت. هرازگاهی نیمی از تن قوچ در برف فرو میرفت و یا به چپ و راست کشیده میشد. اما قوچ بعد از بیحس شدن بدنش دست از تقلا برداشت. به سیاهی مزرعه چشم دوخت و به صدای وز وز باد به وقت پیچیدن در لابهلای ساقههای گندم گوش سپارد.
نگاهش را از چشمان قرمز پنهان شده در میان ساقههای گندم گرفت و به مسیر کوتاه پیشرویش زل زد. خودش را به تن گرم پسر چسباند. انگار که وحشت کرده باشد. تش میلرزید و سُمهایش بر روی برف بیحس شده بود. بارش برف شدیدتر شده بود و پسر مصممتر. اما قوچ خودش را به پاهای پسر چسبانده بود تا از دیدرس آن جفت چشم سرخ در امان بماند.
به پشت مرزعه که رسیدند پسر تفنگ شکاریاش را از روی دوش برداشته و آن را به سمت قوچ سیاه نشانه گرفت. خندهای عصبی بر لبانش نقش بست و چشمانش هراسان به نظر میرسید. قوچ سیاه وحشتکرده به حرکات آرام آن چشمان سرخ زل زده بود. آن جفت چشمان خونین به محض شنیده شدن شلیک در میان آسمان زمین معلق مانده و سپس محو گشت.
قوچ به خون سرخی که از تن پسر جاری شده بود چشم دوخت. خون درست از جایی که پسر به خودش شلیک کرده بیرون ریخته و بر روی سینۀ بیجانش جاری شده بود. قوچ نفس عمیقی کشید و آرام به سمت طویله حرکت کرد.